۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۱

مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند
گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند

چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش
قند میبینی که با عناب بازی میکند

چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد
بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند

چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر
تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند

گر دل دیوانه در زنجیر زلفت دست زد
سهل باشد کو مشو در تاب بازی میکند

چشم جانبازش که از جام لطافت مست شد
زانچنین گستاخ در محراب بازی میکند

نرگس مستت بخونریز دل ابن یمین
گر دهد فرمان بتا مشتاب بازی میکند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.