۱۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹

یار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد
جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد

بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی
خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد

آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را
کین همه نامهربانی کرد و از یادم نبرد

می کنم فریاد و از غیرت نمیدانم زکیست
همچو طفل بی زبان کس ره به فریادم نبرد

بی تو چندانی که بزم آراستم دل وا نشد
هیچ عیشی لذت جور تو از یادم نبرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.