هوش مصنوعی:
متن درباره زندگی و آموزههای ابوالحسن سری سقطی، عارف و صوفی بزرگ قرن سوم هجری است. او شاگرد معروف کرخی و استاد جنید بود و به ورع، تقوا و کرامات شهرت داشت. داستانهایی از زهد، توکل، ترس از گناه و محبت به خداوند در متن آمده است. همچنین، نصایح و حکمتهای او درباره تصوف، دوری از دنیا و ایثار بیان شده است.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که برای درک کامل آن، خواننده نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مبانی دینی و فلسفی دارد. همچنین، برخی از اصطلاحات و مفاهیم استفادهشده ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال نامفهوم باشد.
بخش ۶ - ابوالحسن سَریّ بن المُغَلَّس السَقَطی
و از ایشان بود ابوالحسن سَریّ بن المُغَلَّس السَقَطی خال جنید بود و استادش بود و شاگرد معروف کرخی بود و یگانۀ زمانۀ خویش بود اندر ورع و حالهای بزرگ از علم و توحید ابوالعباس مسروق گوید بمن رسیده است که سری سقطی اندر بازار بودی و معروف روزی همی آمد و کودکی یتیم بازو بود گفت این یتیم را جامه کن سری گفت او را جامه کردم شاد شد. معروف گفت خدای دنیا بر تو دشمن کناد و ترا راحت دهاد ازین شغل کی اندروئی، از دکان برخاستم و هیچ چیز نبود بر من دشمن تر از دنیا، و هرچه یافتم از برکت معروف یافتم.
جنید گوید هرگز ندیدم کس بعبادت سَرّی، نود و هشت سالش بود و هرگز پهلویش بر بستر نرسیده بود مگر اندر علّت مرگ.
حکایة کنند کی سَرّی گفت تصوّف نامی است سه معنی را و آنست که نور معرفتش نور ورع را فرو نکشد و اندر علم باطن هیچ چیز نگوید کی ظاهر کتاب برو نقض کند و کرامات او را بدان ندارد کی پرده باز درد از محارم. وفات او در سنه سبع و خمسین و مأتین بود.
جنید گوید روزی سرّی مرا از محبت بیرسید من گفتم گروهی گویند موافقت است و گروهی گفته اند ایثارست و چیزهای دیگر گفته اند نیز، سری پوست دست خویش بگرفت و بکشید از دستش برنخاست گفت بعزّة او که اگر گویم این پوست برین استخوان از دوستی او خشک شده است راست گویم پس از هوش بشد و روی وی چو ماه گشت و سَرّی گندم گون بود.
و گفت سی سالست تا استغفار همی کنم از یک شکر که کردم گفتند چگونه بود گفت آتش اندر بغداد افتاد کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت گفتم الحمدللّه و سی سالست تا پشیمانی همی خورم تا چرا خویشتن را از مسلمانان بهتر خواستم.
در حکایة همی آید کی سَرّی گفت اندر روزی چندین بار اندر بینی نگرم از بیم آنک گویم رویم سیاه شده باشد که از گناهها که از من در وجود آمده باشد سری گوید راهی دانم کوتاه تا بهشت، گفتند چیست گفت از کس چیزی نخواهی و هیچ چیز از کس فرا نستانی و با تو هیچ چیز نبود کی بکسی دهی.
جنید گوید سَرّی گفت میخواهم که بمیرم و ببغداد نباشم گفتند چرا گفت ترسم که گورم فرا نپذیرد و فضیحت شوم.
هم او گوید که سَرّی دعا کردی گفتی یارب هرگاه که مرا عذاب کنی بذلّ حجابم عذاب مکن.
جنید گوید روزی اندر نزدیک سَرّی شدم او را دیدم کی همی گریست گفتم کی چرا می گرئی گفت کودکی آمد گفت یا پدر امشب گرم شبی است این کوزه برآویز تا سرد شود خوابم گرفت بخواب دیدم کنیزکی که چنان نباشد بنیکوئی از آسمان فرود آمد گفتم تو که رائی گفت آنرا که کوزه بر نیاویزد تا آب سرد شود و آن کوزه برگرفت و بر زمین زد. جنید گفت آن سفالهاء شکسته من دیدم و از آنجا برنگرفتند تا در زیر خاک مدروس شد.
جنید گوید هرگز ندیدم کس بعبادت سَرّی، نود و هشت سالش بود و هرگز پهلویش بر بستر نرسیده بود مگر اندر علّت مرگ.
حکایة کنند کی سَرّی گفت تصوّف نامی است سه معنی را و آنست که نور معرفتش نور ورع را فرو نکشد و اندر علم باطن هیچ چیز نگوید کی ظاهر کتاب برو نقض کند و کرامات او را بدان ندارد کی پرده باز درد از محارم. وفات او در سنه سبع و خمسین و مأتین بود.
جنید گوید روزی سرّی مرا از محبت بیرسید من گفتم گروهی گویند موافقت است و گروهی گفته اند ایثارست و چیزهای دیگر گفته اند نیز، سری پوست دست خویش بگرفت و بکشید از دستش برنخاست گفت بعزّة او که اگر گویم این پوست برین استخوان از دوستی او خشک شده است راست گویم پس از هوش بشد و روی وی چو ماه گشت و سَرّی گندم گون بود.
و گفت سی سالست تا استغفار همی کنم از یک شکر که کردم گفتند چگونه بود گفت آتش اندر بغداد افتاد کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت گفتم الحمدللّه و سی سالست تا پشیمانی همی خورم تا چرا خویشتن را از مسلمانان بهتر خواستم.
در حکایة همی آید کی سَرّی گفت اندر روزی چندین بار اندر بینی نگرم از بیم آنک گویم رویم سیاه شده باشد که از گناهها که از من در وجود آمده باشد سری گوید راهی دانم کوتاه تا بهشت، گفتند چیست گفت از کس چیزی نخواهی و هیچ چیز از کس فرا نستانی و با تو هیچ چیز نبود کی بکسی دهی.
جنید گوید سَرّی گفت میخواهم که بمیرم و ببغداد نباشم گفتند چرا گفت ترسم که گورم فرا نپذیرد و فضیحت شوم.
هم او گوید که سَرّی دعا کردی گفتی یارب هرگاه که مرا عذاب کنی بذلّ حجابم عذاب مکن.
جنید گوید روزی اندر نزدیک سَرّی شدم او را دیدم کی همی گریست گفتم کی چرا می گرئی گفت کودکی آمد گفت یا پدر امشب گرم شبی است این کوزه برآویز تا سرد شود خوابم گرفت بخواب دیدم کنیزکی که چنان نباشد بنیکوئی از آسمان فرود آمد گفتم تو که رائی گفت آنرا که کوزه بر نیاویزد تا آب سرد شود و آن کوزه برگرفت و بر زمین زد. جنید گفت آن سفالهاء شکسته من دیدم و از آنجا برنگرفتند تا در زیر خاک مدروس شد.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵ - ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی
گوهر بعدی:بخش ۷ - ابونصربشربن الحارث الحافی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.