عبارات مورد جستجو در ۳۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۳
بیا بیا، که چو آب حیات درخوردی
بیا بیا، که شفا و دوای هر دردی
بیا بیا، که گلستان ثنات میگوید
بیا بیا، بنما کز کجاش پروردی
بیا بیا، که به بیمارخانه بیقدمت
نمیرود ز رخ هیچ خستهیی، زردی
برآ برآ، هله ای آفتاب، چون بیتو
نمیرود ز هوا هیچ تلخی و سردی
برآ برآ، هله ای مه، که حیف بسیار است
که دیدهها همه گریان و تو درین گردی
بیا بیا که ولی نعمت همه کونی
که مخلص دل حیران و مهرۀ نردی
بیا بیا و بیاموز بندۀ خود را
که در امامت و تعلیم و آگهی، فردی
بیا بیا، که شفا و دوای هر دردی
بیا بیا، که گلستان ثنات میگوید
بیا بیا، بنما کز کجاش پروردی
بیا بیا، که به بیمارخانه بیقدمت
نمیرود ز رخ هیچ خستهیی، زردی
برآ برآ، هله ای آفتاب، چون بیتو
نمیرود ز هوا هیچ تلخی و سردی
برآ برآ، هله ای مه، که حیف بسیار است
که دیدهها همه گریان و تو درین گردی
بیا بیا که ولی نعمت همه کونی
که مخلص دل حیران و مهرۀ نردی
بیا بیا و بیاموز بندۀ خود را
که در امامت و تعلیم و آگهی، فردی
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۵ - و همچنین قد جف القلم یعنی جف القلم و کتب لا یستوی الطاعة والمعصیة لا یستوی الامانة و السرقة جف القلم ان لا یستوی الشکر و الکفران جف القلم ان الله لا یضیع اجر المحسنین
همچنین تاویل قد جف القلم
بهر تحریض است بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را
لایق آن هست تاثیر و جزا
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم
عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم
خورد باده مست شد جف القلم
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق؟
که ز دست من برون رفتهست کار
پیش من چندین میا چندین مزار؟
بلکه معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر
فرق بنهادم ز بد هم از بتر
ذرهیی گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت بداند فضل رب
قدر آن ذره تورا افزون دهد
ذره چون کوهی قدم بیرون نهد
پادشاهی که به پیش تخت او
فرق نبود از امین و ظلمجو
آن که میلرزد ز بیم رد او
وان که طعنه میزند در جد او
فرق نبود هر دو یک باشد برش
شاه نبود خاک تیره بر سرش
ذرهیی گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
پیش این شاهان هماره جان کنی
بیخبر ایشان ز غدر و روشنی
گفت غمازی که بد گوید تورا
ضایع آرد خدمتت را سال ها
پیش شاهی که سمیع است و بصیر
گفت غمازان نباشد جایگیر
جمله غمازان ازو آیس شوند
سوی ما آیند و افزایند پند
بس جفا گویند شه را پیش ما
که برو جف القلم کم کن وفا
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود؟
بل جفا را هم جفا جف القلم
وان وفا را هم وفا جف القلم
عفو باشد لیک کو فر امید
که بود بنده ز تقویٰ روسپید؟
دزد را گر عفو باشد جان برد
کی وزیر و خازن مخزن شود؟
ای امین الدین ربانی بیا
کز امانت رست هر تاج و لوا
پور سلطان گر برو خاین شود
آن سرش از تن بدان باین شود
وز غلام هندوی آرد وفا
دولت او را میزند طال بقا
چه غلام؟ ار بر دری سگ باوفاست
در دل سالار او را صد رضاست
زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد
گر بود شیری چه پیروزش کند؟
جز مگر دزدی که خدمتها کند
صدق او بیخ جفا را بر کند
چون فضیل رهزنی کو راست باخت
زان که ده مرده به سوی توبه تاخت
وان چنان که ساحران فرعون را
رو سیه کردند از صبر و وفا
دست و پا دادند در جرم قود
آن به صد ساله عبادت کی شود؟
تو که پنجه سال خدمت کردهیی
کی چنین صدقی به دست آوردهیی؟
بهر تحریض است بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را
لایق آن هست تاثیر و جزا
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم
عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم
خورد باده مست شد جف القلم
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق؟
که ز دست من برون رفتهست کار
پیش من چندین میا چندین مزار؟
بلکه معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر
فرق بنهادم ز بد هم از بتر
ذرهیی گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت بداند فضل رب
قدر آن ذره تورا افزون دهد
ذره چون کوهی قدم بیرون نهد
پادشاهی که به پیش تخت او
فرق نبود از امین و ظلمجو
آن که میلرزد ز بیم رد او
وان که طعنه میزند در جد او
فرق نبود هر دو یک باشد برش
شاه نبود خاک تیره بر سرش
ذرهیی گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
پیش این شاهان هماره جان کنی
بیخبر ایشان ز غدر و روشنی
گفت غمازی که بد گوید تورا
ضایع آرد خدمتت را سال ها
پیش شاهی که سمیع است و بصیر
گفت غمازان نباشد جایگیر
جمله غمازان ازو آیس شوند
سوی ما آیند و افزایند پند
بس جفا گویند شه را پیش ما
که برو جف القلم کم کن وفا
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود؟
بل جفا را هم جفا جف القلم
وان وفا را هم وفا جف القلم
عفو باشد لیک کو فر امید
که بود بنده ز تقویٰ روسپید؟
دزد را گر عفو باشد جان برد
کی وزیر و خازن مخزن شود؟
ای امین الدین ربانی بیا
کز امانت رست هر تاج و لوا
پور سلطان گر برو خاین شود
آن سرش از تن بدان باین شود
وز غلام هندوی آرد وفا
دولت او را میزند طال بقا
چه غلام؟ ار بر دری سگ باوفاست
در دل سالار او را صد رضاست
زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد
گر بود شیری چه پیروزش کند؟
جز مگر دزدی که خدمتها کند
صدق او بیخ جفا را بر کند
چون فضیل رهزنی کو راست باخت
زان که ده مرده به سوی توبه تاخت
وان چنان که ساحران فرعون را
رو سیه کردند از صبر و وفا
