۱۹۵ بار خوانده شده

بخش ۷ - تواجد و وجد و وجود

و از آن جمله تَواجُد و وَجْد و وُجود است. تواجد وجد آوردن بود بتکلّف بنوعی اختیار و خداوندش را کمال وجد نبود کی اگر کمال وجدش بودی واجد بودی، گروهی گفته اند تواجد مسلّم نیست خداوندش را زیرا که بتکلّف بود و از تحقیق دور بود. گروهی گفته اند تواجد مسلّم است درویشان مجرّد را که چشم دارند یافتن این معنی ها را، و اصل ایشان اندر این، خبر رسول است صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت. اِبْکُوا فاِنْ لَمْ تَبْکوا فَتَباکَوْا. بگرئید و اگر گریستن تان نیاید بستم بگرئید. حکایتی معروف است از ابومحمد جُرَیْری که گوید نزدیک جُنَیْد بودم و ابن مسروق و درویشان دیگر حاضر بودند و قوّالی قول همی گفت، ابن مسروق برخاست و آنگروه که آنجا بودند، جُنَیْد ساکن بود گفتم یا سیّدی ترا اندر سماع هیچ چیز نیست جُنَیْد گفت و تَری الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِیَ تَمُّرُ مَرَّ السَّحابِ. پس گفت ابا محمد ترا اندر سماع هیچ نصیب نیست گفتم چون من بسماع حاضر باشم و آنجا محتشمی باشد بر خویشتن نگاه دارم وجد خویش و چون خالی باشم وجد را فرا گذارم و اندرین حکایت لفظ تواجد اطلاق کردند و جنید آنرا منکر نبود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت هرگاه که ادب بزرگان چون نگاه داشت اندر حال سماع، خدای عزّوجل وقت بروی بنگاهداشت از برکات ادب، تا گفت وجد خویش نگاهدارم و چون خالی باشم فرا گذارم وجد را تا وجدم پدیدار آید زیرا که وجد را فرا نتوان گذاشت پس از آنک وجد بشد و غلبۀ وجد برخاست ولیکن چون صادق بود اندر مراعات و حرمت پیران خدای عزّوجلّ وقت بر وی نگاهدارد تا بوقت خلوت وجد پدیدار آید.
پس تواجد ابتداء این وجد است بر این صفت کی ذکر وی رفت.
و پس ازین وجد بود و وجد آن بود که بدل تو درآید بی تکلّفی تو و پیران ازین سبب گفتند وجد یافتن بود و مواجید بمقدار وردها بود هرکی را وظایف بیشتر لطایف خدای تعالی در حق او بیشتر.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت واردات از وردها خیزد هرکی او را وردی نبود بظاهر، او را اندر سرّ وارد نبود و هر وجد که صاحب او را در آن کسبی بود آن نه وجد بود و چنانکه بندۀ تکلُّف کند در معاملات ظاهر او را حلاوت طاعت واجب کند پس آنک در احکام باطن تکلُّف کند مواجید واجب کند، حلاوت ثمرۀ معاملت بود و مواجید نتیجۀ منازلت بود.
امّا وجود پس از آن بود که از درجۀ وجد درگذرد، وجود نبود مگر پس از آنکه از بشریّت مرده گردد، زیرا که بشریّت را نزدیک سلطان حقیقت بقا نباشد. و این معنی قول ابوالحسین نوری راست، گفت سی سال است تا میان وجد و فقدم، چون خدایرا یابم دل گم کنم و چون دل بازیابم خدایرا فراموش کنم.
جُنَیْد گوید علم توحید از یافتن او جداست و یافتن او از علم جداست و اندرین معنی گفته اند:

