عبارات مورد جستجو در ۱۵۹ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۱۰
بسی برنیامد برین روزگار
که شد مردم لشکری شش هزار
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان
بدان تا ز قیصر دهند آگهی
ازان برز درگاه با فرهی
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان
بدیدند هرگونه بازآمدند
بر شاه گردنفراز آمدند
که قیصر ز می خوردن و از شکار
همی هیچ نندیشد از کارزار
سپاهش پراگنده از هر سوی
به تاراج کردن به هر پهلوی
نه روزش طلایه نه شب پاسبان
سپاهش همه چون رمه بیشبان
نبیند همی دشمن از هیچ روی
پسند آمدش زیستن برزوی
چو شاپور بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
گزین کرد ز ایرانیان سه هزار
زرهدار و برگستوان ور سوار
شب تیره جوشن به بر در کشید
سپه را سوی طیسفون برکشید
به تیره شبان تیز بشتافتی
چو روشن شدی روی برتافتی
همی راندی در بیابان و کوه
بران راه بیراه خود با گروه
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیدهبان بود بیراه و راه
چنین تا به نزدیکی طیسفون
طلایه همی راند پیش اندرون
به لشکر گه آمد گذشته دو پاس
ز قیصر نبودش به دل در هراس
ازان مرز بشنید آواز کوس
غو پاسبانان چو بانگ خروس
پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود
ازان تاختن خود که آگاه بود
ز می مست قیصر به پردهسرای
ز لشکر نبود اندران مرز جای
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد
سپه را به لشکرگه اندر کشید
بزد دست و گرز گران برکشید
به ابر اندر آمد دم کرنای
جرنگیدن گرز و هندی درای
دهاده برآمد ز هر پهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی
تو گفتی همی آسمان بترکید
ز خورشید خون بر هوا برچکید
درفشیدن کاویانی درفش
شب تیره و تیغهای بنفش
تو گفتی هوا تیغ بارد همی
جهان یکسره میغ دارد همی
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
ستاره همی دامن اندرکشید
سراپردهٔ قیصر بیهنر
همی کرد شاپور زیر و زبر
به هر گوشهای آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین بر زدند
سرانجام قیصر گرفتار شد
وزو اختر نیک بیزار شد
وزان خیمهها نامداران اوی
دلیر و گزیده سواران اوی
گرفتند بسیار و کردند بند
چنین است کردار چرخ بلند
گهی زو فراز آید و گه نشیب
گهی شادمانی و گاهی نهیب
بیآزاری و مردمی بهترست
کرا کردگار جهان یاورست
که شد مردم لشکری شش هزار
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان
بدان تا ز قیصر دهند آگهی
ازان برز درگاه با فرهی
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان
بدیدند هرگونه بازآمدند
بر شاه گردنفراز آمدند
که قیصر ز می خوردن و از شکار
همی هیچ نندیشد از کارزار
سپاهش پراگنده از هر سوی
به تاراج کردن به هر پهلوی
نه روزش طلایه نه شب پاسبان
سپاهش همه چون رمه بیشبان
نبیند همی دشمن از هیچ روی
پسند آمدش زیستن برزوی
چو شاپور بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
گزین کرد ز ایرانیان سه هزار
زرهدار و برگستوان ور سوار
شب تیره جوشن به بر در کشید
سپه را سوی طیسفون برکشید
به تیره شبان تیز بشتافتی
چو روشن شدی روی برتافتی
همی راندی در بیابان و کوه
بران راه بیراه خود با گروه
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیدهبان بود بیراه و راه
چنین تا به نزدیکی طیسفون
طلایه همی راند پیش اندرون
به لشکر گه آمد گذشته دو پاس
ز قیصر نبودش به دل در هراس
ازان مرز بشنید آواز کوس
غو پاسبانان چو بانگ خروس
پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود
ازان تاختن خود که آگاه بود
ز می مست قیصر به پردهسرای
ز لشکر نبود اندران مرز جای
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد
سپه را به لشکرگه اندر کشید
بزد دست و گرز گران برکشید
به ابر اندر آمد دم کرنای
جرنگیدن گرز و هندی درای
دهاده برآمد ز هر پهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی
تو گفتی همی آسمان بترکید
ز خورشید خون بر هوا برچکید
درفشیدن کاویانی درفش
شب تیره و تیغهای بنفش
تو گفتی هوا تیغ بارد همی
جهان یکسره میغ دارد همی
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
ستاره همی دامن اندرکشید
سراپردهٔ قیصر بیهنر
همی کرد شاپور زیر و زبر
به هر گوشهای آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین بر زدند
سرانجام قیصر گرفتار شد
وزو اختر نیک بیزار شد
وزان خیمهها نامداران اوی
دلیر و گزیده سواران اوی
گرفتند بسیار و کردند بند
چنین است کردار چرخ بلند
گهی زو فراز آید و گه نشیب
گهی شادمانی و گاهی نهیب
بیآزاری و مردمی بهترست
کرا کردگار جهان یاورست
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۱
وزان روی بهرام بیدار بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
شب و روز کارآگهان داشتی
سپه را ز دشمن نهان داشتی
چو آگهی آمد به بهرامشاه
که خاقان به مروست و چندان سپاه
بیاورد لشکر ز آذر گشسپ
همه بیبنه هر یکی با دو اسپ
قبا جوشن و ترگ رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان به راه
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل
به آمل گذشت از در اردبیل
ز آمل بیامد به گرگان کشید
همی درد و رنج بزرگان کشید
ز گرگان بیامد به شهر نسا
یکی رهنمون پیش پر کیمیا
به کوه و بیابان بیراه رفت
به روز و به شبگاه و بیگاه رفت
به روز اندرون دیدهبان داشتی
به تیره شبان پاسبان داشتی
بدینسان بیامد به نزدیک مرو
نپرد بدان گونه پران تذرو
نوندی بیامد ز کارآگهان
که خاقان شب و روز بیاندهان
به تدبیر نخچیر کشمیهن است
که دستورش از کهل اهریمنست
چو بهرام بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
برآسود روزی بدان رزمگاه
چو آسودهتر گشت شاه و سپاه
به کشمیهن آمد به هنگام روز
که برزد سر از کوه گیتی فروز
همه گوش پرنالهٔ بوق شد
همه چشم پر رنگ منجوق شد
دهاده برآمد ز نخچیرگاه
پرآواز شد گوش شاه و سپاه
بدرید از آواز گوش هژبر
تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد
به دست خزروان گرفتار شد
چنان شد ز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی تیربارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین
گرفتند و بستند بر پشت زین
چو خاقان چینی گرفتار شد
ازان خواب آنگاه بیدار شد
سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو
شد از تاختن چارپایان چو غرو
به مرو اندر از چینیان کس نماند
بکشتند وز جنگیان بس نماند
هرانکس کزیشان گریزان برفت
پساندر همی تاخت بهرام تفت
برینسان همیراند فرسنگ سی
پس پشت او قارن پارسی
چو برگشت و آمد به نخچیرگاه
ببخشید چیز کسان بر سپاه
ز پیروزی چین چو سربر فراخت
همه کامگاری ز یزدان شناخت
کجا داد بر نیک و بد دستگاه
که دارندهٔ آفتابست و ماه
سپه را ز دشمن نگهدار بود
شب و روز کارآگهان داشتی
سپه را ز دشمن نهان داشتی
چو آگهی آمد به بهرامشاه
که خاقان به مروست و چندان سپاه
بیاورد لشکر ز آذر گشسپ
همه بیبنه هر یکی با دو اسپ
قبا جوشن و ترگ رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان به راه
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل
به آمل گذشت از در اردبیل
ز آمل بیامد به گرگان کشید
همی درد و رنج بزرگان کشید
ز گرگان بیامد به شهر نسا
