۱۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴٩١

خسروا بنده را اجازت ده
تا بگویم حکایت دل ریش

مدتی شد که در ره اخلاص
کرده ام بندگیت از کم و بیش

جان ز بهر تو میکنم قربان
ور نباشد چنین ندارم کیش

حال اخلاص بنده را مخدوم
میشناسد برای دور اندیش

این زمان کآسمان ز بد مهری
میچشاند به جای نوشم نیش

فاقه تا جان من کند قربان
تیر محنت همی کشد از کیش

روز آنست کآفتاب کرم
سایه ئی افکند برین درویش

مال کز دیگری حواله بدوست
چه شود گر دهد به بنده خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴٩٠
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴٩٢
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.