۱۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۴

تا چند بافسون جهان بند توان بود
مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود

شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز
گریان پی خوبان شکر خند توان بود

حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل
امروز که مقبول خداوند توان بود

بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست
بی چاشنی گلشکر و قند توان بود

زنجیر بیارید که سر رشته شد از دست
عاشق نه چنانم که خردمند توان بود

در حسن وفا کوش که گر عهد درستست
صد سال بیک وعده و سوگند توان بود

ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی
پیداست که دیگر بچه خرسند بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.