وُجودی اَنْاَغیبَ عَنِ الْوجودِ
بِما یَبْدوُ عَلیَّ مِنَ الشُّهودِ
تواجد مبتدیان را بود و وجود منتهیان را و وجد واسطه بود میان نهایت و بدایت.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت تواجد بنده را بوجود برد وجد موجب استغراق بنده بود و وجود موجب هلاک بنده بود چنانکه کسی بکنارۀ دریائی شود و پس اندر دریا نشیند پس هلاک شود و ترتیب این کار قصد بود پس در شدن پس حضور پس وجود پس از او خمود و خمود باندازۀ وجود بود و صاحب وجود را صحو بود و محو بود، حال صحوش بقا بود بحق و حال محو ش فنا بود بحق، این دو حال دائم بر وی همی درآید چون آن درآید این برخیزد و چون آن درآید این برود.
رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی خبر داد که گفت چون بنده بجایگاهی رسد کی بمن بشنود و بمن ببیند.
منصوربن عبداللّه گوید که کسی در حلقۀ شبلی بایستاد و پرسید که آثار درستی وجود پیدا گردد بر واجد آن یا نه گفت نوری درفشان گردد بنار اشتیاق پیوسته، اثر آن بر هیکل ها افتد چنانک ابن المعتزّ گوید:

وَ اَمْطَرَ اَلْکَاسَ ماءّ مِنْاَبَارِقِها
فانبَتَ الدُرَّ فی اَرْضٍ مِنَ الذَّهَبِ

وسَبَّحَ الْقَوْمُ لَمَّا اَنْرَأَوْا عَجَباً
نوراً مِنَ اَلْماءِ فی نارٍ مِنَ العِنَبِ

سُلافَةٌ وَرِثَتْها عادُ عَنْاِرَمٍ
کانَتْذَخیرَةَ کسری عَنْاَبٍ فَابِ
ابوبکر دُقّی را گفتند کی جهم دُقّی اندر حال سماع درختی بگرفت و از بیخ بکند وقتی ایشان اندر دعوتی بهم افتادند و ابوبکر دقّی نابینا بود گفت که چون جهم اندر حال شود و فرا بر من رسد مرا خبر دهید یا بمنش نمائید و دُقّی ضعیف بود چون جهم بدو نزدیک شد گفتند اینک جهم، دُقّی ساق جهم بگرفت و برجای بداشت چنانک نتوانست جنبیدن، چون حال چنان دید جَهْم گفت ایُّها الشیخ توبه کردم و رهاش کرد.
استاد امام ابوالقاسم رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گفت آن برخاستن جهم بر حق بود و گرفتن دُقّی ساق وی بحق بود چون جهم دانست که حال دُقَّی برتر است از حال او، باز انصاف آمد و گردن نهاد. و چنین بود آنک بحق بود هیچ چیز به وی غلبه نتواند کرد، فامّا چون غلبه محو را بود نه علم بود و نه فهم بود و نه عقل بود و نه حس بود.
از استاد بو عبدالرحمن سُلمی شنیدم که ابوعقال مغربی بمکّه آمد و بچهار سال طعام نخورد و شراب نخورد تا فرمان یافت.
یکی از دریشان در نزدیک ابوعِقال شد و گفت: سلامٌ علیکُم، ابوعقال گفت: و علیکم السّلام آنمرد گفت من فلانم، گفت تو فلانی چگونست و چه میکنی و غائب شد از من و گفتی کی هرگز مرا ندیده است و باری چند چنین همی گفتم او همچنان می پرسیدی چون من بایستادمی باز سر عادت شدی، دانستم که غائب است دست ازو بداشتم و بیرون آمدم.
عمروبن محمّدبن احمد گوید از زن ابوعبداللّه تُرُوغْبَدی شنیدم که قحط بود و مردمان همی مردند از گرسنگی و ابوعبداللّه تروغبدی اندر خانه شد و مقدار دو من گندم یافت و گفت مردمان از گرسنگی می میرند و اندر خانۀ من دومن گندم باشد و درشورید و هرگز باهوش نیامد مگر بوقت نماز، فریضه بگزاردی و باز آن حال شدی و برین حال همی بودی تا فرمان یافت. دلیل کند این حکایت برآنک اینمرد آداب شریعت بر وی نگاهداشتند نزدیک غلبۀ احکام حقیقت و اینست صفت اهل تحقیق و سبب غیبت او از تمیز، شفقت بود بر مسلمانان و این قوی تر نشانی بود از تحقّق حال وی.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶ - هیبت و انس
گوهر بعدی:بخش ۸ - جمع و تفرقه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.