۱۶۹ بار خوانده شده

مسمط بهاریه در نعت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه فرماید

از شاخ سرو و مرغ سحر خیز زد صفیر
برخیز من غلام تو ای ترک بی نظیر

سلطان سرخ گل زد زنگار گون سریر
ای لاله تو رهزن و مشک تو دستگیر
با گونه چو لاله بیاور شراب پیر
در پای گل که عالم فرتوت شد جوان

شد روزگار تازه و خرداد ماه شد
گیتی بدیده دی و بهمن سیاه شد

برگاه سبزه خسرو گل پادشاه شد
در پای گل زدن می چون لاله گاه شد
ای ماه ارغوان من از رنج کاه شد
این کاه را بلاله توان کرد ارغوان

قد تو چون صنوبر و رویت چو لاله است
بر لاله تو کشته دو مشکین کلاله است

عقل از کلاله تو پریشان و واله است
صد سالخورده بنده ات ای خرد ساله است
خطت نرسته نوبت خط پیاله است
می ده ز خط جور که باشد خط امان

از کاخ سر پس از مه اردیبهشت زن
خرداد شد تو خیمه بر اطراف کشت زن

زاب فسرده نار کف زرد هشت زن
بردار خشت خم سر گردون بخشت زن
آن خاک خشک بر سر آن پیر زشت زن
ای خوبتر بگونه ز خورشید آسمان

زلف تو مشک ناب فروهشته بر پرند
بر پای دل ز یک سر مویت هزار بند

تا شد لوای عشق تو از بام دل بلند
بنیان هستی من و ما را ز بیخ کند
ای طره تو فتنه دلهای دردمند
ای گونه تو آفت جانهای ناتوان

دست صبا بطره شمشاد شانه زد
قمری بشاخ سرو ز وحدت ترانه زد

بر گل هزاردستان چنگ و چغانه زد
بایدم دم سپیده شراب شبانه زد
بیدار کن دو فتنه که باید نشانه زد
دل را بناوک مژه و ابروی چون کمان

نخلی که دست صانع کل کشت دادبر
خاک سیه ز لاله و گل گشت کان زر

شد پست پیش سرو چمن سرو کاشمر
گلبن نهاد افسر پرویز گل بسر
از شاخ ریخت بر سر گل گنج نامور
از خاک رست از فر گل گنج شایگان

در زیر ظل رایت سلطان نوبهار
بنشست خسرو گل سوری چو شهریار

نرگس نهاد بر سر دیهیم زرنگار
بر خاک ریخت ابر گهرهای شاهوار
در جام گوهری زخزف ریز آب نار
چون آتش ترای لب لعلت چو ناردان

هدهد فراخت رایت و قمری نواخت کوس
سارویه در ترانه وحدت علی الرؤس

گل را هزار دستان زد بر بپای بوس
رویی مراست بیتو بکردار سندروس
ای گونه تو سرخ تر از دیده خروس
افکن بساغر از دل بط خون ماکیان

از پر فراشت مرغ سلیمان بسر لوی
بر تارک چکاوه بود تاج خسروی

در آستین گل ید بیضای موسوی
موسیجه موسیست و چمن وادی طوی
قمری دری سراید و دراج پهلوی
طوطی فسانه گوید و طاوس داستان

مرغان شد آنکه باز بوجد ابتدای کنند
در صحن باغ دلشدگان را ندی کنند

دل دستگیر زمزمه داودی کنند
در شاعری بسبک صفا اقتدی کنند
احیای شعر عنصری و عسجدی کنند
کز عسجدی نمانده و از عنصری نشان

ساقی بیا که چون بط آهنگ شط کنیم
در شط می شنا چو شتابنده بط کنیم

ادراک سر جام جم از هفت خط کنیم
از نای بط شهود دم بار بط کنیم
جان را رهین خون گرانبار بط کنیم
در پیشگاه میکده صاحب الزمان

ختم ولایت نبوی پادشاه عصر
ذاتی که سر سر نبوت بدوست حصر

آن شاه کش ببام الوهیتست قصر
باب امم امام مسلم خدای نصر
موجود بی بدایت و بی انتها و حصر
مولود در مکان پدر پیر لامکان

طفلی که پیر بود و فلک بود در قماط
سری که ملک را بملک داد ارتباط

کویش بهشت و رهگذر کوی او صراط
ساریست همچو نقطه توحید از نقاط
در صورت سلیمان در کسوت بساط
در عقل و نفس و طبع و هیولی و جسم و جان

عقل نخست با همه حشمت گدای اوست
خورشید آسمان برین خاک پای اوست

نه آسمان مظله ظل همای اوست
آن وجهه کز فناست منزه لقای اوست
فانیست در خدای و بزرگی روای اوست
مقهور قاهرست و با شیاست قهرمان

