۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱

چشمم از گریه دوش ناسودست
تا سحر گه سرشک پالودست

گر نخفتست چشم من شاید
چشم او باری از چه نغنودست

روزها شد که آن نگارین روی
بمن آن روی خوب ننمودست

بی سبب رخ ز من نهان دارد
می ندانم که این که فرمودست

گفتم از چشم بد نگه دارش
مگر آن چشم چشم من بودست

سرکشی بود عادتش همه عمر
خشم و دشنام نو در افزودست

راضیم گر چه پای بازگرفت
باری از درد سر بر آسودست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.