۲۳۴ بار خوانده شده

بخش ۱۲ - آگاه شدن شهریار از مکر و دستان شیرافکن گوید

جهانجوی شیرافکن آمد ز راه
بدیبا بیاراست آن قلعه گاه

بهشتی شد از بس که دیبای زر
بهر کوی و برزن کشیدند در

برافراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای

دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر

سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او

سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند

ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکند است مهمان اوی

کش آرد بدام و به بند آورد
سر نامور در کمند آورد

ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفته راستان

که هرکس که چه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چه کند

ز گردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید

چنین است پیمان که در جشن گاه
چه فردا نشیند سپهبد بگاه

چه سرگرم گردد هم آنکه ز می
زنم دست بردست گویم که هی

سران سربسر حمله آور شوید
یکایک بر این دلاور شوید

ز بالای تختش بزیر آورید
بخم کمندش بزیر آورید

ز فکرش چه بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد

بدل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست

نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر

همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم

بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت

چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهان بدان آشکار

ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت

بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماه رخ کرد آن نیز یاد

فرانک بدو گفت ای نام دار
برآریم فردا از ایشان دمار

نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند بخم کمند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید
گوهر بعدی:بخش ۱۳ - رفتن شهریار بشکار و کشتن شیرافکن را گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.