محمد اقبال لاهوری یا علامه اقبال (۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت تا ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷ لاهور) شاعر، فیلسوف، سیاست‌مدار و متفکر مسلمان پاکستانی بود که اشعار زیادی نیز به زبان‌های فارسی و اردو سروده‌است. اقبال نخستین کسی بود که ایدهٔ یک کشور مستقل را برای مسلمانان هند مطرح کرد که در نهایت منجر به ایجاد کشور پاکستان شد. اقبال در این کشور به‌طور رسمی «شاعر ملی» خوانده می‌شود.
اقبال در سیالکوت، که امروزه در ایالت پنجاب پاکستان واقع شده‌است، به دنیا آمد. نیاکان او از قبیله سپروی برهمنان کشمیر بودند و در سده هفدهم میلادی، حدود دویست سال پیش از تولد او، اسلام آورده بودند. پدر او مسلمانی دیندار بود.[۲] اقبال قرآن را در یکی از مساجد سیالکوت آموخت و دوران راهنمایی و دبیرستان خود را در کالج میسیونری اسکاتلند (Scotch Mission College) گذراند. تحصیلات او در رشته فلسفه در دانشگاه لاهور آغاز شد و مدرک کارشناسی ارشد فلسفه را در سال ۱۸۹۹م با رتبه اول از دانشگاه پنجاب دریافت کرد. وی پس از آن از دانشگاه کمبریج و دانشگاه مونیخ مدرک دکترای خود را در رشتهٔ فلسفه گرفت.
اقبال در دورهٔ کارشناسی ارشد با توماس آرنولد ارتباط نزدیکی پیدا کرد و در اروپا نیز با با ادوارد براون و رینولد نیکلسون مراودات علمی داشت.
اقبال در دوران جنگ جهانی اول در جنبش خلیفه که جنبشی اسلامی بر ضد استعمار بریتانیا بود، عضویت داشت. وی با مولانا محمد علی و محمد علی جناح همکاری نزدیک داشت. وی در سال ۱۹۲۰ در مجلس ملی هند حضور داشت اما از آنجا که گمان می‌کرد در این مجلس اکثریت با هندوها است پس از انتخابات ۱۹۲۶ وارد شورای قانونگذاری پنجاب شد که شورایی اسلامی‌بود و در لاهور قرار داشت. در این شورا وی از پیش‌نویس قانون اساسی که محمد علی جناح برای احقاق حقوق مسلمانان نوشته بود حمایت کرد. اقبال در ۱۹۳۰ به عنوان رئیس اتحادیه مسلمانان در الله‌آباد و سپس در ۱۹۳۲ در لاهور انتخاب شد.
اقبال همواره کوشیده‌است که مردم را آگاه کرده و از بند استعمار برهاند؛ ازاین رو نگاهی ژرف به کشورهای استعمارشدهٔ اسلامی پیرامون خود داشت و با نظر به ویژگی‌های سیاسی آن زمان و اندیشه‌های اسلامی، او پذیرش ویژه‌ای پیدا کرد. دلیل دیگر چهرهٔ فرامرزی وی را می‌توان در پیوستگی فرهنگی و تاریخی و مذهبی کشورش با برخی کشورهای همسایه مانند ایران و افغانستان دانست.

در ویکی پدیا بیشتر بخوانید
آثار ویدئویی و صوتی مرتبط با این منبع
اقبال لاهوری
اسرار خودی تمهید در بیان اینکه اصل نظام عالم از خودی است و تسلسل حیات تعینات وجود بر استحکام خودی انحصاردارد دربیان اینکه حیات خودی از تخلیق و تولید مقاصد است در بیان اینکه خودی از عشق و محبت استحکام می پذیرد در بیان اینکه خودی از سؤال ضعیف میگردد در بیان اینکه چون خودی از عشق و محبت محکم میگردد ، قوای ظاهره و مخفیه نظام عالم را مسخر می سازد حکایت درین معنی که مسئلهٔ نفی خودی از مخترعات اقوام مغلوبهٔ بنی نوع انسان است که به این طریق مخفی اخلاق اقوام غالبه را ضعیف میسازند در معنی اینکه افلاطون یونانی که تصوف و ادبیات اقوام اسلامیه از افکار او اثر عظیم پذیرفته بر مسلک گوسفندی رفته است و از تخیلات او احتراز واجب است در حقیقت شعر و اصلاح ادبیات اسلامیه در بیان اینکه تربیت خودی را سه مراحل است مرحلهٔ اول را اطاعت و مرحلهٔ دوم را ضبط نفس، و مرحله سوم را نیابت الهی نامیده اند: «مرحلهٔ اول اطاعت» در شرح اسرار اسمای علی مرتضی حکایت نوجوانی از مرو که پیش حضرت سید مخدوم علی هجویری رحمة الله علیه آمده از ستم اعدا فریاد کرد حکایت طایری که از تشنگی بیتاب بود حکایت الماس و زغال حکایت شیخ و برهمن و مکالمه گنگ و هماله در معنی اینکه تسلسل حیات ملیه از محکم گرفتن روایات مخصوصه ملیه می باشد در بیان اینکه مقصد حیات مسلم ، اعلای کلمة الله است و جهاد ، اگر محرک آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام حرام است اندرز میر نجات نقشبند المعروف به بابای صحرائی که برای مسلمانان هندوستان رقم فرموده است الوقت سیف دعا