یکی رهنمون پیش پر کیمیا
به کوه و بیابان بیراه رفت
به روز و به شبگاه و بیگاه رفت
به روز اندرون دیدهبان داشتی
به تیره شبان پاسبان داشتی
بدینسان بیامد به نزدیک مرو
نپرد بدان گونه پران تذرو
نوندی بیامد ز کارآگهان
که خاقان شب و روز بیاندهان
به تدبیر نخچیر کشمیهن است
که دستورش از کهل اهریمنست
چو بهرام بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
برآسود روزی بدان رزمگاه
چو آسودهتر گشت شاه و سپاه
به کشمیهن آمد به هنگام روز
که برزد سر از کوه گیتی فروز
همه گوش پرنالهٔ بوق شد
همه چشم پر رنگ منجوق شد
دهاده برآمد ز نخچیرگاه
پرآواز شد گوش شاه و سپاه
بدرید از آواز گوش هژبر
تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد
به دست خزروان گرفتار شد
چنان شد ز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی تیربارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین
گرفتند و بستند بر پشت زین
چو خاقان چینی گرفتار شد
ازان خواب آنگاه بیدار شد
سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو
شد از تاختن چارپایان چو غرو
به مرو اندر از چینیان کس نماند
بکشتند وز جنگیان بس نماند
هرانکس کزیشان گریزان برفت
پساندر همی تاخت بهرام تفت
برینسان همیراند فرسنگ سی
پس پشت او قارن پارسی
چو برگشت و آمد به نخچیرگاه
ببخشید چیز کسان بر سپاه
ز پیروزی چین چو سربر فراخت
همه کامگاری ز یزدان شناخت
کجا داد بر نیک و بد دستگاه
که دارندهٔ آفتابست و ماه
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۱
وزان پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن
چنین گفت کامد یکی نو سخن
که جاوید بر دل نگردد کهن
جهاندار خاقان بیاراستست
سخنها ز هر گونه پیراستست
ازو نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه
ولیکن چو با ترک ایرانیان
بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند به فرجام کار
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران برآورد گرد
بسازید تا ما ز ترکان و نهان
به ایران بریم این سخن ناگهان
به گردوی من نامه یی کردهام
هم از پیش تیمار این خوردهام
که بر شاه پیدا کند کار ما
بگوید ز رنج و ز تیمار ما
به نیروی یزدان چنو بشنود
بدین چرب گفتار من بگرود
بو گفت هرکس که بانو توی
به ایران و چین پشت و بازو توی
نجنباندت کوه آهن ز جای
یلان را به مردی توی رهنمای
زمرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر
همه کهترانیم و فرمان تو راست
برین آرزو رای و پیمان تو راست
چو بشنید زیشان عرض رابخواند
درم داد و او را به دیوان نشاند
بیامد سپه سر به سر بنگرید
هزار و صد و شست یل برگزید
کزان هر سواری بهنگام کار
نبر گاشتندی سر از ده سوار
درم داد و آمد سوی خانه باز
چنین گفت با لشکر رزمساز
که هرکس که دید او دوال رکیب
نپیچد دل اندر فراز ونشیب
نترسد ز انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد برو سرفشان
به توران غریبیم و بی پشت و یار
میان بزرگان چنین سست و خوار
همیرفت خواهم چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود
شما دل به رفتن مدارید تنگ
که از چینیان لشکر آید به جنگ
که خود بیگمان از پس من سران
بیایند با گرزهای گران
همه جان یکایک به کف برنهید
اگر لشکر آید دمید و دهید
وگر بر چنین رویتان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن زجای
به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
برین برنهادند و برخاستند
همه جنگ چین را بیاراستند
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
همیگفت هرکس که مردن به نام
به از زنده و چینیان شادکام
هم آنگه سوی کاروان برگذشت
شترخواست تاپیش او شد ز دشت
گزین کرد زان اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند و بار
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز و گرزی بدست
برافگند پر مایه بر گستوان
ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان
همیراند چون باد لشکر به راه
به رخشنده روز و شبان سیاه
به آرام بنشست با رای زن
چنین گفت کامد یکی نو سخن
که جاوید بر دل نگردد کهن
جهاندار خاقان بیاراستست
سخنها ز هر گونه پیراستست
ازو نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه
ولیکن چو با ترک ایرانیان
بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند به فرجام کار
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران برآورد گرد
بسازید تا ما ز ترکان و نهان
به ایران بریم این سخن ناگهان
به گردوی من نامه یی کردهام
هم از پیش تیمار این خوردهام
که بر شاه پیدا کند کار ما
بگوید ز رنج و ز تیمار ما
به نیروی یزدان چنو بشنود
بدین چرب گفتار من بگرود
بو گفت هرکس که بانو توی
به ایران و چین پشت و بازو توی
نجنباندت کوه آهن ز جای
یلان را به مردی توی رهنمای
زمرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر
همه کهترانیم و فرمان تو راست
برین آرزو رای و پیمان تو راست
چو بشنید زیشان عرض رابخواند
درم داد و او را به دیوان نشاند
بیامد سپه سر به سر بنگرید
هزار و صد و شست یل برگزید
کزان هر سواری بهنگام کار
نبر گاشتندی سر از ده سوار
درم داد و آمد سوی خانه باز
چنین گفت با لشکر رزمساز
که هرکس که دید او دوال رکیب
نپیچد دل اندر فراز ونشیب
نترسد ز انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد برو سرفشان
به توران غریبیم و بی پشت و یار
میان بزرگان چنین سست و خوار
همیرفت خواهم چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود
شما دل به رفتن مدارید تنگ
که از چینیان لشکر آید به جنگ
که خود بیگمان از پس من سران
بیایند با گرزهای گران
همه جان یکایک به کف برنهید
اگر لشکر آید دمید و دهید
وگر بر چنین رویتان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن زجای
به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
برین برنهادند و برخاستند
همه جنگ چین را بیاراستند
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
همیگفت هرکس که مردن به نام
به از زنده و چینیان شادکام
هم آنگه سوی کاروان برگذشت
شترخواست تاپیش او شد ز دشت
گزین کرد زان اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند و بار
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز و گرزی بدست
برافگند پر مایه بر گستوان
ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان
همیراند چون باد لشکر به راه
به رخشنده روز و شبان سیاه
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۵ - جنگ دارا با اسکندر
بیا ساقی از باده بردار بند
بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص
مگر زین خرابات یابم خلاص
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازی گریست
سراپردهای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند
کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارندهٔ نیک و بدهای خاک
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چین بار داد
عروس عدن در به دینار داد
رسیدند لشگر به جای مصاف
دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کین ریختند
نقیبان خروشیدن انگیختند
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب
