۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۵

دلبرا چشم من از اشک چو دریاچه کنی
وز من دلشده بی جرم تبرا چه کنی

خون ما خود غم هجرت زره دید، بریخت
این همه قصد به خون ریختن ما چه کنی

گرد مه مشگ کشیدی و دلم بربودی
زلف را بازگره بر زده تا چه کنی

گر به جان از تو یکی بوسه بخواهم تنها
بدهی بی جگری؟ یا ندهی تا چه کنی

گفتی از من چه جفا دیه اندر همه عمر
آنچه پوشیده نمیماند پیدا چه کنی

چون تو میدانی و من دانم گفتن بچه کار
خویشتن را و مرا بیهده رسوا چه کنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.