رموز بیخودی پیشکش به حضور ملت اسلامیه تمهید : در معنی ربط فرد و ملت در معنی اینکه ملت از اختلاط افراد پیدا میشود و تکمیل تربیت او از نبوت است ارکان اساسی ملیهٔ اسلامیه - رکن اول: توحید در معنی اینکه یأس و حزن و خوف ام الخبائث است و قاطع حیات و توحید ازالهٔ این امراض خبیثه می کند محاورهٔ تیر و شمشیر حکایت شیر و شهنشاه عالمگیررحمة الله علیه رکن دوم: رسالت در معنی اینکه مقصود رسالت محمدیه تشکیل و تأسیس حریت و مساوات و اخوت بنی نوع آدم است حکایت بوعبید و جابان در معنی اخوت اسلامیه حکایت سلطان مراد و معمار در معنی مساوات اسلامیه در معنی حریت اسلامیه و سر حادثهٔ کربلا در معنی اینکه چون ملت محمدیه مؤسس بر توحید و رسالت است پس نهایت مکانی ندارد در معنی اینکه وطن اساس ملت نیست در معنی اینکه ملت محمدیه نهایت زمانی هم ندارد، که دوام این ملت شریفه موعود است در معنی اینکه نظام ملت غیر از آئین صورت نبندد و آئین ملت محمدیه قرآن است در معنی اینکه در زمانه انحطاط تقلید از اجتهاد اولی تر است در معنی اینکه پختگی سیرت ملیه از اتباع آئین الهیه است در معنی اینکه حسن سیرت ملیه از تأدب به آداب محمدیه است در معنی اینکه حیات ملیه مرکز محسوس میخواهد و مرکز ملت اسلامیه بیت الحرام است در معنی اینکه جمعیت حقیقی از محکم گرفتن نصب العین ملیه است و نصب العین امت محمدیه حفظ و نشر توحید است در معنی اینکه توسیع حیات ملیه از تسخیر قوای نظام عالم است در معنی اینکه کمال حیات ملیه این است که ملت مثل فرد احساس خودی پیدا کند و تولید و تکمیل این احساس از ضبط روایات ملیه ممکن گردد در معنی اینکه بقای نوع از امومت است و حفظ و احترام امومت اسلام است در معنی اینکه سیدة النساء فاطمة الزهراء اسوه کامله ایست برای نساء اسلام خطاب به مخدرات اسلام قل هوالله احد الله الصمد لم یلد و لم یولد ولم یکن له کفواً احد عرض حال مصنف بحضور رحمة للعالمین
پیشکش به حضور اعلیحضرت امیرامان الله خان فرمانروای دولت مستقلهٔ افغانستان خلد الله ملکه و اجلاله شهید ناز او بزم وجود است دل من روشن از سوز درون است به باغان باد فروردین دهد عشق عقابان را بهای کم نهد عشق ببرگ لاله رنگ آمیزی عشق نه هر کس از محبت مایه دار است درین گلشن پریشان مثل بویم جهان مشت گل و دل حاصل اوست سحر می گفت بلبل باغبان را جهان ما که نابود است بودش نوای عشق را ساز است آدم نه من انجام و نی آغاز جویم دلا نارائی پروانه تا کی تنی پیدا کن از مشت غباری ز آب و گل خدا خوش پیکری ساخت به یزدان روز محشر برهمن گفت گذشتی تیز گام ای اختر صبح تهی از های و هو میخانه بودی ترا ای تازه پرواز آفریدند چه لذت یارب اندر هست و بود است شنیدم در عدم پروانه میگفت مسلمانان مرا حرفی است در دل بکویش ره سپاری ای دل ایدل رهی در سینهٔ انجم گشائی سحر در شاخسار بوستانی ترا یک نکتهٔ سر بسته گویم بهل افسانهٔ آن پا چراغی ترا از خویشتن بیگانه سازد زیان بینی ز سیر بوستانم برون از ورطهٔ بود و عدم شو ز مرغان چمن نا آشنایم جهان یارب چه خوش هنگامه دارد سکندر با خضر خوش نکته ئی گفت سریر کیقباد ، اکلیل جم خاک اگر در مشت خاک تو نهادند دمادم نقش های تازه ریزد چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد چه میپرسی میان سینه دل چیست خرد گفت او بچشم اندر نگنجد کنشت و مسجد و بتخانه و دیر نه پیوستم درین بستان سرا دل به خود باز آورد رند کهن را سفالم را می او جام جم کرد خرد زنجیری امروز و دوش است خرد اندر سر هر کس نهادند گدای جلوه رفتی بر سر طور بگو جبریل را از من پیامی همای علم تا افتد بدامت خرد بر چهرهٔ تو پرده ها بافت دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ ز پیوند تن و جانم چه پرسی مرا فرمود پیر نکته دانی ز رازی معنی قرآن چه پرسی؟ من از بود و نبود خود خموشم ز من با شاعر رنگین بیان گوی ز خوب و زشت تو ناآشنایم تو ای شیخ حرم شاید ندانی چو تاب از خود بگیرد قطرهٔ آب من ای دانشوران در پیچ و تابم میارا بزم بر ساحل که آنجا سراپا معنی سر بسته ام من مگو از مدعای زندگانی اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ وفا ناآشنا بیگانه خو بود مپرس از عشق و از نیرنگی عشق مشو ای غنچهٔ نورسته دلگیر مرا روزی گل افسرده ئی گفت جهان ما که پایانی ندارد به مرغان چمن همداستانم نماید آنچه هست این وادی گل تو خورشیدی و من سیارهٔ تو خیال او درون دیده خوشتر دماغم کافر زنار دار است صنوبر بندهٔ آزادهٔ او ز انجم تا به انجم صد جهان بود بپای خود مزن زنجیر تقدیر دل من در طلسم خود اسیر است نوا در ساز جان از زخمهٔ تو نفس آشفته موجی از یم اوست ترا درد یکی در سینه پیچید کرا جوئی چرا در پیچ و تابی تو ای کودک منش خود را ادب کن نه افغانیم و نی ترک و تتاریم نهان در سینهٔ ما عالمی هست دل من ای دل من ایدل من چه گویم نکتهٔ زشت و نکو چیست کسی کو درد پنهانی ندارد چه پرسی از کجایم چیستم من ؟ به چندین جلوه در زیر نقابی دل از منزل تهی کن پا بره دار بیا ای عشق ای رمز دل ما سخن درد و غم آرد ، درد و غم به نه من بر مرکب ختلی سوارم کمال زندگی خواهی بیاموز تو میگوئی که آدم خاکزاد است دل بیباک را ضرغام رنگ است ندانم باده ام یا ساغرم من تو گوئی طایر ما زیر دام است چسان زاید تمنا در دل ما چو در جنت خرامیدم پس از مرگ جهان ما که جز انگاره ئی نیست چسان ای آفتاب آسمان گرد تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش بمنزل رهرو دل در نسازد بیا با شاهد فطرت نظر باز میان آب و گل خلوت گزیدم ز آغاز خودی کس را خبر نیست دلا رمز حیات از غنچه دریاب فروغ او به بزم باغ و راغ است ز خاک نرگسستان غنچه ئی رست جهان کز خود ندارد دستگاهی دل من رازدان جسم و جان است گل رعنا چو من در مشکلی هست مزاج لالهٔ خود رو شناسم جهان یک نغمه زار آرزوئی دل من بی قرار آرزوئی دوام ما ز سوز ناتمام است مرنج از برهمن ای واعظ شهر حکیمان گرچه صد پیکر شکستند جهانها روید از مشت گل من هزاران سال با فطرت نشستم به پهنای ازل پر می گشودم درونم جلوهٔ افکار این چیست؟ بخود نازم گدای بی نیازم اگر آگاهی از کیف و کم خویش چه غم داری ، حیات دل ز دم نیست تو ای دل تا نشینی در کنارم ز من گو صوفیان با صفا را چو نرگس این چمن نادیده مگذر تراشیدم صنم بر صورت خویش به شبنم غنچهٔ نورسته می گفت زمین را رازدان آسمان گیر ضمیر ین فکان غیر از تو کس نیست زمین خاک در میخانهٔ ما سکندر رفت و شمشیر و علم رفت ربودی دل ز چاک سینهٔ من ز پیش من جهان رنگ و بو رفت مرا از پردهٔ ساز آگهی نیست نوا مستانه در محفل زدم من عجم از نغمه های من جوان شد عجم از نغمه ام آتش بجان است ز جان بیقرار آتش گشادم مرا مثل نسیم آواره کردند خرد کرپاس را زرینه سازد ز شاخ آرزو بر خورده ام من خیالم کو گل از فردوس چیند عجم بحریست ناپیدا کناری مگو کار جهان نااستوار است رمیدی از خداوندان افرنگ قبای زندگانی چاک تا کی میان لاله و گل آشیان گیر بجان من که جان نقش تن انگیخت به گوشم آمد از خاک مزاری مشو نومید ازین مشت غباری جهان رنگ و بو فهمیدنی هست تو می گوئی که من هستم خدا نیست بساطم خالی از مرغ کباب است رگ مسلم ز سوز من تپید است بحرف اندر نگیری لامکانرا بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد هنوز از بند آب و گل نرستی مرا ذوق سخن خون در جگر کرد گریز آخر ز عقل ذوفنون کرد گل نخستین دعا هلال عید تسخیر فطرت بوی گل نوای وقت فصل بهار حیات جاوید افکار انجم زندگی محاورهٔ علم و عشق سرود انجم نسیم صبح پند باز با بچهٔ خویش کرم کتابی کبر و ناز لاله حکمت و شعر کرمک شبتاب حقیقت حدی قطرهٔ آب محاورهٔ ما بین خدا و انسان ساقی نامه - در نشاط باغ کشمیر نوشته شد شاهین و ماهی کرمک شبتاب تنهائی شبنم عشق اگر خواهی حیات اندر خطر زی جهان عمل زندگی حکمت فرنگ حور وشاعر در جواب نظم گوته موسوم به حور و شاعر زندگی و عمل در جواب هاینه موسوم به «سؤالات» الملک ﷲ جوی آب نامهٔ عالمگیر (به یکی از فرزندانش که دعای مرگ پدر میکرد) بهشت کشمیر عشق بندگی غلامی چیستان شمشیر جمهوریت به مبلغ اسلام در فرنگستان غنی کشمیری خطاب به مصطفی کمال پاشا ایده الله طیاره عشق تهذیب بهار تا به گلستان کشید بزم سرود حلقه بستند سر تربت من نوحه کران می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است به این بهانه درین بزم محرمی جویم خیز و نقاب بر گشا پردگیان ساز را