ز بسیاری لشگر از هر دو جای
فرو بست کوشنده را دست و پای
دو رویه ستادند بر جای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ
مگر در میان صلحی آید پدید
که شمشیرشان برنباید کشید
چو بود از جوانی و گردنکشی
هم آن جانب آبی هم این آتشی
پدید آمد از بردباری ستیز
دل کینه ور گشت بر کینه تیز
ازان پس که بر کینه ره یافتند
سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غریدن آواز کوس
فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهای آیینهٔ پیل مست
همی شانه بر پشت پیلان شکست
برآورد خرمهره آواز شیر
دماغ از دم گاو دم گشت سیر
چنان آمد از نای ترکی خروش
که از نای ترکان برآورد جوش
طراقی که از مقرعه خاسته
برون رفته زین طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد
زمین گفتی از یکدیگر بردرید
سرافیل صور قیامت دمید
غبار زمین بر هوا راه بست
عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین
زمین آسمان آسمان شد زمین
جگر تاب شد نعرههای بلند
گلوگیر شد حلقههای کمند
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ
ز بس عطسهٔ تیغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ایران هم از صبح بام
بر آراست لشگر بسازی تمام
نخستین صف میمنه ساز کرد
ز تیغ اژدها را دهن باز کرد
صف میسره هم بر آراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه
ز قلبی که چون کوه پولاد بود
پناهنده را قلعه آباد بود
ز دیگر طرف لشگر آرای روم
بر آراست لشگر چو نحلی ز موم
سلیح و سلب داد خواهنده را
قوی کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تیغ
چو آرایش گلشن از اشک میغ
پس و پیش را کرد چون خاره کوه
بر انگیخت قلبی ثریا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند
یلان سربسر مرد میخواستند
سیاست درآمد به گردن زنی
ز چشم جهان دور شد روشنی
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک
ز شمشیر برگشته جائی نبود
که در غار او اژدهائی نبود
نهنگ خدنگ از کمین کمان
نیاسود بر یک زمین یک زمان
کمند اژدهائی مسلسل شکنج
دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غریدن زنده پیلان مست
نفس در گلوی هزبران شکست
ز بس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کین برآراسته
محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان خیمه بیرون زده
ز بس خستهٔ تیرپیکان نشان
شده آبله دست پیکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار
که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوی دارا ز قلب سپاه
بر آشفت چون شرزه شیر سیاه
به دشمن گرائی به خصم افکنی
گشاده بر و بازوی بهمنی
به هر جا که بازو برافراختی
سر خصم در پایش انداختی
نشد بر تنی تا نپرداختش
نزد بر سری تا نینداختش
ز بس خون رومی دران ترکتاز
هزار اطلس رومی افکند باز
وزین سو سکندر به شمشیر تیز
برانگیخته از جهان رستخیز
دو دست آوریده به کوشش برون
بهر دست شمشیری الماس گون
دو دستی چنان میگرائید تیغ
کزو خصم را جان نیامد دریغ
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش
فرو ریختی زیر پایش سرش
چو بر آب دریا غضب ریختی
ز دریای آب آتش انگیختی
چو شیری که آتش ز دم برزند
دم مادیان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شیر
بسا شیر کز مرکب آورد زیر
شه آزرم او به که یکسو کند
کزان پهلوان پیل پهلو کند
به لشگر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی
چنان دید دارای دولت صواب
که لشگر بجنبد چو دریای آب
همه همگروهه به یکسر زنند
به یکبارگی بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت
بجوشد لشگر بکوشید سخت
عنان یک رکابی برانگیختند
دو دستی به تیغ اندر آویختند
سکندر چو غوغای بدخواه دید
ز خود دست آزرم کوتاه دید
بفرمود تا لشگر روم نیز
بدادن ندارند جان را عزیز
ببندند بر دشمنان راه را
به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردی جهان در جهان ساختند
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ
گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش
سکندر دران داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت
هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیلتن شد چو اهریمنی
یکی زخم زد بر تن پهلوان
کزان زخم لرزید سرو جوان
بدرید خفتان زره پاره کرد
عمل بین که پولاد با خاره کرد
نبرید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور
به موئی تن شاه رست از گزند
بزد تیغ و بدخواه را سرفکند
هراسید ازان دشمن بیهراس
دل خصم را کرد از آنجا قیاس
بران شد که از خصم تابد عنان
رهائی دهد سینه را از سنان
دگر باره از بخت امیدوار
پی افشرد بر جای خویش استوار
چو در فال فیروزی خویش دید
بر اعدای خود دست خود بیش دید
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
بکوشید با همترازوی خویش
نیاسود لشگر ز خون ریختن
ز دشمن به دشمن درآویختن
نبرد آزمایان ایران سپاه
گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومی ز پیکارشان
اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردی فشردند پای
نرفتند چون کوه آهن ز جای
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگی به تاج
شه چین فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تیره شب تافته
چو آیینه روشنی یافته
دو لشگر به یکجا گروه آمدند
شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد
ز تن زخم شستند و از روی گرد
پر اندیشه از گنبد تیز گشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کین روی شسته ترنج
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند
هزبران به نخجیر برخاستند
به پولاد شمشیر و چرم کمان
بسی زور بازو نمود آسمان
به غوغای لشکر درآمد شکیب
که دست از عنان رفت و پای از رکیب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
ز بیداد دارا به جان آمده
دل آزردگی در میان آمده
بران دال که خونریز دارا کنند
بر او کین خویش آشکارا کنند
چو زینگونه بازاری آراستند
به جان از سکندر امان خواستند
که مائیم خاصان دارا و بس
به دارا ز ما خاصتر نیست کس
ز بیداد او چون ستوه آمدیم
به خونریز او هم گروه آمدیم
بخواهیم فردا بر او تاختن
ز بیداد او ملک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای
که فردا مخالف درآید ز پای
چو فردا علم برکشد در مصاف
خورد شربت تیغ پهلو شکاف
ولیکن به شرطی که بر دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج
ز ما هر یکی را توانگر کنی
به زر کار ما هر دو چون ز کنی
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بیداد کیش
کنند این خطا با خداوند خویش
ولی هر کس آن در بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بیداد داد آمدش
کهن داستانی به یاد آمدش
که خرگوش هر مرز را بیشگفت
سگ آن ولایت تواند گرفت
چو آن عاصیان خداوند کش
خبر یافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکاری دهد
به خونریز بدخواه یاری دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند
پی کشتن شاه برداشتند
چو یاقوت خورشید را دزد برد
به یاقوت جستن جهان پی فشرد
به دزدی گرفتند مهتاب را
که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه
