۲۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵

مرا که گفت که دل بگسل از دیار و ز یار
که باد صبح امیدش چو روز من شب تار

دلم به حکم که برتافت مهر از آن سر زلف
کز او شدست پراکنده عقل را سر و کار

روانم ارچه جدا ماند از آن دو نرگس شوخ
که مست باده ی سحرند در میان خمار

به بی قرار دو زلف و به دل فریب دو چشم
مرا شکسته ی غم کرد یار خسته ی زار

بماند با من از آن هر دو دلفریب، فریب
ز من ببرد بدان هر دو بی قرار، قرار

فروغ آن لب لعل و خیال آن خط سبز
که آتش دل صبرند و خار چشم وقار

گهی زبون زبونم کنند با غم عشق
گهی اسیر اسیرم کنند بی رخ یار

امامیا چو نگارت مرا ز دست بداد
تو دست و چهره همی کن به خون دیده نگار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.