دست و پا دادند در جرم قود
آن به صد ساله عبادت کی شود؟
تو که پنجه سال خدمت کردهیی
کی چنین صدقی به دست آوردهیی؟
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت غافلی که از ابلیس گله داشت
غافلی شد پیش آن صاحب چله
کرد از ابلیس بسیاری گله
گفت ابلیسم زد از تلبیس راه
کرد دین بر من به طراری تباه
مرد گفتش ای جوانمرد عزیز
آمده بد پیش ازین ابلیس نیز
مشتکی بود از تو و آزرده بود
خاک از ظلم تو بر سر کرده بود
گفت دنیا جمله اقطاع منست
مرد من نیست آنک دنیا دشمنست
تو بگو او را که عزم راه کن
دست از دنیای من کوتاه کن
من به دینش میکنم آهنگ سخت
زانک در دنیای من زد چنگ سخت
هرک بیرون شد ز اقطاعم تمام
نیست با او هیچ کارم والسلام
کرد از ابلیس بسیاری گله
گفت ابلیسم زد از تلبیس راه
کرد دین بر من به طراری تباه
مرد گفتش ای جوانمرد عزیز
آمده بد پیش ازین ابلیس نیز
مشتکی بود از تو و آزرده بود
خاک از ظلم تو بر سر کرده بود
گفت دنیا جمله اقطاع منست
مرد من نیست آنک دنیا دشمنست
تو بگو او را که عزم راه کن
دست از دنیای من کوتاه کن
من به دینش میکنم آهنگ سخت
زانک در دنیای من زد چنگ سخت
هرک بیرون شد ز اقطاعم تمام
نیست با او هیچ کارم والسلام
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۳
اوحدی مراغهای : جام جم
در سپاس حقوقی چند واجب
چند باشی به این و آن نگران؟
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیدهای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیدهای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۵ - تمثیل در اطوار وجود
بخاری مرتفع گردد ز دریا
به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم
بر او افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا
در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم
برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل
خورد انسان و یابد باز تحلیل
شود یک نطفه و گردد در اطوار
وز او انسان شود پیدا دگر بار
چو نور نفس گویا بر تن آید
یکی جسم لطیف و روشن آید
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر
بیابد علم و رای و فهم و تدبیر
رسد آنگه اجل از حضرت پاک
رود پاکی به پاکی خاک با خاک
هم اجزای عالم چون نباتند
که یک قطره ز دریای حیاتند
زمان چو بگذرد بر وی شود باز
همه انجام ایشان همچو آغاز
رود هر یک از ایشان سوی مرکز
که نگذارد طبیعت خوی مرکز
چو دریایی است وحدت لیک پر خون
کز او خیزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطرهٔ باران ز دریا
چگونه یافت چندین شکل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل
نبات و جانور انسان کامل
همه یک قطره بود آخر در اول
کز او شد این همه اشیا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام
چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم
شود هستی همه در نیستی گم
چو موجی بر زند گردد جهان طمس
یقین گردد «کان لم تغن بالامس»
خیال از پیش برخیزد به یک بار
نماند غیر حق در دار دیار
تو را قربی شود آن لحظه حاصل
شوی تو بی تویی با دوست واصل
وصال این جایگه رفع خیال است
چو غیر از پیش برخیزد وصال است
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت
نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن کو در معانی گشت فایق
نگوید کین بود قلب حقایق
هزاران نشاه داری خواجه در پیش
برو آمد شد خود را بیندیش
ز بحث جزو و کل نشئات انسان
بگویم یک به یک پیدا و پنهان
به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم
بر او افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا
در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم
برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل
خورد انسان و یابد باز تحلیل
شود یک نطفه و گردد در اطوار
وز او انسان شود پیدا دگر بار
چو نور نفس گویا بر تن آید
یکی جسم لطیف و روشن آید
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر
بیابد علم و رای و فهم و تدبیر
رسد آنگه اجل از حضرت پاک
رود پاکی به پاکی خاک با خاک
هم اجزای عالم چون نباتند
که یک قطره ز دریای حیاتند
زمان چو بگذرد بر وی شود باز
همه انجام ایشان همچو آغاز
رود هر یک از ایشان سوی مرکز
که نگذارد طبیعت خوی مرکز
چو دریایی است وحدت لیک پر خون
کز او خیزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطرهٔ باران ز دریا
چگونه یافت چندین شکل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل
نبات و جانور انسان کامل
همه یک قطره بود آخر در اول
کز او شد این همه اشیا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام
چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم
شود هستی همه در نیستی گم
چو موجی بر زند گردد جهان طمس
یقین گردد «کان لم تغن بالامس»
خیال از پیش برخیزد به یک بار
نماند غیر حق در دار دیار
تو را قربی شود آن لحظه حاصل
شوی تو بی تویی با دوست واصل
وصال این جایگه رفع خیال است
چو غیر از پیش برخیزد وصال است
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت
نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن کو در معانی گشت فایق
نگوید کین بود قلب حقایق
هزاران نشاه داری خواجه در پیش
برو آمد شد خود را بیندیش
ز بحث جزو و کل نشئات انسان
بگویم یک به یک پیدا و پنهان
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نیچه
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - خیرات محمدی
در عهد شهنشه خردمند
کز لطف علاج ملک جم کرد
شاهنشه پهلوی کزین ملک
معدوم طریقهٔ ستم کرد.
