۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹

زمژگان پربرآور دست و سویش می برد چشمم
دلی دارم نثار خاک راهش می برد چشمم

چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا می پرورد چشمم

دمادم می کند دامان مژگان پر ز درگویا
برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم

میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمی دانم
که با این دشمن خونی بسر چون میبرد چشمم

چرا درهای اشکم را چنین در خاک میریزد
اگر جز خاک پایش در نظر می آورد چشمم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.