شدند از نبردآزمائی ستوه
به منزلگه خویش گشتند باز
به رزم دگر روزه کردند ساز
بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص
مگر زین خرابات یابم خلاص
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازی گریست
سراپردهای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند
کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارندهٔ نیک و بدهای خاک
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چین بار داد
عروس عدن در به دینار داد
رسیدند لشگر به جای مصاف
دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کین ریختند
نقیبان خروشیدن انگیختند
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب
ز بسیاری لشگر از هر دو جای
فرو بست کوشنده را دست و پای
دو رویه ستادند بر جای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ
مگر در میان صلحی آید پدید
که شمشیرشان برنباید کشید
چو بود از جوانی و گردنکشی
هم آن جانب آبی هم این آتشی
پدید آمد از بردباری ستیز
دل کینه ور گشت بر کینه تیز
ازان پس که بر کینه ره یافتند
سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غریدن آواز کوس
فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهای آیینهٔ پیل مست
همی شانه بر پشت پیلان شکست
برآورد خرمهره آواز شیر
دماغ از دم گاو دم گشت سیر
چنان آمد از نای ترکی خروش
که از نای ترکان برآورد جوش
طراقی که از مقرعه خاسته
برون رفته زین طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد
زمین گفتی از یکدیگر بردرید
سرافیل صور قیامت دمید
غبار زمین بر هوا راه بست
عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین
زمین آسمان آسمان شد زمین
جگر تاب شد نعرههای بلند
گلوگیر شد حلقههای کمند
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ
ز بس عطسهٔ تیغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ایران هم از صبح بام
بر آراست لشگر بسازی تمام
نخستین صف میمنه ساز کرد
ز تیغ اژدها را دهن باز کرد
صف میسره هم بر آراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه
ز قلبی که چون کوه پولاد بود
پناهنده را قلعه آباد بود
ز دیگر طرف لشگر آرای روم
بر آراست لشگر چو نحلی ز موم
سلیح و سلب داد خواهنده را
قوی کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تیغ
چو آرایش گلشن از اشک میغ
پس و پیش را کرد چون خاره کوه
بر انگیخت قلبی ثریا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند
یلان سربسر مرد میخواستند
سیاست درآمد به گردن زنی
ز چشم جهان دور شد روشنی
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک
ز شمشیر برگشته جائی نبود
که در غار او اژدهائی نبود
نهنگ خدنگ از کمین کمان
نیاسود بر یک زمین یک زمان
کمند اژدهائی مسلسل شکنج
دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غریدن زنده پیلان مست
نفس در گلوی هزبران شکست
ز بس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کین برآراسته
محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان خیمه بیرون زده
ز بس خستهٔ تیرپیکان نشان
شده آبله دست پیکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار
که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوی دارا ز قلب سپاه
بر آشفت چون شرزه شیر سیاه
به دشمن گرائی به خصم افکنی
گشاده بر و بازوی بهمنی
به هر جا که بازو برافراختی
سر خصم در پایش انداختی
نشد بر تنی تا نپرداختش
نزد بر سری تا نینداختش
ز بس خون رومی دران ترکتاز
هزار اطلس رومی افکند باز
وزین سو سکندر به شمشیر تیز
برانگیخته از جهان رستخیز
دو دست آوریده به کوشش برون
بهر دست شمشیری الماس گون
دو دستی چنان میگرائید تیغ
کزو خصم را جان نیامد دریغ
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش
فرو ریختی زیر پایش سرش
چو بر آب دریا غضب ریختی
ز دریای آب آتش انگیختی
چو شیری که آتش ز دم برزند
دم مادیان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شیر
بسا شیر کز مرکب آورد زیر
شه آزرم او به که یکسو کند
کزان پهلوان پیل پهلو کند
به لشگر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی
چنان دید دارای دولت صواب
که لشگر بجنبد چو دریای آب
همه همگروهه به یکسر زنند
به یکبارگی بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت
بجوشد لشگر بکوشید سخت
عنان یک رکابی برانگیختند
دو دستی به تیغ اندر آویختند
سکندر چو غوغای بدخواه دید
ز خود دست آزرم کوتاه دید
بفرمود تا لشگر روم نیز
بدادن ندارند جان را عزیز
ببندند بر دشمنان راه را
به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردی جهان در جهان ساختند
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ
گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش
سکندر دران داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت
هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیلتن شد چو اهریمنی
یکی زخم زد بر تن پهلوان
کزان زخم لرزید سرو جوان
بدرید خفتان زره پاره کرد
عمل بین که پولاد با خاره کرد
نبرید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور
به موئی تن شاه رست از گزند
بزد تیغ و بدخواه را سرفکند
هراسید ازان دشمن بیهراس
دل خصم را کرد از آنجا قیاس
بران شد که از خصم تابد عنان
رهائی دهد سینه را از سنان
دگر باره از بخت امیدوار
پی افشرد بر جای خویش استوار
چو در فال فیروزی خویش دید
بر اعدای خود دست خود بیش دید
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
بکوشید با همترازوی خویش
نیاسود لشگر ز خون ریختن
ز دشمن به دشمن درآویختن
نبرد آزمایان ایران سپاه
گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومی ز پیکارشان
اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردی فشردند پای
نرفتند چون کوه آهن ز جای
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگی به تاج
شه چین فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تیره شب تافته
چو آیینه روشنی یافته
دو لشگر به یکجا گروه آمدند
شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد
ز تن زخم شستند و از روی گرد
پر اندیشه از گنبد تیز گشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کین روی شسته ترنج
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند
هزبران به نخجیر برخاستند
به پولاد شمشیر و چرم کمان
بسی زور بازو نمود آسمان
به غوغای لشکر درآمد شکیب
که دست از عنان رفت و پای از رکیب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
ز بیداد دارا به جان آمده
دل آزردگی در میان آمده
بران دال که خونریز دارا کنند
بر او کین خویش آشکارا کنند
چو زینگونه بازاری آراستند
به جان از سکندر امان خواستند
که مائیم خاصان دارا و بس
به دارا ز ما خاصتر نیست کس
ز بیداد او چون ستوه آمدیم
به خونریز او هم گروه آمدیم
بخواهیم فردا بر او تاختن
ز بیداد او ملک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای
که فردا مخالف درآید ز پای
چو فردا علم برکشد در مصاف
خورد شربت تیغ پهلو شکاف
ولیکن به شرطی که بر دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج
