۱۲۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳۹

نه گمانم آدمی زاده بدین جمال باشد
نشنیده ام فرشته که باین کمال باشد

مگر از پری و غلمان کند ازدواج و آنگه
چو تو آدمی بزاید که بدین جمال باشد

بکدام شهر رسمست و کدام ملک یا رب
که بسروش آفتاب و بمهش هلال باشد

نکند دوام عقلم بر آفتاب عشقت
که بقای شبنم و مهر بسی محال باشد

سر کوی تو بهشت است و منم مجاور آنجا
نه بهشتیم خدا را اگرم ملال باشد

بمن آنکه کرد شنعت که چرا شدی پریشان
خم زلف دید و دانست مرا چه حال باشد

شب وصل برنتابد بحدیث روز هجران
بصباح حشر گویم اگرم مجال باشد

نبرم زخضر منت پی جرعه زلالش
که بخون دل بجامم همه شب زلال باشد

نکنم شکایت از هجر و پزم زصبر حلوا
که بحنظل فراقت شکر وصال باشد

زچه خال را بپوشی و کشی بدیده میلم
که نه مردمک بچشمم که سواد خال باشد

زکدام ملت استی زکه داشتی تو فتوی
که زکافر و مسلمان بتو خون هلال باشد

زشمیم طره دوست نسیم شد معطر
که نه لطف در صبا بود و نه در شمال باشد

سخنی زلعلت آشفته چو گفت همچو طوطی
همه دختران طبعش شکرین مقال باشد

بفشاند آستین شیخ بنظم ما و غافل
که بجز مدیح حیدر نه مرا خیال باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.