آن شاه که احترام نامش
ما را به زمانه محترم کرد
زان لحظه که تکیه زد بر اورنگ
شورش بجهید وفتنه رم کرد
آباد به کشوری کش ایزد
چونین سر و سروری کرم کرد
شهری که ز بضعهٔ پیمبر(ص)
صد فخر به روضهٔ ارم کرد
میخواست مریضخانه و ایزد
این منقصتش ز مهر کم کرد
بن فاطمه فاطمی محمد
کایزد به فضیلتش علم کرد
آسایش و احتیاج قم را
این نقشهٔ خیر مرتسم کرد
مار ستانی ز راه خیرات
آن دانشمند محتشم کرد
شایسته مریضخانهای ساخت
باغی به مریضخانه ضم کرد
پس کلک «بهار» سال آن را
«خیرات محمدی» رقم کرد
کز لطف علاج ملک جم کرد
شاهنشه پهلوی کزین ملک
معدوم طریقهٔ ستم کرد.
آن شاه که احترام نامش
ما را به زمانه محترم کرد
زان لحظه که تکیه زد بر اورنگ
شورش بجهید وفتنه رم کرد
آباد به کشوری کش ایزد
چونین سر و سروری کرم کرد
شهری که ز بضعهٔ پیمبر(ص)
صد فخر به روضهٔ ارم کرد
میخواست مریضخانه و ایزد
این منقصتش ز مهر کم کرد
بن فاطمه فاطمی محمد
کایزد به فضیلتش علم کرد
آسایش و احتیاج قم را
این نقشهٔ خیر مرتسم کرد
مار ستانی ز راه خیرات
آن دانشمند محتشم کرد
شایسته مریضخانهای ساخت
باغی به مریضخانه ضم کرد
پس کلک «بهار» سال آن را
«خیرات محمدی» رقم کرد
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۵۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ تباه مکنید صدقههاى خویش بِالْمَنِّ وَ الْأَذى بسپاس بر نهادن و رنج نمودن کَالَّذِی یُنْفِقُ مالَهُ چون کسى که نفقت میکند مال خویش رِئاءَ النَّاسِ بر دیدار مردمان وَ لا یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ ناگرویده بخداى و بروز رستاخیز فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ صَفْوانٍ نمون وى همچون نمون سنگى خاره نرم عَلَیْهِ تُرابٌ که بر آن سنگ خاک خشک بود فَأَصابَهُ وابِلٌ بآن رسید بارانى سخت فَتَرَکَهُ صَلْداً آن را گذاشت تهى پاک لا یَقْدِرُونَ عَلى شَیْءٍ مِمَّا کَسَبُوا که هیچیز نتوانند که از آن با دست آرند وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکافِرِینَ (۲۶۴) و اللَّه یارى ده گروه ناگرویدگان نیست.
وَ مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ و نمون ایشان که نفقت میکنند مالهاى خویش ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ در جستن خشنودى خدا وَ تَثْبِیتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ و درواخ کردن نیت خویش در اخلاص و احتساب کَمَثَلِ جَنَّةٍ راست برسان بستانى بِرَبْوَةٍ بر بالایى أَصابَها وابِلٌ بآن رسید بارانى قوى تمام فَآتَتْ أُکُلَها ضِعْفَیْنِ بداد بر خویش دو چندان که پیوسیدند از آن فَإِنْ لَمْ یُصِبْها وابِلٌ ار پس بآن نرسید باران قوى تیز فَطَلٌّ رسید بآن بارانى میانه هموار وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ (۲۶۵) و اللَّه بآنچه شما میکنید بینا و داناست.
أَ یَوَدُّ أَحَدُکُمْ دوست دارد یکى از شما أَنْ تَکُونَ لَهُ جَنَّةٌ که وى را رزى بود مِنْ نَخِیلٍ وَ أَعْنابٍ ازین خرما استان و انگورها تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ میرود زیر درختان آن جویها لَهُ فِیها مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ وى را در آن از همه میوهها وَ أَصابَهُ الْکِبَرُ و بوى رسید پیرى وَ لَهُ ذُرِّیَّةٌ ضُعَفاءُ و او را فرزندان خرد عاجز فَأَصابَها إِعْصارٌ ناگاه بآن رز وى رسد باد گرم فِیهِ نارٌ سمومى سوزنده در آن فَاحْتَرَقَتْ و بسوزد کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمُ الْآیاتِ چنین هن پیدا میکند اللَّه شما را نشانها و مثلها در سخنان خویش لَعَلَّکُمْ تَتَفَکَّرُونَ (۲۶۶) تا مگر در اندیشید.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند أَنْفِقُوا نفقه کنید مِنْ طَیِّباتِ ما کَسَبْتُمْ از پاک آنک کسب کردید و بدست آوردید وَ مِمَّا أَخْرَجْنا لَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ و نفقه کنید از آنچه شما را بیرون آوردیم از زمین وَ لا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ و آهنگ بترینه مکنید در زکاة و صدقه که میدهید، وَ لَسْتُمْ بِآخِذِیهِ و آن بترینه که در ستد و داد خود نستانید إِلَّا أَنْ تُغْمِضُوا فِیهِ مگر بتساهل و محابا در قیمت که چشم بر چیزى فرا کنید وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ (۲۶۷) و بدانید که اللَّه بى نیازست به بى نیازى وجود ستوده.
الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ دیو شما را درویشى وعده مىدهد وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ و شما را ببخل میفرماید وَ اللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ و اللَّه شما را وعده آمرزش میدهد از خود وَ فَضْلًا و افزونى در مال و در روزى وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ (۲۶۸) اللَّه فراخ توان فراخ دار فراخ بخش است دانا.
یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ دانش میدهد او را که خود خواهد وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ و هر که او را دانش دادند فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً او را خیرى فراوان دادند، وَ ما یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ (۲۶۹) و در نیابد و پند نگیرد مگر خداوندان خرد.
وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ و هر چه دهید از نفقه أَوْ نَذَرْتُمْ مِنْ نَذْرٍ یا پذیرید از نذرى فَإِنَّ اللَّهَ یَعْلَمُهُ اللَّه میداند آن وَ ما لِلظَّالِمِینَ مِنْ أَنْصارٍ (۳۷۰) و بیدادگران را یارى ده نیست.
إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ اگر صدقه آشکارا دهید فَنِعِمَّا هِیَ نیک است آن وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ و اگر پنهان دارید آن صدقه که دهید بدرویشان فَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ آن شما را به است وَ یُکَفِّرُ عَنْکُمْ مِنْ سَیِّئاتِکُمْ و گناه شما از شما بستریم وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ (۲۷۱) و اللَّه بآنچه شما میکنید داناست و از آن آگه.
وَ مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ و نمون ایشان که نفقت میکنند مالهاى خویش ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ در جستن خشنودى خدا وَ تَثْبِیتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ و درواخ کردن نیت خویش در اخلاص و احتساب کَمَثَلِ جَنَّةٍ راست برسان بستانى بِرَبْوَةٍ بر بالایى أَصابَها وابِلٌ بآن رسید بارانى قوى تمام فَآتَتْ أُکُلَها ضِعْفَیْنِ بداد بر خویش دو چندان که پیوسیدند از آن فَإِنْ لَمْ یُصِبْها وابِلٌ ار پس بآن نرسید باران قوى تیز فَطَلٌّ رسید بآن بارانى میانه هموار وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ (۲۶۵) و اللَّه بآنچه شما میکنید بینا و داناست.
أَ یَوَدُّ أَحَدُکُمْ دوست دارد یکى از شما أَنْ تَکُونَ لَهُ جَنَّةٌ که وى را رزى بود مِنْ نَخِیلٍ وَ أَعْنابٍ ازین خرما استان و انگورها تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ میرود زیر درختان آن جویها لَهُ فِیها مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ وى را در آن از همه میوهها وَ أَصابَهُ الْکِبَرُ و بوى رسید پیرى وَ لَهُ ذُرِّیَّةٌ ضُعَفاءُ و او را فرزندان خرد عاجز فَأَصابَها إِعْصارٌ ناگاه بآن رز وى رسد باد گرم فِیهِ نارٌ سمومى سوزنده در آن فَاحْتَرَقَتْ و بسوزد کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمُ الْآیاتِ چنین هن پیدا میکند اللَّه شما را نشانها و مثلها در سخنان خویش لَعَلَّکُمْ تَتَفَکَّرُونَ (۲۶۶) تا مگر در اندیشید.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند أَنْفِقُوا نفقه کنید مِنْ طَیِّباتِ ما کَسَبْتُمْ از پاک آنک کسب کردید و بدست آوردید وَ مِمَّا أَخْرَجْنا لَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ و نفقه کنید از آنچه شما را بیرون آوردیم از زمین وَ لا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ و آهنگ بترینه مکنید در زکاة و صدقه که میدهید، وَ لَسْتُمْ بِآخِذِیهِ و آن بترینه که در ستد و داد خود نستانید إِلَّا أَنْ تُغْمِضُوا فِیهِ مگر بتساهل و محابا در قیمت که چشم بر چیزى فرا کنید وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ (۲۶۷) و بدانید که اللَّه بى نیازست به بى نیازى وجود ستوده.
الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ دیو شما را درویشى وعده مىدهد وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ و شما را ببخل میفرماید وَ اللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ و اللَّه شما را وعده آمرزش میدهد از خود وَ فَضْلًا و افزونى در مال و در روزى وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ (۲۶۸) اللَّه فراخ توان فراخ دار فراخ بخش است دانا.
یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ دانش میدهد او را که خود خواهد وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ و هر که او را دانش دادند فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً او را خیرى فراوان دادند، وَ ما یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ (۲۶۹) و در نیابد و پند نگیرد مگر خداوندان خرد.
وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ و هر چه دهید از نفقه أَوْ نَذَرْتُمْ مِنْ نَذْرٍ یا پذیرید از نذرى فَإِنَّ اللَّهَ یَعْلَمُهُ اللَّه میداند آن وَ ما لِلظَّالِمِینَ مِنْ أَنْصارٍ (۳۷۰) و بیدادگران را یارى ده نیست.
إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ اگر صدقه آشکارا دهید فَنِعِمَّا هِیَ نیک است آن وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ و اگر پنهان دارید آن صدقه که دهید بدرویشان فَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ آن شما را به است وَ یُکَفِّرُ عَنْکُمْ مِنْ سَیِّئاتِکُمْ و گناه شما از شما بستریم وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ (۲۷۱) و اللَّه بآنچه شما میکنید داناست و از آن آگه.