به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی بیا که ساقی گلچهره دست بر چنگ است صورت نپرستم من بتخانه شکستم من هوای فرودین در گلستان میخانه میسازد از ما بگو سلامی آن ترک تند خو را آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی خوش آنکه رخت خرد را به شعله‌ای می سوخت بیار باده که گردون بکام ما گردید تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آموز ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان صد نالهٔ شبگیری صد صبح بلا خیزی باز به سرمه تاب ده چشم کرشمه زای را فریب کشمکش عقل دیدنی دارد حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم به شاخ زندگی ما نمی ز تشنه لبی است فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه بی تو از خواب عدم دیده گشودن نتوان این گنبد مینائی این پستی و بالائی به یکی از صوفیه نوشته شد دلیل منزل شوقم به دامنم آویز در جهان دل ما دور قمر پیدا نیست گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساست سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است سطوت از کوه ستانند و بکاهی بخشند نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بسوز و گداز من مثل آئینه مشو محو جمال دگران جهان عشق نه میری نه سروری داند خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیست بیا که بلبل شوریده نغمه پرداز است خاکیم و تند سیر مثال ستاره ایم عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا نظر تو همه تقصیر و خرد کوتاهی سر خوش از بادهٔ تو خم شکنی نیست که نیست اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو پیام جمعیت الاقوام شو پنهاور و نیچه فلسفه و سیاست صحبت رفتگان (در عالم بالا) نیچه حکیم اینشتین بایرن نیچه جلال و هگل پتوفی محاوره ما بین حکیم فرانسوی اوگوست کنت و مرد مزدور هگل جلال و گوته پیغام برگسن میخانهٔ فرنگ موسیولینن و قیصر ولیم حکما شعرا خرابات فرنگ خطاب به انگلستان قسمت نامهٔ سرمایه دار و مزدور نوای مزدور آزادی بحر خرده (۱) خرده (۲) خرده (۳) خرده (۴) خرده (۵) خرده (۶) خرده (۷) خرده (۸) خرده (۹) خرده (۱۰) خرده (۱۱) خرده (۱۲) خرده (۱۳) خرده (۱۴) خرده (۱۵) خرده (۱۶)
به خوانندهٔ کتاب زبور حصه اول دعا عشق شور انگیز را هر جاده در کوی تو برد درون سینهٔ ما سوز آرزو ز کجاست؟ غزل سرای و نواهای رفته باز آور ایکه ز من فزدوه ئی گرمی آه و ناله را از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی من اگرچه تیره خاکم دلکیست برگ و سازم بصدای درمندی بنوای دلپذیری بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم نظر به راه نشینان سواره می گذرد بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک میآیم دل بی قید من با نور ایمان کافری کرده ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی نه در اندیشهٔ من کار زار کفر و ایمانی مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست خوشتر ز هزار پارسائی بر جهان دل من تاختنش را نگرید مرا براه طلب بار در گل است هنوز زمستان را سرآمد روزگاران هوای خانه و منزل ندارم از چشم ساقی مست شرابم شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر بجهان دردمندان تو بگو چه کار داری اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولی نور تو وانمود سپید و سیاه را بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش است کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را خاور که آسمان بکمند خیال اوست فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را جانم در آویخت با روزگاران به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر ’شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو» دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند درون لاله گذر چون صبا توانی کرد اگر به بحر محبت کرانه می خواهی زمانه قاصد طیار آن دلآرام است دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است غلام زنده دلانم که عاشق سره اند لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون ز سلطان کنم