۱۶۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۵

روزی که من بدوش فکندم ردای فقر
پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر

بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی
ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر

درویش دل بدولت دارا نمیدهد
دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر

سودم شود زیان و تجارات من تباه
گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر

جبریل شد مشرف صحن سرای ما
گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر

دست ملک ز دامن درویش کوتهست
آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر

ما را فنای فقر بملک بقا کشید
ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر

شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر
بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر

گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل
روزی که زد منادی دولت ندای فقر

حیران شود بصورت تصویر آفتاب
گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر

چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی
ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.