۱۹۴ بار خوانده شده

مسمط در منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی روحی و ارواحنا فداه

بریز ماه من ای آفتاب آفاقی
ز خط جام جم دل شراب اشراقی

بیار ساقی ای فیض اقدست ساقی
ازان رحیق که بخشد بزهر تریاقی
مرا که فانی عشقم ز باده باقی
بدار باقی یعنی ز خویش کن فانی

بیا که سنگ شد از سرخ گل بسان شقیق
بیار باده ببوی گلاب و رنگ عقیق

نه بل میی که زرنگست و بوی صاف و رحیق
رحیق مانده بمینای دل ز عهد عتیق
کدام دل دل عارف که باده تحقیق
از او کشند حریفان بزم عرفانی

دوباره تازه شد از باد روزگار کهن
می کهن غم نو میبرد ز خاطر من

بت منا که چو لعل تو نیست سنگ یمن
بریز لعل که بارد سحاب در عدن
برنگ لاله و سنگ عقیق و بوی سمن
بروی سرخ تر از بهرمان سیلانی

نگار من که سر زلف تست ظل همای
بسلطنت رسد ار اوفتد بفرق گدای

که عود غالیه بیزست و دود لخلخه سای
حدیث طره ات ار بگذرد بچین و ختای
ختاتبه شود و چین شود چو نقش سرای
که بسته بی جان تصویر پنجه مانی

مرا بدل غمت ای آفت چگل خوشتر
بدست زلف تو ایماه معتدل خوشتر

ز سینه ئیکه دراونیست عشق گل خوشتر
سر فسرده جمادست مشتعل خوشتر
هوای قد تو در بوستان دل خوشتر
هزار مرتبه زین سروهای بستانی

میی که تا کش در لامکان دل شده کشت
صنوبر دل کامل درخت باغ بهشت

که خاک طوبی با آب زندگیش سرشت
خم شراب حقیقت که گر بخاک و بخشت
زنند و ریزند از خاک و خشت طرح کنشت
کنشت خندد بر قبله مسلمانی

بساتکین من آن لعل گون شراب بریز
بماه نو ز سهیل خم آفتاب بریز

ب آتشی که زدی بر دل من آب بریز
ز طره در قدح باده مشگ ناب بریز
ز لعل در می عناب گون گلاب بریز
وزان گلاب بخر مغز را ز حیرانی

بتا عصاره تاک کف کلیم بیار
بشکر دست جواد و دل کریم بیار

بیار مایه امید و دفع بیم بیار
می جلال و جمال از خم حکیم بیار
بط وجوب ز خمخانه قدیم بیار
که وا رهانی ما را ز قید امکانی

درآمد از در من دوش با پیام سروش
بتی ز غالیه بر ماه گشته مرزنگوش

نموده حلقه ز مشگ تتار و کرده بگوش
فکنده در بنه کائنات جوش و خروش
نمود جلوه و مارا نه عقل ماند و نه هوش
شدند هر دو بشمشیر عشق قربانی

درآمد از در و ما را ز هوش کرد بری
مهی که داشت بگلبرگ تازه مشک طری

بروی لاله خود رو بنفشه طبری
بسرو ماند و رفتار او بکبک دری
لطیف تر ز ملک دلربای تر ز پری
که چون پری ره دل میزند بپنهانی

بکفر زلف مرا چاک زد بد امن کیش
ز خسروان نظر افکند بر من درویش

بنوشداروی جان کرد مرهم دل ریش
بگفتمش به ازین هست منزلی در پیش
میان جمع بتان دست زد بزلف پریش
اشاره کرد بسر منزل پریشانی

نهاد ساتکنی پر ز باده انوار
بدست من که بنوش این می تجلی یار

دلم که بود ز اندوه همچو بوتیمار
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
ز خود برون شد و منصور وار بر سر دار
زد از تسلط توحید کوس سبحانی

سپس که گشت تنم در جناب عشق فدی
بگوش جان من آمد ز عرش ذات ندی

که ای منصه انوار آفتاب هدی
خدای جستن جستن بود ز خوی خودی
بدوش کرد ز توحید خاص خاص ردی
کسی که اطلس و اکسون اوست عریانی

شنید گوش دلم چون ز غیب نغمه راز
چو باز از قفس اسم زد در پرواز

گشود بال بجوی که از نشیب و فراز
گذشت و اسم و صفت ماند و ناز مرد و نیاز
بظل رایت توحید پر فکند چو باز
ببام قصر جلال علی عمرانی

