۱۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۸

ما برفتیم و دل آواره در کویت بماند
جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند

جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم
کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند

شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت
همچو گل دامن کشان بگذشتی و بویت بماند

ما خود از خاک درت رفتیم، لیکن گاهگاه
پرسشی میکن دل ما را، که پهلویت بماند

از تن شاهی خیالی هم نماند از غم، ولی
همچنان در دل خیال قد دلجویت بماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.