۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

گرچه در آینه ممکن نبود جان دیدن
صورت جان را در روی تو نتوان دیدن

من کنم گریه و او خنده کند حاجت نیست
روز باران به چمن رفتن و بستان دیدن

زلف بردار ز رخساره که نیکو نبود
کفر را این همه هم صحبت ایمان دیدن

دیده را غرقه به خون گر نکنم پس چکنم
او مرا دید پریشان ز پریشان دیدن

هرکه در خواب سر زلف پریشان تو دید
سیر هرگز نشد از خواب پریشان دیدن

رخت آسان نتوان دید که آسان نبود
چشم را چشمه خورشید درخشان دیدن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.