۵۶۹ بار خوانده شده

غزل ۱۰۶

شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست

گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست

صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود
دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست

ناچار هر که دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست

خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست

فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند
ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست

سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۰۵
گوهر بعدی:غزل ۱۰۷
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۴۰۰/۱/۱۰ ۱۵:۵۷

معنی شعر رو بگید لطفاً