۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۹

تا به روی از دیده اشک لاله گون می آیدم
دم به دم از گریهٔ خود بوی خون می آیدم

گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست
کز سرِ زلف تو فریاد جنون می آیدم

ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است
بر قد رندی لباس فقر چون می آیدم

ناسزا تا گفت با من از درون جان رقیب
کافرم گر هرگز از خاطر برون می آیدم

با خیالی زلف را در پاکشان منمای بیش
فتنه ها بر سر چو زاین بخت نگون می آیدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.