۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷

شد چنان گرم جهان ز آمدن تابستان
که رسد عاشق از گرمی معشوق به جان

راست چون دانه که برتابه گرم اندازی
برجهد هر دم از روی زمین کوه گران

گر کسی نسبت خورشید به معشوق کند
همه عمر شود عاشق از دور و گردان

تا برون آید کانون هوا گرمی خور
شعله را روی سیه گردد مانند دخان

این چنین کاب شده کرم عجب نبود اگر
با سمندر نکند ماهی تبدیل مکان

گرمی مهر رسید است به حدی که کنون
می کند حربا چون شب پره زورخ پنهان

چون فتیله که کسی بر سر داغی سوزد
تیر می سوزد، از گرمی پیکان انسان

خلق را اکنون خاصیت ماهست درست
که ز نزدیکی خورشید رسدشان نقصان

زند زآنند خلایق که ز گرمی هوا
ملک الموت نیاید ز پی بردن جان

شخص از گرمی استاده به یک پای چو شمع
سایه اش بینی چون ماهی بر خاک طپان

خود غلط گفتم شد تافته زان گونه زمین
که نمی افتد از بیم کنون سایه بر آن

نیست ممکن که نسوزد کسی از گرمی خور
گر رود بر فلک هفتم هم چون کیوان

بس که شد تافته از آتش خورشید فلک
وصفش اکنون بکبودی نبود جز بهتان

ساده لوحی که ندارد به فلک حرق روا
تا دگر نارد بر دعوی باطل برهان

گو بیا بنگر کز دیدن خورشید فلک
راست آن بیند کز دیدن مهتاب کتان

گر نه به گداختن موم بود حاجت کس
در ته آتش ناچارش سازد پنهان

دیدن اشیاء ممکن نبود مردم را
زان که سوزد چو جدا گشت نگاه از مژگان

سرو را گر سر به گریختن از بستان نیست
از چه دایم به میان بر زد...

بدر را این همه کاهیدن از آن است که او
کرد خواهد پس ازین وقتی با مهر قران

من ندانم که عناصر همه آتش شده اند
یا گرفتند خود آن باقی ازین فصل کران

نه خطا کردم کز عدل شهنشاه رسل
با همه ضدی یک رنگ شدستند ارکان

احمد مرسل سلطان عرب شاه عجم
شافع محشر ابوالقاسم امین یزدان

آن که گر نسبت رایش به مه و مهر کنند
هم چنان است که گویند یقین است گمان

ذات مستغنی او دست نفرسوده به خط
خط سیه پوش از آن رو شده چون مایمتان

همه دانند که مقصود دو عالم او بود
گر مقدم شده باشند به صورت چه زیان

بین که در برهان هستند مقدم طرفین
با وجود یک نتیجه عرض است از برهان

خیمه جایی زده در خطه امکان کزوی
تا به سرحد و جوبست به قدر دو کمان

رتبه جاه تو ای از همه عالم برتر
هست چون کنه خدا از نظر عقل نهان

برتو می نازد فردوس برین پیوسته
آری آری به مکین باشد خوبی امکان

چه عجب گر تو زجبریل شدی محرم تر
کی به مطلوب رسد قاصد پیغام رسان

در ازل منع تو بر روی زمان دست افشاند
چون رسن تاب رود پس پس تا حشر زمان

دارد آن قدرت عدل تو که گر فرماید
چرخ زنجیر حوادث کند از کاهکشان

جاهلی گر نکند گوش به امرت چه شود
بد به خود میکند از سجده نکردن شیطان

هرکجا قد تو افکند بساط عظمت
فکر بیچاره سودا زده بر چیدن دکان

خواستم نعل براق تو بگویم مه را
خردم گفت مشو مرتکب این هذیان

کان گذر می کند از چرخ بیکدم چو خیال
وین به یک ماه کند ضمن فلک را جولان

شب معراج فلک دیدش و تا حشر برو
انجم و ماه نو انگشت بسوی دندان

طبع چون خواهد تا سرعت سیرش گوید
بر ورق بی مد دوست شود خامه روان

لاف مدحت نزنم گرچه یقین است که نیست
الفی پیش تفاوت ز حسن تا حسّان

گرچه بر خاک نیفکندی هرگز سایه
سایه بر سرم انداز و ز خلقم برهان

تا چنین است که در برج اسد دارد جا
تا برون آید خورشید منیر .....

هرکه سر از خط فرمان تو برمیدارد
باد دایم همه گر چرخ بود سرگردان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.