۱۶۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۷

ز تاب آتش شوقت شدم مجنون و شیدایی
چه باشد گر بمشتاقان جمال خویش بنمایی

بیکدم شور و غوغای قیامت در جهان گیرد
چنین سرمست از خلوت بصحرا گر برون آیی

دل دیوانه از رویت نمیدانم چه می بیند
که چون زلف پریشانت ز عشقش گشت سودایی

چو هر جا حسن رخسارت دگرگون جلوه بنمودست
دل دیوانه عاشق ازآن گشتست هر جایی

دل و جان اسیران را ز دام غم کنی آزاد
بشوخی گرنقاب زلف از رخسار بگشایی

جهان آئینه عشقست اگر صورت و گر معنی
دو عالم مست این جامند چه پنهان و چه پیدایی

ز نام زهد و هشیاری اسیری ننگ میدارد
چرا کو شهره شهرست در مستی و رسوایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.