۱۶۴ بار خوانده شده
ز تاب آتش شوقت شدم مجنون و شیدایی
چه باشد گر بمشتاقان جمال خویش بنمایی
بیکدم شور و غوغای قیامت در جهان گیرد
چنین سرمست از خلوت بصحرا گر برون آیی
دل دیوانه از رویت نمیدانم چه می بیند
که چون زلف پریشانت ز عشقش گشت سودایی
چو هر جا حسن رخسارت دگرگون جلوه بنمودست
دل دیوانه عاشق ازآن گشتست هر جایی
دل و جان اسیران را ز دام غم کنی آزاد
بشوخی گرنقاب زلف از رخسار بگشایی
جهان آئینه عشقست اگر صورت و گر معنی
دو عالم مست این جامند چه پنهان و چه پیدایی
ز نام زهد و هشیاری اسیری ننگ میدارد
چرا کو شهره شهرست در مستی و رسوایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
چه باشد گر بمشتاقان جمال خویش بنمایی
بیکدم شور و غوغای قیامت در جهان گیرد
چنین سرمست از خلوت بصحرا گر برون آیی
دل دیوانه از رویت نمیدانم چه می بیند
که چون زلف پریشانت ز عشقش گشت سودایی
چو هر جا حسن رخسارت دگرگون جلوه بنمودست
دل دیوانه عاشق ازآن گشتست هر جایی
دل و جان اسیران را ز دام غم کنی آزاد
بشوخی گرنقاب زلف از رخسار بگشایی
جهان آئینه عشقست اگر صورت و گر معنی
دو عالم مست این جامند چه پنهان و چه پیدایی
ز نام زهد و هشیاری اسیری ننگ میدارد
چرا کو شهره شهرست در مستی و رسوایی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.