مشکوه سر اوست ولی نعمت مسیح
از دولت گدای درش دولت مسیح

در کیش اوست پیش امم دعوت مسیح
از خوان اوست ریزه خوری حضرت مسیح
روحی که جلوه کرد درو صورت مسیح
آمد برون ز خلوت و شد عیسی زمان

ایدل که بنده در نفس مقیدی
آزاده مؤید و حبس مؤبدی

بشکن قفس که باز سفید مؤیدی
در جو خویش صاحب سلطان سوددی
دارای سر قائم آل محمدی
کز صورت تو سر ولایت بود عیان

پیداست پیش دیده بینا ولی امر
سر نشست و صورت بالا ولی امر

ساریست در ضعیف و توانا ولی امر
جاری بود بقطره و دریا ولی امر
سرست بسکه باشد پیدا ولی امر
پیدا و پیش دیده دجال خونهان

ذاتیست کز علو تجلیست در صفات
اسمای امهات مر او راست اسم ذات

طفلی کزو رسیده بام و باب حیات
باب جماد و جانور حادث و نبات
در بحر بیکران فنا کشتی نجات
بر گوهر ثمین بقا بحر بیکران

محبوب عاشقان دل از دست داده اوست
مطلوب سالکان ز پا در افتاده اوست

بری که بر فراشته این سقف ساده اوست
طفلی که عقل پیرش از اندیشه زاده اوست
شاهی که آسمانش بر در ستاده اوست
چون بنده در مجره کمر بسته بر میان

ختم ولایت آیت کل خسرو وجود
سلطان چار حضرت از غیب و از شهود

آن جلوه کش برند بدیر و حرم سجود
آن شاه کز جبلت او جلوه گرد جود
قوسین را نزول نمود آن شه و صعود
از بی نشان بیامد و شد سوی بی نشان

قومی ولایت تو بعیسی کنند ختم
ختمست آیت تو بعیسی کنند ختم

راه هدایت تو بعیسی کنند ختم
قدر کفایت تو بعیسی کنند ختم
خواهند رایت تو بعیسی کنند ختم
ای خاتم ولایت احمد مخواه هان

عیسی پیاده ئیست به ظل لوای تو
تو پادشاه امری و عیسی گدای تو

من با زبان عیسی گویم ثنای تو
ای مهدی وجود که جانها فدای تو
دجال شرک خانه گرفتست جای تو
توحید کن که جای بپردازد این عوان

خورشید آسمان ولایت کجا و ظل
خیر البشر کجا و بشر دل کجا و گل

روح الله آیتیست زانسان معتدل
عیسی لطیفه ئیست از آن لطف متصل
ای فتنه مشاهده دلبر کجا و دل
مهدی کجا و عیسی جانان کجا و جان

مهدی ظهور جمع جمیع حقایقست
بر بدو و ختم قادر و قیوم و فائقست

اسما شقیق و مهدی باغ شقایقست
هست این حدیقه ئی که محیط حدایقست
عیسی دقیقه ئیست که از آن دقایقست
مهدیست مظهر کل در محضر عیان

مهدی فراز قصر الوهی کند کنام
عیسی بچرخ چارم فرقست زین دو گام

بسیار راه باشد از حال تا مقام
سر مست خاص میدهد از می تمیز جام
این باده نیست در خور مینای جان عام
اوج یقین کجا و پر طائر گمان

ازاین و آن ببر که بقطبت مدار نیست
قطب مدیر ما بمدار استوار نیست

ذات ولی هفت و چهار آشکار نیست
یک وحدتست بسته هفت و چهار نیست
رندی که بر تکاور وحدت سوار نیست
گو گام زن که باز نمانی از این و آن

ای جامع لطیف که در هر دلیت جاست
در دل نشسته ئی تو و دل خانه خداست

یک کشور و دو سلطان در عهده خطاست
حق را دوئی نگنجد این مسلک صفاست
توحید سر خاص سلاطین اولیاست
یک پادشاست بر همه عالم خدایگان

یعنی توئی که نیست و رای تو جزو و کل
ای مهدی ولایت و ای هادی سبل

فعال عقل و نفس هیولای خار و گل
تا کی زنیم زیر گلیم دغا دهل
هم خالق عقولی و هم رازق مثل
هم سر لامکانی و هم صورت مکان

با آنکه بی نشانی در هر کرانه ئی
ازتست ای ولی ولایت نشانه ئی

هم در میان نئی و تو و هم در میانه ئی
ای خانه خدا که خداوند خانه ئی
ای پاسبان دین که بدولت یگانه ئی
بیرون بیا ز پرده که شد دزد پاسبان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:مسمط بهاریه در نعت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه
گوهر بعدی:مسمط در منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی روحی و ارواحنا فداه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.