۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۲

چو گذشتم از علائق بجهان جان گذشتم
رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم

بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت
بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم

منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت
که بپای رخش تاء/ئید ز هفتخوان گذشتم

چو کشید شست تقدیر زه کمان وحدت
بدل چو تیر از خانه نه کمان گذشتم

بگمانم اینکه ره نیست باو ز درد مردم
بیقین رسیدم ای سالک و از گمان گذشتم

سر سلطنت ندارد دل آسمان شکوهم
که بخانقاه درویش بر آستان گذشتم

من و ماه هر دو بودیم بکاروان گردون
پی رخش من قوی بود ز کاروان گذشتم

ننهند وقر در فقر مکانت مکان را
ز مکان گذشته ام من که بلامکان گذشتم

من و لا مکان توحید و تصرف ولایت
همه کون از تو ای خواجه من از مکان گذشتم

ملکوت و ملک بادا سعدا و اشقیا را
که گذشتم از تن و جان وزاین و آن گذشتم

نه برایگان شدم خاص هزار یار مردم
که بر آستانه قدس خدایگان گذشتم

بر ازین خیال و این وهم چو روی شاه دیدم
ز خیال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم

نه زمانی و مکانی شه آسمانیم من
بمکان فقر بر پادشه زمان گذشتم

من و تاج فقر و اقلیم فنا و گنج بینش
که ب آرزویش از سلطنت کیان گذشتم

نشدم مقید کون صفای مطلقم من
که چو آفتاب پاک آمدم و روان گذشتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.