ز ما هر یکی را توانگر کنی
به زر کار ما هر دو چون ز کنی
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بیداد کیش
کنند این خطا با خداوند خویش
ولی هر کس آن در بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بیداد داد آمدش
کهن داستانی به یاد آمدش
که خرگوش هر مرز را بیشگفت
سگ آن ولایت تواند گرفت
چو آن عاصیان خداوند کش
خبر یافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکاری دهد
به خونریز بدخواه یاری دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند
پی کشتن شاه برداشتند
چو یاقوت خورشید را دزد برد
به یاقوت جستن جهان پی فشرد
به دزدی گرفتند مهتاب را
که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه
شدند از نبردآزمائی ستوه
به منزلگه خویش گشتند باز
به رزم دگر روزه کردند ساز
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۵ - مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را
بیا ساقی آزاد کن گردنم
سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست
مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده
ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند
که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازهای کن بر انداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قویتر کنی
بسا چشم سوزن که در سر کنی
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازهٔ شه جهان گشت پر
که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش
به اندازهٔ پایهٔ کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار
فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوهٔ خوشگوار
برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
که یک یک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آنچنان در بهشت
ز شکر بسی پخته حلوای نغز
به بادام شیرینش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنیا پرست
یکی آورد زان به عمری به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نیم آن را به سالی قیاس
چو شد خانهٔ گنج پرداخته
بدانگونه مهمانیی ساخته
شه ترک با شهرگان دیار
به خواهشگری شد بر شهریار
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سر بزرگیش نامی کند
پذیرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به یکبارگی
بران خوان شدند از سر بارگی
زمین از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید
یکی تخت زر دید چون آفتاب
درو چشمهٔ در چو دریای آب
به شادی بران تخت زرین نشست
ز کافور و عنبر ترنجی بدست
جهانجوی فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پای خاست
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پیشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهای زرین شود خاک زرد
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار دیس
نکرد آرزو با معامل مکیس
بهشتی صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونهای خوردها
نمودند بر باده ناوردها
نشاط میقرمزی ساختند
بساطی هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری
نوا ساز خنیاگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف
بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود
سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی
همان پای کوبان کشمیر زاد
معلق زن از رقص چون دیو باد
ز یونانیان ارغنون زن بسی
که بردند هوش از دل هر کسی
کمر بسته رومی و چینی به هم
برآورده از روم و از چین علم
در گنج بگشاد چیپال چین
بپرداخت از گنج قارون زمین
نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب
یکی دست مجلس بتری چو آب
ز دیبای چینی به خروارها
هم از مشک چین با وی انبارها
طبقهای کافور با بوی مشک
ز کافورتر بیشتر عود خشک
کمانهای چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
چهل پیل با تخت و بر گستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خیل خیل
کنیزان که در مرده آرند میل
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید
پس از ساعتی گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفهای ساز کرد
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بیآگهی
سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
به دریا دراز ماهیان تیزتر
به چابک روی پیکرش دیو زاد
به گردندگی کنیتش دیو باد
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پیل را وقت زور
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
سمندی نگویم سمندر فشی
سمندر فشی نه سکندر کشی
شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریدهتر
چو دوران درآمد شدن تیز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابین پولاد در جنگ او
عقابان سیه جامه ز آهنگ او
بسی خنده گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش
جگر سای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانی اندر چو طغرل تمام
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
گل اندام و شکر لب و مشگبوی
بتی چون بهشتی برآراسته
فریبی به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهی چو سرو بلند
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
برو غبغبی کاب ازو میچکید
بر آتش بر آب معلق که دید
رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته
سهی سرو محتاج بالای او
شکر بنده و شهد مولای او
کمر بستهٔ زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوی شهدی شکر بارهای
به شهد و شکر بر ستمگارهای
بلورین تن و قاقمی پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
بر او طوقی از غبغب آویخته
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
چو میخوردی از لطف اندام وی
ز حلقش پدید آمدی رنگ می
هزار آفرین بر چنان دایهای
که پرورد از انسان گرانمایهای
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
تو گفتی که خود نیست او را دهان
همان نام او (نیست اندر جهان)
رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند
که این مرغ و این بارگی وین کنیز
عزیزند و بر شاه بادا عزیز
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهای خود را کنند آشکار
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبروئی کسش یار نیست
سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نیاید به دست
یکی خوبروئی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی
دویم زورمندی که وقت نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود
چو آواز خود بر کشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوی را زان دل آرام چست
خوش آوازی و خوبی آمد درست
حدیث دلیری و مردانگی
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگی در زنان کم بود
زن ار سمیتن نی که روئین تنست
ز مردی چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود
ز کاغذ نشاید سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهریار
زنان را به مردی ندید استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر پاره شد مرکبش تیز پی
سوی بازگشتن بسی چید کار
