۲۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶

با زلف تو صد پیمان دل بست بدستانها
بشکست و گسست از هم سر رشته پیمانها

از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد
از دیده بدامانم زین سبزه چه بارانها

زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری
ترکی که دل سختش زد پتک بسندانها

این کشمکش زندان پیوست بسلطانی
ای یوسف کنعانی خوش باش بزندانها

آموختم از خطش یک نکته و در دوران
نام من سودائی ثبتست بدیوانها

در خاک حریم خم سر مست حضورم من
گو بادیه پیماید زاهد به بیابانها

در وادی عشق از دزد پوشیده خطر دارد
این جامه بریدستند بر قامت عریانها

با دست بساط جم پیش نظر رهرو
کاندر گرو موریست در راه سلیمانها

این زاهد نفسانی بی بهره ز انسانی
با اینهمه حیوانی خصمست بانسانها

من تکیه ز بیداری بر عرش برین دارم
او شاد که در غفلت خفتست بایوانها

روی تو همی در بزم چون لعل بدخشانی
عشاق لبش در خون غلتند بمیدانها

دین و دل دانائی سد ره عشق آمد
ای آدم فردوسی بگریز ز شیطانها

با آنکه زهر خارش خون میچکد این وادی
در چشم صفا باشد خوشتر ز گلستانها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.