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۷ - تسلّی دادن ترجتا سیتا را
چو سیتا بر هلاک خود برآشفت
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۰
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹ - بیان مکر و عداوت شیطان به فرزندان آدم
چون ز ترک سجده آن دیو رجیم
رانده شذ از درگه حی قدیم
بر میان بست آن لعین بدگهر
از برای کینه ی آدم کمر
در هلاک دودمان بوالبشر
می کند هر لحظه تدبیری دگر
دامها افکنده اندر راهها
کنده اندر راهها صد چاهها
یکقدم نبود که نبود در کمین
جامغولی از تبار آن لعین
جامغولان جمله بر کف دامها
در تکاپو بامها و شامها
در کف هریک کمندی تابدار
تاکند فرزند آدم را شکار
آدمی چون بگذرد پیرامنش
پالهنگی افکند در گردنش
هیچ دانی چیست پیرامون آن
غیر یاد حق به دل دادن نشان
تا که دل با یاد حق باشد قرین
می نیابد ره در آنجا آن لعین
خانه ای کانجا عسس را مسکن است
کی در آنجا دزد راه رهزنست
دورباش شه به شهری چون رسید
دزد از آنجا رخت خود بیرون کشید
پرتو خور چونکه افتد در جهان
می شود خفاش در کنجی نهان
در رهی کانجا پی شیری بود
نگذرد دیگر از آنجا دیو و دد
یاد آن کوچرخ را لنگر بود
از پی شیری کجا کمتر بود
وین پی شیر است ای مرد همام
دشت دل خالی کند از دیو و دام
پرتو خورشید رخشان است این
فوج خفاش است از آن خوار و مهین
دل چو شد خالی ز یاد کردگار
منزل شیطان و دیو و دد شمار
آری آری دل نمی گردد دمی
خالی از فکر نشاطی یا غمی
نیست دل را یکدم از یادی گزیر
گه به بالا پرد و گاهی بزیر
تن چو دیواریست اندر راه عام
دل چو مرآتی در آن کرده مقام
لاجرم هردم در آن عکس دگر
می شود از ره نوردان جلوه گر
راه می دانی کدام است این حواس
شم و ذوق و باصره سمع و مساس
راههای ظاهر است این ای پسر
هست در باطن تورا راه دگر
راه باطن راه بس نورانیست
رهگذار مشعر روحانی است
راه شهرستان نور است و صفا
معبر کروبیان باوفا
عکسهایی کافتد از آن رهروان
قوت دل باشد و قوت روان
راه ظاهر لیک دارد خوب و زشت
هم ره دیر است آنجا هم کنشت
هم ملک را اندران باشد ظهور
هم از آن ره می کند شیطان عبور
اندرین ره آنچه زیبا و نکوست
از ملایک جملگی را خلق و خوست
آنچه نازیبا و زشت است و رجیم
باشد از ابلیس و از طبع وخیم
سعد و نحسی کاندرین ره عابر است
این ز دیوان از فرشته ظاهر است
سایه ی سعدی چو اندر دل فتاد
از ملک دل را رسد نور و گشاد
چونکه نحسی در دلت انداخت عکس
گشت دل پیرامن آن دیو نحس
تا تورا دل در تن است و تن براه
هم بود ره معبر میر و سپاه
دل ز پیرامون شیطان دور نیست
لحظه ای دل را سرور و نور نیست
هین بکن آیینه ی دل را ز تن
خاتم جم را بگیر از اهرمن
رانده شذ از درگه حی قدیم
بر میان بست آن لعین بدگهر
از برای کینه ی آدم کمر
در هلاک دودمان بوالبشر
می کند هر لحظه تدبیری دگر
دامها افکنده اندر راهها
کنده اندر راهها صد چاهها
یکقدم نبود که نبود در کمین
جامغولی از تبار آن لعین
جامغولان جمله بر کف دامها
در تکاپو بامها و شامها
در کف هریک کمندی تابدار
تاکند فرزند آدم را شکار
آدمی چون بگذرد پیرامنش
پالهنگی افکند در گردنش
هیچ دانی چیست پیرامون آن
غیر یاد حق به دل دادن نشان
تا که دل با یاد حق باشد قرین
می نیابد ره در آنجا آن لعین
خانه ای کانجا عسس را مسکن است
کی در آنجا دزد راه رهزنست
دورباش شه به شهری چون رسید
دزد از آنجا رخت خود بیرون کشید
پرتو خور چونکه افتد در جهان
می شود خفاش در کنجی نهان
در رهی کانجا پی شیری بود
نگذرد دیگر از آنجا دیو و دد
یاد آن کوچرخ را لنگر بود
از پی شیری کجا کمتر بود
وین پی شیر است ای مرد همام
دشت دل خالی کند از دیو و دام
پرتو خورشید رخشان است این
فوج خفاش است از آن خوار و مهین
دل چو شد خالی ز یاد کردگار
منزل شیطان و دیو و دد شمار
آری آری دل نمی گردد دمی
خالی از فکر نشاطی یا غمی
نیست دل را یکدم از یادی گزیر
گه به بالا پرد و گاهی بزیر
تن چو دیواریست اندر راه عام
دل چو مرآتی در آن کرده مقام
لاجرم هردم در آن عکس دگر
می شود از ره نوردان جلوه گر
راه می دانی کدام است این حواس
شم و ذوق و باصره سمع و مساس
راههای ظاهر است این ای پسر
هست در باطن تورا راه دگر
راه باطن راه بس نورانیست
رهگذار مشعر روحانی است
راه شهرستان نور است و صفا
معبر کروبیان باوفا
عکسهایی کافتد از آن رهروان
قوت دل باشد و قوت روان
راه ظاهر لیک دارد خوب و زشت
هم ره دیر است آنجا هم کنشت
هم ملک را اندران باشد ظهور
هم از آن ره می کند شیطان عبور
اندرین ره آنچه زیبا و نکوست
از ملایک جملگی را خلق و خوست
آنچه نازیبا و زشت است و رجیم
باشد از ابلیس و از طبع وخیم
سعد و نحسی کاندرین ره عابر است
این ز دیوان از فرشته ظاهر است
سایه ی سعدی چو اندر دل فتاد
از ملک دل را رسد نور و گشاد
چونکه نحسی در دلت انداخت عکس
گشت دل پیرامن آن دیو نحس
تا تورا دل در تن است و تن براه
هم بود ره معبر میر و سپاه
دل ز پیرامون شیطان دور نیست
لحظه ای دل را سرور و نور نیست
هین بکن آیینه ی دل را ز تن
خاتم جم را بگیر از اهرمن
ملا احمد نراقی : باب چهارم
حق معلوم و حق حصاد
چهارم: حق معلوم و حق حصاد و حد او و اولی عبارت است: از آنچه که آدمی با خود قرار بگذارد که هر روز، یا هر هفته، یا هر ماه و یا هر سال، از مال خود به فقرا بدهد یا صله رحم به جا آورد، غیر از آنچه واجب است.
و دومی عبارت است از: پشته ای از خرمن، یا دسته ای از زرع، یا کفی از گندم یا خرما یا میوه، یا سایر محصولات، که در وقت درو، یا ضبط محصولات، آدمی به خوشه چینان و فقرائی که در آنجا حاضر می شوند بدهد و در ثواب هر یک از اینها اخبار بسیار وارد شده است.
