۱۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷

مملکت شاه عشق جز دل درویش نیست
دل بطلب کائنات مملکتی بیش نیست

بگذرد از خویشتن در طلب روی یار
هر که بجانان رسید معتقدی بیش نیست

عشق بود کیش ما دولت اینست و بس
کافر بیدولتست آنکه درین کیش نیست

در نظر هوشیار نیست عیان غیر یار
این سخن آشکار در خور تفتیش نیست

طالب دیدار دوست کی نگرد پیش و پس
در دل صاحبدلست در پس و در پیش نیست

در تو اگر نیست دل منکر دلبر مباش
این دل مرد خداست جای بد اندیش نیست

گر دل بریان خوری زن در بیدولتان
بر سر خوان فنا جز جگر ریش نیست

سر که از او هوش زاد همقدم ابلهان
دل که از او نوش زاد منتظر نیش نیست

خلق تبه کارشان کاسد بازارشان
رونق جذوارشان بیشتر از بیش نیست

خائف ترسد ز میر ورنه چه ترسی ز مرگ
سیر الی المنتهی است عالم تشویش نیست

ظالم در این دیار هیچ نکرده گذار
گرگ در این مرغزار بر اثر میش نیست

بی بصر و زشت خوست هر که نه بنیای اوست
مرده بی آبروست هر که تجلیش نیست

موت دم نقد ماست ملکت شاه صفاست
منبت فضل خداست دوزخ درویش نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.