۱۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳

یکروز بکوی ما آخر گذرت افتد
برحال من مسکین روزی نظرت افتد

گر هیچ مرا بینی بس گوهر ناسفته
کز نرگس بیمارت بر گلشکرت افتد

گویند برو بنشین در سایه زلف او
باشد که ازو کاری در یکدگرت افتد

در سایه تو جایم چون باشد تا هر روز
خورشید دوبار آید برخاک درت افتد

گفتم که بجان بوسی در خشم شدی با من
ایدوست ندانستم گفتم مگرت افتد

هر چند ترا عادت خونریختنست ایجان
با ما زسر عادت برخیز اگرت افتد

یارب که چو من بادی تو برد گری عاشق
تا سنگدلی چون خودجائی بسرت افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.