۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹

در آن سرا که برانند پادشاهی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را

زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را

خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک ‏
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را

صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را

علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را

زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را

قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را

کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را

غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را

شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را

مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را

پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.