۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۹

بی لبت هر دم ز چشم درفشان خون میرود
پاره های دل ز راه دیده بیرون میرود

یکشب ای شمع بتان، در کنج تاریک من آی
تا ببینی حال تنها ماندگان چون میرود

خون که از زخمی رود، داغش نهی باز ایستد
دل که صد جا داغ کردم، همچنان خون میرود

باغبان از گفتگوی غنچه گو لب بسته دار
بلبلان را چون سخن زان لعل میگون میرود

گفته ای: فریاد شاهی کم نگشت از کوی ما
آری آری، دل بکار عشق اکنون میرود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.