۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۸

عاشقم برخط و خال و رخ مه سیمائی
که بیک عشوه فریبد دل صد دانائی

هست در گردن جان سلسله زلف کسی
که اسیرست بدامش دل هر شیدائی

چون توان دید جمال رخش امروز بنقد
از پی نسیه چرا منتظر فردائی

نکند بار دگر دیده بطوبی نظری
گر بجنت بخرامی بچنین بالائی

آنچنان واله حسنش شده ام از دل و جان
که ندارم بجهان هیچ بخود پروائی

هر گدائی که بکوی تو درآید روزی
گشت در مملکت هر دو جهان دارائی

مائی ما که اسیری بجهان قطره نمود
غرقه در بحر شد و هست کنون دریائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.