۱۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰۱

بکمان ابروان بست دو زلف چون کمندت
که زنی بتیرش آندل که گریخته زبندت

نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم
که گرفته خوبآتش زچه خال چون سپندت

بخدا گلی نماند بر روی دل فریبت
نچمد بباغ سروی بر قامت بلندت

زوفا ببخش لیلی تو بر او که هست مجنون
چو سگی بلا به آید بقفای گوسفندت

تو طبیب درد عشقی و دوای دل لب تو
زوفا ترحمی کن بعلیل مستمندت

بفریب خالش ای دل بشکنج زلف ماندی
بهوای دانه رفتی و بدام درفکندت

بولای حیدر آشفته بجو بجان تمسک
که زهول روز محشر نبود دگر گزندت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.