از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «خدای مقرر فرموده است از اموال اغنیا حقوقی چند غیر از زکوه، همچنان که در قرآن است که «و الذین فی اموالهم حق معلوم» و «حق معلوم»، غیر از زکوه است و آن چیزی است که آدمی قرار بدهد بر خود در مال خود، و لازم است بر او که به قدر وسع و طاقت خود این قرار را بدهد و آنچه را بر خود قرار می دهد بدهد، اگر خواهد هر روز، و اگر خواهد هر جمعه، و اگر خواهد هر ماه» و باید مداومت بر این گردد و اخبار به این مضمون بسیار است و نیز از آن حضرت مروی است که «در زراعت، دو حق است: یکی آنکه اگر ندهی از تو مواخذه می کنند دوم آنکه در دادن آن ثواب است.
اما حقی که مواخذه بر آن می شود، زکوه است و اما آنکه در دادن آن ثواب است، آن است که خدای تعالی می فرماید: «و آتوا حقه یوم حصاده» و حق زرع را روز درویدن به صاحبانش برسانید، یعنی از آنچه می دروید دسته دسته بدهید تا از درو فارغ شوید» و در حدیثی که خلاصه آن این است فرمود که «در شب، میوه مچینید، و درو مکنید، و تخم مکارید، و ناقه ها را ندوشید، که اگر چنین کنید فقرا بی نصیب می مانند».
و دومی عبارت است از: پشته ای از خرمن، یا دسته ای از زرع، یا کفی از گندم یا خرما یا میوه، یا سایر محصولات، که در وقت درو، یا ضبط محصولات، آدمی به خوشه چینان و فقرائی که در آنجا حاضر می شوند بدهد و در ثواب هر یک از اینها اخبار بسیار وارد شده است.
از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «خدای مقرر فرموده است از اموال اغنیا حقوقی چند غیر از زکوه، همچنان که در قرآن است که «و الذین فی اموالهم حق معلوم» و «حق معلوم»، غیر از زکوه است و آن چیزی است که آدمی قرار بدهد بر خود در مال خود، و لازم است بر او که به قدر وسع و طاقت خود این قرار را بدهد و آنچه را بر خود قرار می دهد بدهد، اگر خواهد هر روز، و اگر خواهد هر جمعه، و اگر خواهد هر ماه» و باید مداومت بر این گردد و اخبار به این مضمون بسیار است و نیز از آن حضرت مروی است که «در زراعت، دو حق است: یکی آنکه اگر ندهی از تو مواخذه می کنند دوم آنکه در دادن آن ثواب است.
اما حقی که مواخذه بر آن می شود، زکوه است و اما آنکه در دادن آن ثواب است، آن است که خدای تعالی می فرماید: «و آتوا حقه یوم حصاده» و حق زرع را روز درویدن به صاحبانش برسانید، یعنی از آنچه می دروید دسته دسته بدهید تا از درو فارغ شوید» و در حدیثی که خلاصه آن این است فرمود که «در شب، میوه مچینید، و درو مکنید، و تخم مکارید، و ناقه ها را ندوشید، که اگر چنین کنید فقرا بی نصیب می مانند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مهلت دادن به قرض دار یا حلال کردن او
ششم: مهلت دادن قرض داری است که نداشته باشد، یا حلال کردن او و این عمل نیز فضیلت بسیار دارد بلکه از جمله واجبات است.
حضرت صادق علیه السلام می فرماید که «هر که خواهد خدا سایه خود را بر سر او بیندازد در روزی که هیچ سایه ای به غیر از سایه او نباشد، مهلت دهد ناداری را، یا از حق خود بگذرد» و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم در روزی فرمود که «کیست که می خواهد که خدای او را از شعله جهنم در سایه خود بدارد؟ تا سه مرتبه در هر مرتبه مردم عرض کردند که یا رسول الله کیست؟ فرمود: آن کسی است که قرض دار خود را مهلت دهد، یا از حق خود بگذرد» و فرمود که «روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بر منبر آمد و حمد و ثنای الهی را به جای آورد و درود بر پیغمبر او فرستاد پس فرمود: ایهاالناس: حاضران شما به غایبان برسانند که هر که مهلت دهد قرض دار خود را که نداشته باشد، از برای او در نزد خدا هر روز، ثواب صدقه مثل مال اوست، تا طلب خود را بگیرد» و در این خصوص اخبار بسیار است پس بر اهل ایمان لازم است که چناچه طلبی از کسی داشته باشند و او بر ادای آن قادر نباشد او را مهلت دهند و بر او تنگ گیری ننمایند نه چون اغنیای تنگ چشم این زمان، که اگر دیناری از فقیری خواهند دنیا را بر او تنگ می کنند و شب و روز آن بیچاره را یکسان می نمایند و راه آمد و شد را بر او می بندند و در محافل و مجامع، زبان به غیبت او می گشایند و ایذا و اذیت می رسانند و گاه باشد او را مضروب و مجروح می کنند و ذمه خود را چندین مقابل طلب خود به واسطه دیه جراحت، مشغول می کنند و به جهت گرفتن قلیلی از مال خسیس دنیا، حرام بسیار را مرتکب می شوند.
هفتم: اعانت مسلمین نمودن در غیر آنچه مذکور شد، مثل: پوشانیدن ایشان، یا سکنی دادن و سوار کردن و عاریه دادن و امثال اینها و همه اینها را ثواب بی نهایت و فضیلت بی غایت است.
هشتم: آنچه را که آدمی به جهت حفظ آبرو و مراعات حرمت خود، و دفع شر اشرار، و منع ظلم ظالمین از خود می دهد، و این نیز از ثمره سخاوت است و بسا بخیلان که به واسطه بخل، به انواع مذلت و خواری رسیده و آبروی خود را بر باد داده اند.