بگردنگی گشت چون روزگار
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین
از آنجا که شه را نیامد پسند
چو سایه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
ز شب بازی آورد گوئی به دست
سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد
در آمد به طیارهٔ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن
علم بر کشیدند گردنکشان
پدید آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بیابان به نخجیر بر تنگ بود
ز صحرای چین تا به دریای چند
زمین در زمین بود زیر پرند
سیه چون در آمد به عرض شمار
گزیده در او بود پانصد هزار
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دریا شکوه
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی
کمرهای زرین غلامان خاص
چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سیل
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
ندیمان شایسته بر گرد شاه
که آسان از ایشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختی زمین
اشارت چنین شد به خاقان چین
که گردد سوی خانهٔ خویش باز
به اقلیم ترکان کند ترکتاز
جهانجوی را ترک بدرود کرد
به آب مژه روی را رود کرد
عنان تافته شاه گیتی نورد
ز صحرا به جیجون رسانید گرد
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آید فرود
بر آن فرضه جایی دلافروز دید
نشستن بر آن جای فیروز دید
طناب سراپردهٔ خسروی
کشیدند و شد میخ مرکز قوی
ز بس نوبتیهای گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جیحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید
از آن مال کز چین به چنگ آمدش
بسی داد کانجا درنگ آمدش
بناهای ویرانه آباد کرد
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
سمرقند را کادمی شاد ازوست
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رایت برافراختند
به هر خانهای خرمی ساختند
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
به درگاه شاه از پی پای رنج
سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست
مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده
ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند
که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازهای کن بر انداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قویتر کنی
بسا چشم سوزن که در سر کنی
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازهٔ شه جهان گشت پر
که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش
به اندازهٔ پایهٔ کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار
فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوهٔ خوشگوار
برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
که یک یک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آنچنان در بهشت
ز شکر بسی پخته حلوای نغز
به بادام شیرینش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنیا پرست
یکی آورد زان به عمری به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نیم آن را به سالی قیاس
چو شد خانهٔ گنج پرداخته
بدانگونه مهمانیی ساخته
شه ترک با شهرگان دیار
به خواهشگری شد بر شهریار
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سر بزرگیش نامی کند
پذیرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به یکبارگی
بران خوان شدند از سر بارگی
زمین از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید
یکی تخت زر دید چون آفتاب
درو چشمهٔ در چو دریای آب
به شادی بران تخت زرین نشست
ز کافور و عنبر ترنجی بدست
جهانجوی فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پای خاست
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پیشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهای زرین شود خاک زرد
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار دیس
نکرد آرزو با معامل مکیس
بهشتی صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونهای خوردها
نمودند بر باده ناوردها
نشاط میقرمزی ساختند
بساطی هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری
نوا ساز خنیاگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف
بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود
سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی
همان پای کوبان کشمیر زاد
معلق زن از رقص چون دیو باد
ز یونانیان ارغنون زن بسی
که بردند هوش از دل هر کسی
کمر بسته رومی و چینی به هم
برآورده از روم و از چین علم
در گنج بگشاد چیپال چین
بپرداخت از گنج قارون زمین
نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب
یکی دست مجلس بتری چو آب
ز دیبای چینی به خروارها
هم از مشک چین با وی انبارها
طبقهای کافور با بوی مشک
ز کافورتر بیشتر عود خشک
کمانهای چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
چهل پیل با تخت و بر گستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خیل خیل
کنیزان که در مرده آرند میل
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید
پس از ساعتی گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفهای ساز کرد
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بیآگهی
سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
به دریا دراز ماهیان تیزتر
به چابک روی پیکرش دیو زاد
به گردندگی کنیتش دیو باد
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پیل را وقت زور
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
سمندی نگویم سمندر فشی
سمندر فشی نه سکندر کشی
شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریدهتر
چو دوران درآمد شدن تیز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابین پولاد در جنگ او
عقابان سیه جامه ز آهنگ او
بسی خنده گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش
جگر سای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانی اندر چو طغرل تمام
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
گل اندام و شکر لب و مشگبوی
بتی چون بهشتی برآراسته
فریبی به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهی چو سرو بلند
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
برو غبغبی کاب ازو میچکید
بر آتش بر آب معلق که دید
رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته
سهی سرو محتاج بالای او
شکر بنده و شهد مولای او
کمر بستهٔ زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوی شهدی شکر بارهای
به شهد و شکر بر ستمگارهای
بلورین تن و قاقمی پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
بر او طوقی از غبغب آویخته
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
چو میخوردی از لطف اندام وی
ز حلقش پدید آمدی رنگ می
هزار آفرین بر چنان دایهای
که پرورد از انسان گرانمایهای
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
تو گفتی که خود نیست او را دهان
همان نام او (نیست اندر جهان)
رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند
که این مرغ و این بارگی وین کنیز
