۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۲

ای اشک چو در راه طلب گرم دویدی
از خاک درِ دوست به مقصود رسیدی

دل جان نتوانست ز دستِ غم او برد
خوش وقت تو ای اشک که بر آب چکیدی

گفتم که ندیدم دهن تنگ تو را هیچ
خندان شد و گفتا که تو خود هیچ ندیدی

ناچار ملامت کش و خواری شنو ای دل
در عشق چو گفتار عزیزان نشنیدی

گفتم که بلا می کشی ار می کشی آن زلف
دیدی که نصیحت نشنیدی و کشیدی

گشتم چو خیالی به تمامی گرو عشق
تا خلق نگویند به غیری گرویدی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.