و در بعضی اخبار وارد شده است که «بذل مال به جهت حفظ آبروی خود، حکم صدقه دارد».
نهم: ساختن مسجد و مدرسه و پل و رباط، و اجرای قنوات و نشاندن درختان و امثال اینهاست از چیزهائی که اثر آن در روزگار باقی می ماند تا قیامت و نفع آن روز به روز عاید صاحب آن می گردد از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هر که مسجدی بنا کند خدای تعالی برای او خانه ای در بهشت بنا کند» و نیز از آن حضرت مروی است که «شش چیز است که فیض و ثواب آن بعد از وفات به مومن می رسد: یکی: فرزندی که از برای او طلب آمرزش نماید دوم: مصحفی که بعد از خود بگذارد سوم: درختی که بنشاند چهارم: چاه آبی که حفر کند پنجم:صدقه جاری، که مستمر سازد و خود بعد از آن منتفع شود مثل ساختن پل و مدرسه و رباط، و وقف کردن مزارع و قرای و امثال آنها ششم: طریقه ای نیکو که بعد از او به آن عمل نمایند».
حضرت صادق علیه السلام می فرماید که «هر که خواهد خدا سایه خود را بر سر او بیندازد در روزی که هیچ سایه ای به غیر از سایه او نباشد، مهلت دهد ناداری را، یا از حق خود بگذرد» و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم در روزی فرمود که «کیست که می خواهد که خدای او را از شعله جهنم در سایه خود بدارد؟ تا سه مرتبه در هر مرتبه مردم عرض کردند که یا رسول الله کیست؟ فرمود: آن کسی است که قرض دار خود را مهلت دهد، یا از حق خود بگذرد» و فرمود که «روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بر منبر آمد و حمد و ثنای الهی را به جای آورد و درود بر پیغمبر او فرستاد پس فرمود: ایهاالناس: حاضران شما به غایبان برسانند که هر که مهلت دهد قرض دار خود را که نداشته باشد، از برای او در نزد خدا هر روز، ثواب صدقه مثل مال اوست، تا طلب خود را بگیرد» و در این خصوص اخبار بسیار است پس بر اهل ایمان لازم است که چناچه طلبی از کسی داشته باشند و او بر ادای آن قادر نباشد او را مهلت دهند و بر او تنگ گیری ننمایند نه چون اغنیای تنگ چشم این زمان، که اگر دیناری از فقیری خواهند دنیا را بر او تنگ می کنند و شب و روز آن بیچاره را یکسان می نمایند و راه آمد و شد را بر او می بندند و در محافل و مجامع، زبان به غیبت او می گشایند و ایذا و اذیت می رسانند و گاه باشد او را مضروب و مجروح می کنند و ذمه خود را چندین مقابل طلب خود به واسطه دیه جراحت، مشغول می کنند و به جهت گرفتن قلیلی از مال خسیس دنیا، حرام بسیار را مرتکب می شوند.
هفتم: اعانت مسلمین نمودن در غیر آنچه مذکور شد، مثل: پوشانیدن ایشان، یا سکنی دادن و سوار کردن و عاریه دادن و امثال اینها و همه اینها را ثواب بی نهایت و فضیلت بی غایت است.
هشتم: آنچه را که آدمی به جهت حفظ آبرو و مراعات حرمت خود، و دفع شر اشرار، و منع ظلم ظالمین از خود می دهد، و این نیز از ثمره سخاوت است و بسا بخیلان که به واسطه بخل، به انواع مذلت و خواری رسیده و آبروی خود را بر باد داده اند.
و در بعضی اخبار وارد شده است که «بذل مال به جهت حفظ آبروی خود، حکم صدقه دارد».
نهم: ساختن مسجد و مدرسه و پل و رباط، و اجرای قنوات و نشاندن درختان و امثال اینهاست از چیزهائی که اثر آن در روزگار باقی می ماند تا قیامت و نفع آن روز به روز عاید صاحب آن می گردد از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هر که مسجدی بنا کند خدای تعالی برای او خانه ای در بهشت بنا کند» و نیز از آن حضرت مروی است که «شش چیز است که فیض و ثواب آن بعد از وفات به مومن می رسد: یکی: فرزندی که از برای او طلب آمرزش نماید دوم: مصحفی که بعد از خود بگذارد سوم: درختی که بنشاند چهارم: چاه آبی که حفر کند پنجم:صدقه جاری، که مستمر سازد و خود بعد از آن منتفع شود مثل ساختن پل و مدرسه و رباط، و وقف کردن مزارع و قرای و امثال آنها ششم: طریقه ای نیکو که بعد از او به آن عمل نمایند».
