۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴

با عشق دلی که آشنا نیست
جامست ولی جهان نما نیست

دل آیینه ی خدا نمائیست
گر آنگه بغیر مبتلا نیست

رو، ز آینه رنگ غیر بزدای
پس نیست ببین که جز خدا نیست

ای دل تو نظرگه خدایی
بر غیر ویت نظر روا نیست

درد تو دوای توست و کس را
مانند تو درد خود دوا نیست

قلبی تو و در خلاص اخلاص
بهتر ز تو هیچ کیمیا نیست

هر دل که نه چون دل امامی است
با اوست ز غیر او جدا نیست

ترک من دل بردن آئین می کند
بر من بیدل ستم زین می کند

گرد ماه از مشک خرمن می زند
مشک را بر ماه پرچین می کند

چشم مستش پرده ی جان می درد
کفر زلفش غارت دین می کند

عکس یاقوتش مذاق روح را
چون به شکرخنده شیرین می کند

یاری خط معنبر می دهد
پشتی مرغ جهان بین می کند

تا لب جان پاش مرجان پوش او
همنشین خط مشکین می کند

کفرش از اسلام پیدا می شود
معجز اندر سحر تضمین می کند

از نسیم لطف او هر دم دلش
مغز جان را عنبرآگین می کند

مهر خسارش امامی را ز چرخ
گرچه دامن پر ز پروین می کند

رای مرا چو شیفته ی روی خویش کرد
روی دلم ز روی کرم سوی خویش کرد

چندین هزار بار مرا مست هر دو کون
زلفش ببوئی از سر هر موی خویش کرد

گاهم کمند لطف ز گیسوی وصل ساخت
گاهم کمان فیض به بازوی خویش کرد

گه در جهان جان نفس قدس صبح اوم
مشگین نفس چو صبحدم از موی خویش کرد

قلب مرا شکسته ی پیکان درد خواست
درد مرا مبادی داروی خویش کرد

روح مرا که گلبن بستان قدس بود
خاشاک راه آتش نیروی خویش کرد

بازم چو در فنای فنا محو محو دید
در قرب عشق آینه ی روی خویش کرد

چه جای آینه است که گر نیک بشنوی
مستم چو دید در خم ابروی خویش کرد

ز آن هر نفس ز نفس امامی نفس زند
کاو را نفس ز نفس، نفس گوی خویش کرد

مقصود ترک اول سالک نجات بود
گنج نجات زیر طلسم ثبات بود

چون قوت ثبات و حیات و نجات یافت
بازش بذروه ی درجات التفات بود

حاصل شدش ز سلوت خلوت خلوص قلب
گرچه ز نفس غیر حرم سومنات بود

جانش طهارت دو جهان کرد ز آب صدق
در مسجد الحرام و صفا در صفات بود

علم و نظر شد آنچه ملک بود و آدمی
نور بصر شد آنچه جماد و نبات بود

پای نفس چو بر سر ایوان دل نهاد
دنیا و اخرت بر او ترهات بود

در هر قدم که بر در سلطان جان نهاد
نفی دو عالم و عدم کائنات بود

آندم کز آدم و از امامی اثر نبود
چه جای خاک مکه و آب هرات بود

از هنر مرد بهره ور گردد
چون بر صاحب هنر گردد

قطره ی آب مختصر باشد
چون بدریا رسد گهر گردد

صحبت نیشکر چو یابد آب
به ضرورت همه شکر گردد

سنگ چون بر دوام می تابد
نظر آفتاب زر گردد

چه عجب گر ز صحبت نیکان
مردم نیک نیکتر گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.