۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۹

خزان رسید و گلستان به آن جمال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند

نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند

بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند

چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند

کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند

چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند

بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.