۴۵۵ بار خوانده شده

غزل ۷۵

کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست

غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست

تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست

زین سان که می‌دهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست

دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست

خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست

ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۷۴
گوهر بعدی:غزل ۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.