۱۲۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰۱

خون همه آفاق بخوردی و بست نیست
بردی دل و دین همه پروای کست نیست

از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع
تو شکری و باک زشور مگست نیست

تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی
اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست

مجنون بفغان است در این قافله لیلا
خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست

آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را
آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست

ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز
تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست

یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر
زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.