شهی که عرش دل اوست مستوی الرحمن
مکان عرش که باشد بر از زمان و مکان

چو در نوردد فراش امر فرش زمان
تجلی احدی کون را کند بنیان
ز سمت غرب خفا آفتاب شرق عیان
کند طلوع و شود کائنات را بانی

شهی که عقل هیولای استقامت اوست
قیامت من و دل در قیام قامت اوست

قیام قامت موزون او قیامت اوست
امام ملک و ملک بنده امامت اوست
ز یک تجلی مولود با کرامت اوست
چهار و هفت اب و ام و عالی و دانی

کسیکه گام نهد در قفای سالک عدل
تواند آنکه برد راه در مسالک عدل

بود ملیک رقاب ملوک مالک عدل
بدولت علوی محو شد مهالک عدل
که بندگان در خسرو ممالک عدل
بدست گرگ سپارند چوب چوپانی

گدای سر ولی خسرویست دایه گنج
بود دلی که خراب خداست مایه گنج

نهاده بر در سلطان فقر پایه گنج
فتاده بر سر درویش دوست سایه گنج
ندیده وحدت جمع از هزار جایه گنج
دلی که نیست در او دستگاه ویرانی

علیست گوهر دریای بیکرانه دل
همای عشقش عنقای آشیانه دل

ولایت او دام دلست و دانه دل
ز دست خیمه درویش او بخانه دل
من ار بگویم در عشق او فسانه دل
کفاف ندهد صد سال زاد کیوانی

دلی که بسته تجرید پای بند خداست
سری که پوید آزاده در کمند خداست

نیوش پند من ای راهرو که پند خداست
بعشق کوش که عشق اختر بلند خداست
سوار عشق ولی راکب سمند خداست
که در نوردد هفت آسمان ب آسانی

خدای امر شه اولیا علی ولی
ظهور ذات ابد سر وحدت ازلی

که وصف ذاتی او قائمی و لم یزلی
ز بس کمال محلاستی ببی بدلی
ز فرط علو مسمی بود باسم علی
که قائمست بذاتش صفات ربانی

شهی که جامه خورشید در غمش چاکست
مهی که ذره او آفتاب افلاکست

ز شرک دور و ز شک خالی و ز غش پاکست
زر وجودش کبریت احمر خاکست
حقیقت او مقصود سر لولاکست
طریقت او قیوم راه انسانی

بدین صراط من و دل دو پیر و سلفیم
بعشق او پدر خویش را نکو خلفیم

شهید شاه بادراک سر من عرفیم
علی معاینه دریاستی و ماش کفیم
دو گوهریم وز دریای شحنه النجفیم
ز فیض آن کف کز اوست ابر نیسانی

خدای گشت چو ظاهر بذات مصطفوی
نواخت نوبت شاهی بدولت علوی

حقیقت احدی در لباس مرتضوی
بجلوه آمد و زد بر فراز عرش لوی
لوای وحدت و شد ماسوی بنفی سوی
نماند غیر خدائی که نیستش ثانی

شه منا که سیهل و سماک زنده تست
تو پادشاهی و خورشید و ماه بنده تست

توئی که گریه ابراز هوای خنده تست
حجاب چهره برافکن اگر پسنده تست
که آفتاب گذارد که سر فکنده تست
بپیش پای تو بر خاک راه پیشانی

حدیث نفس مرا گفت ترک عرفان کن
ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن

چه گفت گفت که ترک وصال جانان کن
بیار روی بتن پشت بر دل و جان کن
بشوی دفتر توحید و مدح دیوان کن
مرا چه کار بدیوانگان دیوانی

ز جان چگونه دل خویش را بتن بندم
ز دوست چون دل خود را بخویشتن بندم

چرا ز یزدان خاطر باهرمن بندم
که بست طرف ازین سلطنت که من بندم
حدیث عشق ترا بر پر سخن بندم
که عرش و فرش بگیرم بعون یزدانی

منم گدای تو و آسمان گدای منست
چو آشنای توام دولت آشنای منست

سخن سماست ولی مزد شست پای منست
ستاره آینه صیقل صفای منست
بچشم او ز ثنای تو توتیای منست
تبارک الله ازین سرمه صفا هانی

بخاک پای تو کز اوست وحدت جانم
بگرد کثرت آلوده نیست دامانم

بجان سوارم و ملک دلست میدانم
من ار بصورت آشفته و پریشانم
گدای عشقم و بر عقل و نفس سلطانم
ببین شرافت این جوهر هیولانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:مسمط بهاریه در نعت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه فرماید
گوهر بعدی:در مدح رکن الدوله والی خراسان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.