۸۶۶ بار خوانده شده

غزل ۶۱۶

نگویم آب و گل است آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی

اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی

به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی

وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد
مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی

گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد
چو من شوی و به درمان خویش درمانی

دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنان پریشانی

مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی

ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن
بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی

طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی

فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود
برای عید بود گوسفند قربانی

روان روشن سعدی که شمع مجلس توست
به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۶۱۵
گوهر بعدی:غزل ۶۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.