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - فی المدیحه
ایا درفش تو باز سپید و خصم تو بوم
نرفت زیر فلک چون تو خسرویرا بوم
چو بوم گردد بر دست حاسدان تو باز
چو باز گردد بر بام ناصحان تو بوم
سموم گردد بر دوستان تو چو شمال
شمال گردد بر دشمنان تو چو سموم
بکام یارت ز قوم خوشتر از تسنیم
بکام خصمت تسنیم بدتر از ز قوم
چو زر بگردد بر دست دوستان تو خاک
چو سنگ گردد بر دست بدسگال تو موم
موافقان تو زاده همه بطالع سعد
مخالفان تو زاده همه باختر شوم
سخن که هست صفت همه بود ممدوح
سخن که نیست بمدحت همه بود مذموم
مخالفان تو زان متفق شدند بهم
که مرغ شوم کند خانه بر درت از موم؟
تو شهریار کریمی و کار تو کرم است
بخور بیاد کرام و کبار آب کروم
چو عدل وجود تو اندر زمانه شده موجود
بگشت زفتی و جور از میان ما معدوم
همی ثنای تو بیرون برد ز خاطر غم
همی مدیح تو خالی کند ز قلب هموم
بباز ماند یارت از آن بود فرخ
ببوم ماند خصمت از آن بود مشئوم
مر آن یکی را باشد بدست شاه مقام
مر این یکی را باشد قرارگاه ببوم
دو خائنند دو نعمت سپرده خصم ترا
خلاف خشم توشان کرده در جهان مرقوم؟
اگر رها کنی آن نیز هر دو را بکرم
چنان بود که دو بنده بوی خریده ز روم
اگر نخواهی کاندر ولایت تو بوند
بحکم حاجت باید جوازشان مختوم؟
همیشه خصم تو محروم باد و تو محسود
همیشه باش تو محسود و خصم تو محروم
نرفت زیر فلک چون تو خسرویرا بوم
چو بوم گردد بر دست حاسدان تو باز
چو باز گردد بر بام ناصحان تو بوم
سموم گردد بر دوستان تو چو شمال
شمال گردد بر دشمنان تو چو سموم
بکام یارت ز قوم خوشتر از تسنیم
بکام خصمت تسنیم بدتر از ز قوم
چو زر بگردد بر دست دوستان تو خاک
چو سنگ گردد بر دست بدسگال تو موم
موافقان تو زاده همه بطالع سعد
مخالفان تو زاده همه باختر شوم
سخن که هست صفت همه بود ممدوح
سخن که نیست بمدحت همه بود مذموم
مخالفان تو زان متفق شدند بهم
که مرغ شوم کند خانه بر درت از موم؟
تو شهریار کریمی و کار تو کرم است
بخور بیاد کرام و کبار آب کروم
چو عدل وجود تو اندر زمانه شده موجود
بگشت زفتی و جور از میان ما معدوم
همی ثنای تو بیرون برد ز خاطر غم
همی مدیح تو خالی کند ز قلب هموم
بباز ماند یارت از آن بود فرخ
ببوم ماند خصمت از آن بود مشئوم
مر آن یکی را باشد بدست شاه مقام
مر این یکی را باشد قرارگاه ببوم
دو خائنند دو نعمت سپرده خصم ترا
خلاف خشم توشان کرده در جهان مرقوم؟
اگر رها کنی آن نیز هر دو را بکرم
چنان بود که دو بنده بوی خریده ز روم
اگر نخواهی کاندر ولایت تو بوند
بحکم حاجت باید جوازشان مختوم؟
همیشه خصم تو محروم باد و تو محسود
همیشه باش تو محسود و خصم تو محروم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹
ز اول اردی بهشت گشت جهان چون بهشت
از قبل آنکه درد شاه جهان را بهشت
ای ملک خوب کار خوب خوی و خصم زشت
بادت چندان بقا کاب و گل و شاخ و کشت
نامه عمر تو چرخ تا بقیامت نوشت
جامه فر تو دهر با کف اقبال رشت
یزدان از نور خویش جان و تن تو سرشت
تخم نشاط آسمان خود ز برای تو کشت
باد دل دشمنانت جایگه تیر و خشت
بستر ایشان ز خاک بالش ایشان ز خشت
با تو زینک وز بد با همه خلقی کنشت
خانقه دشمنت باد چو ویران گشت
هست جهان خدای از تو بشادی بهشت
بگذر و بگذار شاد هزار اردی بهشت
از قبل آنکه درد شاه جهان را بهشت
ای ملک خوب کار خوب خوی و خصم زشت
بادت چندان بقا کاب و گل و شاخ و کشت
نامه عمر تو چرخ تا بقیامت نوشت
جامه فر تو دهر با کف اقبال رشت
یزدان از نور خویش جان و تن تو سرشت
تخم نشاط آسمان خود ز برای تو کشت
باد دل دشمنانت جایگه تیر و خشت
بستر ایشان ز خاک بالش ایشان ز خشت
با تو زینک وز بد با همه خلقی کنشت
خانقه دشمنت باد چو ویران گشت
هست جهان خدای از تو بشادی بهشت
بگذر و بگذار شاد هزار اردی بهشت
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۳ - ماده تاریخ
چو توفیق و تایید حی قدیم
بحاجی علی النقی شد ندیم
یکی کعبه آراست در قم که گشت
پناهیده در ظل رکنش حطیم
بمحرابش افتد سلیمان بخاک
بخاکش کشد موزه از پا گلیم
چو رخت سفر بست ازین خاکدان
بفردوس جاوید و باغ نعیم
بحاجی محمدعلی پوروی
که از مثل او چار مادر عقیم
بگوش خرد در رسید این سروش
که ای مرد دانا و ذات کریم
زآثار کن زنده نام پدر
که نام پدر بهتر از زر و سیم
چو بشنید آن راد مرد این ندا
بوجهی جمیل و بقلبی سلیم
درین بقعه از این دکاکین نهاد
اساسی متین و بنائی قویم
سپس جمله را جاودان وقف کرد
بر این پاک بنیان و والاحریم
بتاریخ آن جستم از بحر طبع
یکی شطر چون عقد در نظیم
امیری بتاریخ این امر خیر
رقم زد لواقف فوز عظیم
بحاجی علی النقی شد ندیم
یکی کعبه آراست در قم که گشت
پناهیده در ظل رکنش حطیم
بمحرابش افتد سلیمان بخاک
بخاکش کشد موزه از پا گلیم
چو رخت سفر بست ازین خاکدان
بفردوس جاوید و باغ نعیم
بحاجی محمدعلی پوروی
که از مثل او چار مادر عقیم
بگوش خرد در رسید این سروش
که ای مرد دانا و ذات کریم
زآثار کن زنده نام پدر
که نام پدر بهتر از زر و سیم
چو بشنید آن راد مرد این ندا
بوجهی جمیل و بقلبی سلیم
درین بقعه از این دکاکین نهاد
اساسی متین و بنائی قویم
سپس جمله را جاودان وقف کرد
بر این پاک بنیان و والاحریم
بتاریخ آن جستم از بحر طبع
یکی شطر چون عقد در نظیم
امیری بتاریخ این امر خیر
رقم زد لواقف فوز عظیم
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۴