۱۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۹

درآبکوی خرابات عشق اگر مردی
شراب بیخبری نوش تا شوی فردی

ز صحن جان و دلم سوسن و سمن روید
اگر ز گلشن رویت بما رسد وردی

بچشم اهل نظر گشت کحل بینایی
صبا ز کوی تو هرجا که می برد گردی

رسی بمنزل وصل حبیب آخر کار
چو گشت رهبر راه تو همت مردی

بکوی اهل دلان خاک راه باید بود
اگر تو طالب یاری و صاحب دردی

ز تاب آتش عشقش ندیده گرمی
ازآن سبب چو یخ افسرده و چنین سردی

اگر جمال تو میدید منکر عشاق
هزار جان چو اسیری فداهمی کردی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.