۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۰

مرا ز عشق تو گر شادیی بجان نرسد
تو شاد باش که جز غم بعاشقان نرسد

روا مدار که بیمار لعل چون شکرت
ز پا در آید و دستش بناردان نرسد

بیان طره تو کردمی و لیک دلم
ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسد

مه ارچه ابلق گردون بزیر ران دارد
بگرد آنرخ جانبخش دلستان نرسد

نشان قد خود ارزانکه راست میپرسی
بسالها چو تو سروی ببوستان نرسد

بیادگار ز من جان بگیر و خورده مگیر
که دست عاشق بیچاره جز بجان نرسد

لب تو مایه ده عمر جاودانست و لیک
چه سود چون بکسی عمر جاودان نرسد

کجا رسم زلبت من بکام چون هرگز
بکام زان دهن تنگ جز زبان نرسد

چگونه ابن یمین آستین بدست آرد
ترا که پای ز عصمت بر آستان نرسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.