۲۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸

سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب
زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب

گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود
هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب

تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش
تار مویی در میان این و دانش شد حجاب

گفت در خوابم توانی دید گفتم خواب کو
ور بود کوبخت بیداری که بیندت به خواب

چون نشستی یک نفس بنشین که من در عمر خود
روز را امروزی می بینم که بنشست آفتاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.