عزیزند و بر شاه بادا عزیز
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهای خود را کنند آشکار
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبروئی کسش یار نیست
سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نیاید به دست
یکی خوبروئی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی
دویم زورمندی که وقت نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود
چو آواز خود بر کشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوی را زان دل آرام چست
خوش آوازی و خوبی آمد درست
حدیث دلیری و مردانگی
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگی در زنان کم بود
زن ار سمیتن نی که روئین تنست
ز مردی چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود
ز کاغذ نشاید سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهریار
زنان را به مردی ندید استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر پاره شد مرکبش تیز پی
سوی بازگشتن بسی چید کار
بگردنگی گشت چون روزگار
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین
از آنجا که شه را نیامد پسند
چو سایه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
ز شب بازی آورد گوئی به دست
سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد
در آمد به طیارهٔ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن
علم بر کشیدند گردنکشان
پدید آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بیابان به نخجیر بر تنگ بود
ز صحرای چین تا به دریای چند
زمین در زمین بود زیر پرند
سیه چون در آمد به عرض شمار
گزیده در او بود پانصد هزار
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دریا شکوه
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی
کمرهای زرین غلامان خاص
چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سیل
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
ندیمان شایسته بر گرد شاه
که آسان از ایشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختی زمین
اشارت چنین شد به خاقان چین
که گردد سوی خانهٔ خویش باز
به اقلیم ترکان کند ترکتاز
جهانجوی را ترک بدرود کرد
به آب مژه روی را رود کرد
عنان تافته شاه گیتی نورد
ز صحرا به جیجون رسانید گرد
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آید فرود
بر آن فرضه جایی دلافروز دید
نشستن بر آن جای فیروز دید
طناب سراپردهٔ خسروی
کشیدند و شد میخ مرکز قوی
ز بس نوبتیهای گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جیحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید
از آن مال کز چین به چنگ آمدش
بسی داد کانجا درنگ آمدش
بناهای ویرانه آباد کرد
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
سمرقند را کادمی شاد ازوست
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رایت برافراختند
به هر خانهای خرمی ساختند
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
به درگاه شاه از پی پای رنج
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندر فزود
که بار دگر دل نهد بر هلاک
ندارد ز پیکار یأجوج باک
سپاهی در آسودگی خوش بدار
که در حالت سختی آید به کار
کنون دست مردان جنگی ببوس
نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس
سپاهی که کارش نباشد به برگ
چرا روز هیجا نهد دل به مرگ؟
نواحی ملک از کف بدسگال
به لشکر نگه دار و لشکر به مال
ملک را بود بر عدو دست، چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر
بهای سر خویشتن میخورد
نه انصاف باشد که سختی برد
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار، زار؟
بباید به مقدارش اندر فزود
که بار دگر دل نهد بر هلاک
ندارد ز پیکار یأجوج باک
سپاهی در آسودگی خوش بدار
که در حالت سختی آید به کار
کنون دست مردان جنگی ببوس
نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس
سپاهی که کارش نباشد به برگ
چرا روز هیجا نهد دل به مرگ؟
نواحی ملک از کف بدسگال
به لشکر نگه دار و لشکر به مال
ملک را بود بر عدو دست، چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر
بهای سر خویشتن میخورد
نه انصاف باشد که سختی برد
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار، زار؟
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ملک معظم فیروشاه عادل
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۳ - تنسیق الصفات
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۹
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۳ - آمدن شادیشاه به خواستگاری خورشید
چو شاه چین علم بفراخت بر بام
نگون شد رایت عباسی از شام
به قیصر قاصدی آمد سحرگاه
که اینک می رسد شادی شه از راه
ز درگه خاست آواز تبیره
شدندش سروران یکسر پذیره
همان کآمد سپاه شام نزدیک
ز گردش چشم گردون گشت تاریک
شد از گرد سوار لشکر شام
رخ پیروزه گردون سیه فام
به گردون بسکه گرد مرکبان رفت
زمین یکبارگی بر آسمان رفت
ز بس رایت که بر روی هوا بود
هوا بر شکل شیر و اژدها بود
فتاده روی صحرا نیل در نیل
گرفته گرد کحلی میل در میل
چو چتر شاه شامی سر بر آورد
ز غیرت گشت روی شاه چین زرد
همای چتر شاهی کرد پرواز
به زیرش جره بازی کرد پر باز
دمان چون صبح خنگی زیر رانش
گرفته شامیان خودش در میانش
چو نیشکر نطاقی بسته زرین
کشیده قد سبز ارنگ شیرین
سهی سروی قدی خوش بر کشیده
خطی چون سبزه گرد گل دمیده
سراسر روم در پایش فتادند
همه پا و رکابش بوسه دادند
چو آن فرزانگان را شاهزاده
بدید از دور حالی شد پیاده
ملک چون روی شادیشاه را دید
چو بید از رشک شمشادش بلرزید
نبات از پسته خندان ببارید
ملک را چرب و شیرین باز پرسید
ملک نیز از دل خونین چو پسته
جوابی داد زیر لب شکسته
روان گشتند از آنجا سوی درگاه
ملک غمگین و شادیشاه همراه
حکایتهای رنگ آمیز می کرد
دمی می دادش خود خون همی خورد
همه ره شهد می آمیخت با زهر
همی راندند با هم تا در شهر
به سوی برج و باره بنگریدند
جهانی مرد و زن نظاره دیدند
پی نظاره، در هر برج و بارو
نشستند ماهرویان روی در رو
تو گفتی بر کنار برج و باره
ببارید از فلک ماه و ستاره
سخن گویان و خندان هر دو یکسر
همی راندند تا درگاه قیصر
فضایی دید شادی میل در میل
کشیده پیلبانان پیل در پیل
خروش کوس بر گردون رسیده
اسد را زهره از هیبت دریده
دو رویه چاوشان استاده بر در
حمایل تیغ در بر چون دو پیکر
ز پیش آستان تا حضرت شاه
زمین بوسید شادیشاه در راه
فراز تخت تاج قیصری دید
ز برج قصر کیوان مشتری دید
گرفت آن تا جور در پای تختش
شهنشه خواند بر بالای تختش
ز مهر دل مه رویش ببوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
به دست راست زیر تخت قیصر
نهادند از برایش کرسی زر
ز ساقی خواست جامی تا به لب جان
بلوری کرده پر لعل بدخشان
به نای و نوش بزمی ساخت ساقی
که می زد طعنه بر فردوس باقی
نگون شد رایت عباسی از شام
به قیصر قاصدی آمد سحرگاه
که اینک می رسد شادی شه از راه
ز درگه خاست آواز تبیره
شدندش سروران یکسر پذیره
همان کآمد سپاه شام نزدیک
ز گردش چشم گردون گشت تاریک
شد از گرد سوار لشکر شام
رخ پیروزه گردون سیه فام
به گردون بسکه گرد مرکبان رفت
زمین یکبارگی بر آسمان رفت
