۱۱۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۶

مرا تا نفس خود کامه گرفتار هوا ماند
شعاع شمع عشقم در درون دل کجا ماند

هوای ماهروئی در دل دیوانه جا کرده
که خورشید جهان تابش چو ذره در هوا ماند

زتنگی جهان شکوه کند درویش کی حاشا
دو روزی کس بزندان گر بحکم پادشا ماند

گرفتم از گل و سنبل تو را گلزار مشحون شد
برنگ و بو کجا ای باغبان بر یار ما ماند

اگر عشقت زند سیلی مگردان رخ زتأدیبش
قضا گر میزند چوگان کجا گو در قفا ماند

زهر بندم جدا آید نوای جان گزا چون نی
شبی کز آن لب شیرین لبان من جدا ماند

بنوشان زهرم و فحشی بگو از آن لب شیرین
که زهرم با لبت شهدست و دشنامت دعا ماند

مریض عشق جانانم خبر گردید یارانم
طبیبم گر بود لقمان که دردم بی دوا ماند

نصیحت گو کجا دارد خبر از حال آشفته
مگر آن دل که در زلفی بموئی مبتلا ماند

اگر با غمزه کافر زرخ پرده براندازی
کجا در پارس از زهاد یکتن پارسا ماند

علی را با دگر یاران توانی نسبتی دادن
توانی گفت گر بوجهل را بر مصطفی ماند

مگر گوساله ی زرین خدای خویشتن خوانی
مگر اعجاز را گوئی بسحر مفتری ماند

بیا ای جسم فانی شو بخاک آستان او
که تا دور فنای تو بدوران بقا ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.