۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۹

چشم گریانم که می گردد ز شوقت خون درو
جا ندارد جز خیال آن لب میگون درو

غنچه ی سیراب از باران اشکم در چمن
چشمه ی خونست و غلتان لؤلؤ مکنون درو

آن چه روی عالم افروزست هر سو جلوه گر
کز لطافت مانده حیران دیده ی گردون درو

چیست دانی چشمه ی میم دهانت در سخن
نقطه ی موهوم و چندین نکته ی موزون درو

محمل لیلی بصد زیب و صفا آراست عشق
لیکن از تنگی نگنجد مستی مجنون درو

حیرتی دارم ز دل با آنکه صد جا داغ شد
داغ دیگر از کجا هر دم شود افزون درو

جا ندارد جان درون دل ز بسیاری درد
هر نفس دردی دگر می آید از بیرون درو

گلشن کویت که بزم عیش و جای خرمیست
تا بکی باشد فغانی با دلی پر خون درو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.