آرزوی نگاهی با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن هوس هنوز تماشا گر جهانداری است فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است عرب که باز دهد محفل شبانه کجاست مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد باز بر رفته و آینده نظر باید کرد خیال من به تماشای آسمان بود است از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است لاله صحرایم از طرف خیابانم برید سخن تازه زدم کس بسخن وا نرسید عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد درین چمن دل مرغان زمان زمان دگر است ما از خدای گم شده‌ایم او به جستجوست انقلاب! ای انقلاب! گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر زندگی در صدف خویش گهر ساختن است برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرم جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند عشق را نازم که بودش را غم نابود نی بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب بینی جهان را خود را نبینی من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهم خودی را مردم آمیزی دلیل نارسائی ها چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما دم مرا صفت باد فرودین کردند گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد در این صحرا گذر افتاد شاید کاروانی را ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این از داغ فراق او در دل چمنی دارم به نگاه آشنائی چو درون لاله دیدم این هم جهانی آن هم جهانی بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله صورت گری که پیکر روز و شب آفرید باز این عالم دیرینه جوان می بایست لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت هنگامه را که بست درین دیر دیر پای ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ من بندهٔ آزادم عشق است امام من کم سخن غنچه که در پردهٔ دل رازی داشت خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده به سواد دیدهٔ تو نظر آفریده ام من تمهید بندگی نامه موسیقی مذهب غلامان در فن تعمیر مردان آزاد
دیباچه مناجات تمهید آسمانی - نخستین روز آفرینش نکوهش می کند آسمان زمین را نغمه ملائک تمهید زمینی - آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را زروان که روح زمان و مکان است مسافر را بسیاحت عالم علوی میبرد زمزمهٔ انجم فلک قمر عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند نه تا سخن از عارف هندی جلوهٔ سروش نوای سروش حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند طاسین گوتم طاسین زرتشت : آزمایش کردن اهریمن زرتشت را طاسین مسیح طاسین محمد فلک عطارد - زیارت ارواح جمال الدین افغانی و سعید حلیم پاشا دین و وطن اشتراک و ملوکیت شرق و غرب محکمات عالم قرآنی - خلافت آدم حکومت الهی ارض ملک خداست حکمت خیرکثیر است پیغام افغانی با ملت روسیه غزل زنده رود فلک زهره مجلس خدایان اقوام قدیم نغمهٔ بعل فرو رفتن بدریای زهره و دیدن ارواح فرعون و کشنر را نمودار شدن درویش سودانی فلک مریخ - اهل مریخ برآمدن انجم شناس مریخی از رصدگاه گردش در شهر مرغدین احوال دوشیزهٔ مریخ که دعوی رسالت کرده تذکیر نبیهٔ مریخ فلک مشتری - ارواح جلیلهٔ حلاج و غالب و قرة العین طاهره که به نشیمن بهشتی نگرویدند «و بگردش جاودان گرائیدند نوای حلاج نوای غالب نوای طاهره زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید نمودار شدن خواجهٔ اهل فراق ابلیس نالهٔ ابلیس فلک زحل - ارواح رذیله که با ملک و ملت غداری کرده و دوزخ ایشانرا قبول نکرده قلزم خونین آشکارا می شود روح هندوستان روح هندوستان ناله و فریاد می کند فریاد یکی از زورق نشینان قلزم خونین آن سوی افلاک - مقام حکیم آلمانی نیچه حرکت بجنت الفردوس قصر شرف النسا زیارت امیر کبیر حضرت سید علی همدانی و ملا طاهر غنی کشمیری در حضور شاه همدان صحبت با شاعر هندی برتری هری حرکت به کاخ سلاطین مشرق نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود پیغام سلطان شهید به رود کاویری زنده رود رخصت میشود از فردوس برین و تقاضای حوران بهشتی غزل زنده رود حضور خطاب به جاوید
