۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۸

ما را غمی است از تو که گفتن نمیتوان
وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان

بسیار گفته شد سخن از نکته های عقل
اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان

جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود
چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان

ما راست غنچه وار دلی مانده غرق خون
بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان

شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار
کان جز به سوزن مژه سفتن نمیتوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.