۱۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۹

نقاب از زلف مشکین چون بروی چون قمر بندد
حجابی از شب تیره بروی روز بربندد

کند چنبر چو زلف عنبرین باده هلال آن مه
تو گوئی چنبری بر گردن شمس و قمر بندد

میان و موی او را فرق نتوانم زباریکی
مگر آندم که بر قتلم زروی کین کمر بندد

بشوق خرمنی کز برق گرد دشت میگردد
مرا خرمن زشوق سوختن ره بر شرر بندد

کشیده لشکری از خط زهر سو ترک چشم تو
کز این جادو به روی مردمان راه نظر بندد

خط سبزت عبث بر آن لب شیرین نپیوسته
بلی طوطی زند پرتا که خود را بر شکر بندد

رخت خواندم گل کابل قدرت را سروی از کشمر
که نتواند کسی تشبیه زاین دو خوبتر بندد

گل کابل کجا آید میان انجمن خندان
کمر کی در میان خلق سرو کاشمر بندد

بجز تو سجده بر روئی نمیآرم که چشمانم
نظر از تو نمیگیرد که بر جای دگر بندد

توئی کعبه توئی قبله توئی مقصد زبیت الله
خلیفه جز تو نبود حق که بر خیر البشر بندد

حدیث زلف او گفتم زشعرم بوی خونآید
بلی در ناف آهو نافه از خون جگر بندد

گریزد در پناه حضرتت آشفته در محشر
در آن معرض که آتش راه را بر خشک و تر بندد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.