۱۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

ترسم که وعده های تو عمرم سرآورد
آوخ که عشوه تو ز پایم درآورد

ما رخت عشق خود زبر آسمان بریم
گرمان همای وصل تو زیر پرآورد

از عشق تو بشکرم کز روی حسن عهد
هر لحظه ام بتازه غمی دیگر آورد

جانم فدای باد که او هر سحرگهی
از راه دل بجان خبر دلبر آورد

گویند وصل دوست بجانی توان خرید
سهلست اینقدر اگر او سر درآورد

ای بس گهر که ریزد چشمم بدست اشک
برپای دوست و خون زدلم سر برآورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.