دل ما بیدلان بردند و رفتند سخن ها رفت از بود و نبودم دل من در گشاد چون و چند است چه شور است این که در آب و گل افتاد جهان از خود برون آوردهٔ کیست؟ دل بی قید من در پیچ و تابیست صبنت الکاس عنا ام عمرو بخود پیچیدگان در دل اسیرند روم راهی که او را منزلی نیست می من از تنک جامان نگه دار ترا این کشمکش اندر طلب نیست ز من هنگامه ئی وه این جهان را جهانی تیره تر با آفتابی غلامم جز رضای تو نجویم دلی در سینه دارم بی سروری چه گویم قصه دین و وطن را مسلمانی که در بند فرنگ است نخواهم این جهان و آن جهان را چه میخواهی ازین مرد تن آسای به آن قوم از تو میخواهم گشادی نگاه تو عتاب آلود تا چند سرود رفته باز آید که ناید؟ اگر می آید آن دانای رازی متاع من دل درد آشنای است دل از دست کسی بردن نداند دل ما از کنار ما رمیده نداند جبرئیل این های و هو را شب این انجمن آراستم من چنین دور آسمان کم دیده باشد عطا کن شور رومی ، سوز خسرو مسلمان فاقه مست و ژنده پوش است دگر ملت که کاری پیش گیرد دگر قومی که ذکر لاالهش جهان تست در دست خسی چند مریدی فاقه مستی گفت با شیخ دگرگون کشور هندوستان است ز محکومی مسلمان خود فروش است یکی اندازه کن سود و زیان را تو میدانی حیات جاودان چیست؟ بپایان چون رسد این عالم پیر بدن وامانده و جانم در تک و پوست الایا خیمگی خیمه فروهل نگاهی داشتم بر جوهر دل ندانم دل شهید جلوه کیست مپرس از کاروان جلوه مستان به این پیری ره یثرب گرفتم گناه عشق و مستی عام کردند چه پرسی از مقامات نوایم سحر با ناقه گفتم نرم تر رو مهار ای ساربان او را نشاید نم اشک است در چشم سیاهش چه خوش صحرا که در وی کاروانها چه خوش صحرا که شامش صبح خند است امیر کاروان آن اعجمی کیست؟ مقام عشق و مستی منزل اوست غم پنهاں که بی گفتن عیان است به راغان لاله رست از نو بهاران گهی شعر عراقی را بخوانم غم راهی نشاط آمیزتر کن بپا ای هم نفس باهم بنالیم حکیمان را بها کمتر نهادند جهان چار سو اندر بر من درین وادی زمانی جاودانی مسلمان آن فقیر کج کلاهی تب و تاب دل از سوز غم تست شب هندی غلامان را سحر نیست چه گویم زان فقیری دردمندی چسان احوال او را بر لب آرم هنوز این چرخ نیلی کج خرام است نماند آن تاب و تب در خون نابش دل خود را اسیر رنگ و بو کرد بروی او در دل ناگشاد گریبان چاک و بی فکر رفو زیست حق آن ده که « مسکین و اسیر» است دگر پاکیزه کن آب و گل او عروس زندگی در خلوتش غیر به چشم او نه نور و نی سرور است مسلمان زاده و نامحرم مرگ ملوکیت سراپا شیشه بازی است تن مرد مسلمان پایدار است مسلمان شرمسار از بی کلاهی است مپرس از من که احوالش چسان است به چشمش وانمودم زندگی را مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است متاع شیخ اساطیر کهن بود دگرگون کرد لادینی جهان را حرم از دیر گیرد رنگ و بوئی فقیران تا به مسجد صف کشیدند مسلمانان به خویشان در ستیزند جبین را پیش غیر الله سودیم بدست می کشان خالی ایاغ است سبوی خانقاهان خالی از می مسلمانم غریب هر دیارم به آن بالی که بخشیدی ، پریدم شبی پیش خدا بگریستم زار نگویم از فرو فالی که بگذشت نگهبان حرم معمار دیر است ز سوز این فقیر ره نشینی گهی افتم گهی مستانه خیزم مرا تنهائی و آه و فغان به پریدم در فضای دلپذیرش به آن رازی که گفتم پی نبردند نه شعر است اینکه بر وی دل نهادم تو گفتی از حیات جاودان گوی رخم از درد پنهان زعفرانی زبان ما غریبان از نگاهیست خودی دادم ز خود نامحرمی را درون ما بجز دود نفس نیست غریبی دردمندی نی نوازی نم و رنگ از دم بادی نجویم در آن دریا که او را ساحلی نیست مران از در که مشتاق حضوریم به افرنگی بتان دل باختم من می از میخانهٔ مغرب چشیدم فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم نه با ملا نه با صوفی نشینم دل ملا گرفتار غمی نیست سر منبر کلامش نیشدار است دل صاحبدلان او برد یا من؟ غریبم در میان محفل خویش دل خود را بدست کس ندادم همان سوز جنون اندر سر من هنوز این خاک دارای شرر هست نگاهم زآنچه بینم بی نیاز است مرا در عصر بی سوز آفریدند نگیرد لاله و گل رنگ و بویم من اندر مشرق و مغرب غریبم طلسم علم حاضر را شکستم به چشم من نگه آوردهٔ تست چو خود را در کنار خود کشیدم درین عالم بهشت خرمی هست بده او را جوان پاکبازی بیا ساقی بگردان جام می را جهان از عشق و عشق از سینه تست مرا این سوز از فیض دم تست درین بتخانه دل با کس نبستم دمید آن لاله از مشت غبارم حضور ملت بیضا تپیدم بصدق فطرت رندانه من دلی برکف نهادم ، دلبری نیست چو رومی در حرم دادم اذان من گلستانی ز خاک من بر انگیز مسلمان تا بساحل آرمید است که گفت او را که آید بوی یاری؟ ز بحر خود بجوی من گهر ده بجلوت نی نوازیهای من بین بهرحالی که بودم خوش سرودم شریک درد و سوز لاله بودم هنوز این خاک دارای شرر هست بکوی تو گداز یک نوا بس ز شوق آموختم آن های و هوئی یکی بنگرد فرنگی کج کلاهان بده دستی ز پا افتادگان را تو هم آن می بگیر از ساغر دوست تو سلطان حجازی من فقیرم سراپا درد درمان ناپذیرم بیا باهم در آویزیم و رقصیم ترا اندر بیابانی مقام است مسلمانیم و آزاد از مکانیم ز افرنگی صنم بیگانه تو شو مجو از من کلام عارفانه به منزل کوش مانند مه نو چو موج از بحر خود بالیده ام من بیا ساقی بگردان ساتگین را بیا ساقی نقاب از رخ برافکن برون از سینه کش تکبیر خود را مسلمان از خودی مرد تمام است مسلمانان که خود را فاش دیدند گشودم پردهء از روی تقدیر به ترکان بسته درها را گشادند هر آن قومی که می ریزد بهارش خدا آن ملتی را سروری داد ز رازی حکمت قرآن بیاموز کسی کو بر خودی زد «لااله» را تو ای نادان دل آگاه دریاب دل تو داغ پنهانی ندارد اناالحق جز مقام کبریا نیست به آن ملت اناالحق سازگار است میان امتان والا مقام است وجودش شعله از سوز درون است پرد در وسعت گردون یگانه به باغان عندلیبی خوش صفیری بجام نو کهن می از سبو ریز گرفتم حضرت ملا ترش روست فرنگی صید بست از کعبه و دیر به بند صوفی و ملا اسیری ز قرآن پیش خود آئینه آویز! ز من بر صوفی و ملا سلامی ز دوزخ واعظ کافر گری گفت مریدی خود شناسی پخته کاری پسر را گفت پیری خرقه بازی به کام خود دگر آن کهنه می ریز بگیر از ساغرشن لاله رنگی نصیبی بردم از تاب و تب او سراپا درد و سوز شنائی بروی من در دل باز کردند ز رومی گیر اسرار فقیری خیالش با مه و انجم نشیند خودی تا گشت مهجور خدائی می روشن ز تاک من فرو ریخت تو ای باد بیابان از عرب خیز خلافت فقر با تاج و سریر است جوانمردی که خود را فاش بیند به روی عقل و دل بگشای هر در خنکن ملتی بر خود رسیده چه خوش زد ترک ملاحی سرودی جهانگیری بخاک ما سرشتند مسلمانی که خود را امتحان کرد بگو از من نواخوان عرب را به جانهافریدم های و هو را تو هم بگذارن صورت نگاری بخاک ما دلی ، در دل غمی هست مسلمان بنده مولا صفات است بده با خاک اون سوز و تابی مسلمانی غم دل در خریدن کسی کو فاش دید اسرار جانرا نگهدارنچه درب و گل تست شب این کوه و دشت سینه تابی نکو میخوان خط سیمای خود را سحرگاهان که روشن شد در و دشت عرب را حق دلیل کاروان کرد درن شبها خروش صبح فرداست دگرئین تسلیم و رضا گیر چمنها زان جنون ویرانه گردد نخستین لاله صبح بهارم پریشانم چو گرد ره گذاری خوشآن قومی پریشان روزگاری به بحر خویش چون موجی تپیدم نگاهش پر کند خالی سبوها چو بر گیرد زمام کاروان را مبارکباد کنن پاک جان را دل اندر سینه گوید دلبری هست عرب خود را به نور مصطفی سوخت خلافت بر مقام ما گواهی است در افتد با ملوکیت کلیمی هنوز اندر جهان دم غلام است محبت از نگاهش پایدار است به ملک خویش عثمانی امیر است خنک مردان که سحر او شکستند به ترکانرزوئی تازه دادند بهل ای دخترک این دلبری ها نگاه تست شمشیر خدا داد ضمیر عصر حاضر بی نقاب است جهان را محکمی از امهات است مرا داد این خرد پرور جنونی خنکن ملتی کز وارداتش اگر پندی ز درویشی پذیری ز شام ما برونور سحر را چه عصر است این که دین فریادی اوست نگاهش نقشبند کافری ها جوانان را بدموز است این عصر مسلمان فقر و سلطانی بهم کرد چه گویم رقص تو چون است و چون نیست در صد فتنه را بر خود گشادی برهمن را نگویم هیچ کاره نگه دارد برهمن کار خود را برهمن گفت برخیز از در غیر تب و تابی که باشد جاودانه ز علم چاره سازی بی گدازی بهن مؤمن خدا کاری ندارد ز من گیر این که مردی کور چشمی ازن فکر فلک پیما چه حاصل؟ ادب پیرایه نادان و داناست ترا نومیدی از طفلان روا نیست به پور خویش دین و دانشموز نوا از سینه مرغ چمن برد خدایا وقتن درویش خوش باد کسی کو «لا اله» را در گره بست چو می بینی که رهزن کاروان کشت جوانی خوش گلی رنگین کلاهی شتر را بچه او گفت در دشت پریدن از سر بامی به بامی نگر خود را بچشم محرمانه نهنگی بچه خود را چه خوش گفت تو در دریا نئی او در بر تست نه از ساقی نه از پیمانه گفتم بخود باز او دامان دلی گیر حرم جز قبله قلب و نظر نیست حضور عالم انسانی بیا ساقی بیارن کهنه می را یکی از حجرهٔ خلوت برونی زمانه فتنه ها ورد و بگذشت بسا کس اندوه فردا کشیدند چو بلبل نالهٔ زاری نداری بیا بر خویش پیچیدن بیاموز گله از سختی ایام بگذار کبوتر بچه خود را چه خوش گفت فتادی از مقام کبریائی خوشا روزی که خود را باز گیری تو هم مثل من از خود در حجابی چه خوش گفت اشتری با کره خویش مرا یاد است از دانای افرنگ الا ای کشته نامحرمی چند دجود است اینکه بینی یا نمود است به ضرب تیشه بشکن بیستون را منه از کف چراغ رزو را دل دریا سکون بیگانه از تست دو گیتی را بخود باید کشیدن به ما ای لاله خود را وانمودی نگرید مرد از رنج و غم و درد نپنداری که مرد امتحان مرد اگر خاک تو از جان محرمی نیست پریشان هر دم ما از غمی چند جوانمردی که دل با خویشتن بست ازن غم ها دل ما دردمند است مگو با من خدای ما چنین کرد برون کن کینه را از سینهٔ خویش سحرها در گریبان شب اوست بباد صبحدم شبنم بنالید دلن بحر است کو ساحل نورزد دل ماتش و تن موج دودش زمانه کار او را میبرد پیش نه نیروی خودی را زمودی تو میگوئی که دل از خاک و خون است جهان مهر و مه زناری اوست من و تو کشت یزدان ، حاصل است این گهی جویندهٔ حسن غریبی جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست نگه دید و خرد پیمانهورد محبت چیست تاثیر نگاهی است خودی روشن ز نور کبریائی است چه قومی در گذشت از گفتگوها خودی را از وجود حق وجودی دلی چون صحبت گل می پذیرد وصال ما وصال اندر فراق است کف خاکی که دارم از در اوست یقین دانم که روزی حضرت او به روما گفت با من راهب پیر شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت ثباتش ده که میر شش جهات است بگو ابلیس را از من پیامی جهان تا از عدم بیرون کشیدند جدائی شوق را روشن بصر کرد ترا ازستان خود براندند تو می دانی صواب و ناصوابم بیا تا نرد را شاهانه بازیم فساد عصر حاضر شکار است به هر کو رهزنان چشم و گوش اند چه شیطانی خرامش واژگونی چه زهرابی که در پیمانه اوست بشر تا از مقام خود فتاد است مشو نخچیر ابلیسان این عصر حریف ضرب او مرد تمام است ز فهم دون نهادان گرچه دور است بیا تا کار این امت بسازیم قلندر جره باز سمانها ز جانم نغمهء «الله هو» ریخت چو اشک اندر دل فطرت تپیدم مرا از منطقید بوی خامی بیا از من بگیرن دیر ساله بدست من همان دیرینه چنگ است بگو از من به پرویزان این عصر فقیرم ساز و سامانم نگاهی است در دل را بروی کس نبستم درین گلشن ندارم ب و جاهی دو صد دانا درین محفل سخن گفت ندانم نکته های علم و فن را نپنداری که مرغ صبح خوانم بچشم من جهان جز رهگذر نیست به این نابودمندی بودن آموز کهن پروردهء این خاکدانم ندانی تا نباشی محرم مرد نگاهیفرین جان در بدن بین خرد بیگانهء ذوق یقین است قماش و نقره و لعل و گهر چیست؟ خودی را نشهٔ من عین هوش است ترا با خرقه و عمامه کاری چو دیدم جوهرئینهٔ خویش چو رخت خویش بر بستم ازین خاک اگر دانا دل و صافی ضمیر است سجودیوری دارا و جم را شیندم بیتکی از مرد پیری نهان اندر دو حرفی سر کار است نهان اندر دو حرفی سر کار است ز پیری یاد دارم این دو اندرز به ساحل گفت موج بیقراری اگر اینب و جاهی از فرنگ است فرنگی را دلی زیر نگین نیست من و تو از دل و دین نا امیدیم مسلمانی که داندرمز دین را دل بیگانه خوزین خاکدان نیست مقام شوق بی صدق و یقین نیست مسلمان را همین عرفان و ادراک به افرنگی بتان خود را سپردی نه هرکس خود گردهم خود گد از است بسوزد مومن از سوز و جودش چه پرسی از نماز عاشقانه دوگیتی را صلا از قرأت اوست فرنگی رمز رزاقی بداند چه حاجت طول دادن داستان را بهشتی بهر پاکان حرم هست قلندر میل تقریری ندارد