۶۷۵ بار خوانده شده

غزل ۴۱۹

مرا تا نقره باشد می‌فشانم
تو را تا بوسه باشد می‌ستانم

و گر فردا به زندان می‌برندم
به نقد این ساعت اندر بوستانم

جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام دل تو بودی از جهانم

چه دامن‌های گل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانم

نمی‌دانستم از بخت همایون
که سیمرغی فتد در آشیانم

تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم

سخن‌ها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم

بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم

مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم

اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم

که تا باشم خیالت می‌پرستم
و گر رفتم سلامت می‌رسانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۱۸
گوهر بعدی:غزل ۴۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.