۱۳۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳۶

اگر عقد میفروشت زشراب حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد

بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد

همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد

زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد

فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد

ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد

ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد

جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد

زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.