هوش مصنوعی: شاعر در این متن از عشق و رنج‌های ناشی از آن سخن می‌گوید. او از دیدن معشوق بی‌نقاب محروم است و این محرومیت را با تابش آفتاب مقایسه می‌کند. همچنین، از بند نقاب به عنوان سنگین‌ترین بند بر دل خود یاد می‌کند و از مانع شدن زلف معشوق برای وصال شکایت دارد. در پایان، شاعر از گذرا بودن زمان و فرصت‌ها می‌گوید و آرزو می‌کند که ای کاش معشوق لحظه‌ای می‌نشست تا او نیز بتواند از این فرصت استفاده کند.
رده سنی: 16+ متن دارای مفاهیم عاشقانه و احساسی عمیق است که درک آن‌ها به بلوغ عاطفی و تجربه‌ی زندگی نیاز دارد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و تشبیهات پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر دشوار باشد.

شمارهٔ ۸

سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب
زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب

گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود
هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب

تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش
تار مویی در میان این و دانش شد حجاب

گفت در خوابم توانی دید گفتم خواب کو
ور بود کوبخت بیداری که بیندت به خواب

چون نشستی یک نفس بنشین که من در عمر خود
روز را امروزی می بینم که بنشست آفتاب
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۵
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.