ز بس رایت که بر روی هوا بود
هوا بر شکل شیر و اژدها بود
فتاده روی صحرا نیل در نیل
گرفته گرد کحلی میل در میل
چو چتر شاه شامی سر بر آورد
ز غیرت گشت روی شاه چین زرد
همای چتر شاهی کرد پرواز
به زیرش جره بازی کرد پر باز
دمان چون صبح خنگی زیر رانش
گرفته شامیان خودش در میانش
چو نیشکر نطاقی بسته زرین
کشیده قد سبز ارنگ شیرین
سهی سروی قدی خوش بر کشیده
خطی چون سبزه گرد گل دمیده
سراسر روم در پایش فتادند
همه پا و رکابش بوسه دادند
چو آن فرزانگان را شاهزاده
بدید از دور حالی شد پیاده
ملک چون روی شادیشاه را دید
چو بید از رشک شمشادش بلرزید
نبات از پسته خندان ببارید
ملک را چرب و شیرین باز پرسید
ملک نیز از دل خونین چو پسته
جوابی داد زیر لب شکسته
روان گشتند از آنجا سوی درگاه
ملک غمگین و شادیشاه همراه
حکایتهای رنگ آمیز می کرد
دمی می دادش خود خون همی خورد
همه ره شهد می آمیخت با زهر
همی راندند با هم تا در شهر
به سوی برج و باره بنگریدند
جهانی مرد و زن نظاره دیدند
پی نظاره، در هر برج و بارو
نشستند ماهرویان روی در رو
تو گفتی بر کنار برج و باره
ببارید از فلک ماه و ستاره
سخن گویان و خندان هر دو یکسر
همی راندند تا درگاه قیصر
فضایی دید شادی میل در میل
کشیده پیلبانان پیل در پیل
خروش کوس بر گردون رسیده
اسد را زهره از هیبت دریده
دو رویه چاوشان استاده بر در
حمایل تیغ در بر چون دو پیکر
ز پیش آستان تا حضرت شاه
زمین بوسید شادیشاه در راه
فراز تخت تاج قیصری دید
ز برج قصر کیوان مشتری دید
گرفت آن تا جور در پای تختش
شهنشه خواند بر بالای تختش
ز مهر دل مه رویش ببوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
به دست راست زیر تخت قیصر
نهادند از برایش کرسی زر
ز ساقی خواست جامی تا به لب جان
بلوری کرده پر لعل بدخشان
به نای و نوش بزمی ساخت ساقی
که می زد طعنه بر فردوس باقی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۲
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵ - در مدح محمدشاه مبرور و لشکر کشیدن به سمت هرات گوید
سخنگزافه چه رانی ز خسروانکهن
یکی ز شوکت شاه جهانسرای سخن
بخواندهایم بسی بار نامهای قدیم
بدیدهایم بسیکار نامهای کهن
نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم
نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن
چنین مناقب فرخندهکز خدیو زمان
چنین مآثر شایسته کز کیای زمن
مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک
سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن
هزار لجه نهنگست در یکی خفتان
هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن
بهگاهکینه نبیند سراب از دریا
به وقت وقعه نداند حریر از آهن
کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون
کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن
بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان
فراخ دولت او تنگکرده جای حزن
کدام جامهکه از تیغ او نگشت فبا
کدام لامهکه از تیر او نگشتکفن
کجا نشسته بود او ستاده است پشین
کجا سواره بود او پیاده است پشن
ز بانگکوس چنان اندر اهتزاز آید
که هوش پارسیان از سرود اورامن
یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز
کهکارنامه شاهست و بارنامه من
به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست
چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن
به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات
سپهکشید و برانگیخت عزم را توسن
مگو سپاه که یک بیشه شیر جوشنپوش
مگو سپاه که یک پهنه پیل بیلکزن
بساطشان همه هنگام خواجگی میدان
قماطشان همه هنگامکودکی جوشن
هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل
چو زورقی که ازو چار لنگرست آون
فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر
چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن
نود عرادهٔگردنده توپ قلعهگشای
چنان که بر کتف باد سدی از آهن
دمیده از دم هر توپ دود قیراندود
چنانکه باد سیاه ازگلوی اهریمن
درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک
ز اوج گنبد خاکستری عروس ختن
دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش
چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن
ز کوه و دشت چنان درگذشت موکب شاه
که ازکریوهٔ کهسار سیل بنیانکن
همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو
همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن
رسید تا به در حصن غوریان که به خاک
نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن
دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم
بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن
بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین
بیافریده یکی آسمان ز ریماهن
نه بس شکفت که همچون ستاره در تدویر
هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن
هزار پهلو پولاد خای پتیاره
گزیده بهر حراست در آن حصار سکن
درشت هیکل و عفریتخوی و کژمژگوی
سطبرساعد و باریکساق و زفتبدن
زمخت سیرت و زنجیرخای و ناهنجار
وقیحصورت و مویینلباس و رویینتن
کهین برادر دستور مرزبان هرات
مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن
به کو توالی آن دز درون آن ددگان
چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن
سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند
چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن
حصاریان پلنگینه خوی کوه جگر
ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن
ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار
ز خیرگی همه مانند دود درگلخن
جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب
رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن
همه هژبر به چنگ و همه دلیر به جنگ
همه معارکجوی و همه بلارکزن
به پیش بیلک برّنده دیده کرده هدف
به پیش ناوک درنده سینهکرده مجن
وزینکرانه هژبرافکنان لشکر شاه
سطبریال و قویبال وگردو شیرشکن
به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار
به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن
به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم
به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن
پرند هندی ترکان نمودی از پسگرد
چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن
هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر
نمود چون کتف خار پشت و پر زغن
رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک
گزندگان هوام از بخور قردامن
ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان
ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن
نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه
چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن
بهکوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ
که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن
جریح گشته سباه و سلیح گشته تباه
روان ز جسم روان گشته و توان ز تون
چه گفت گفت چه جوشیم در هلاکت جان
چه گفت گفت چه کوشیم در فلاکت تن
گیاه نیست روان کش برند و روید باز
نه شاخ گل که به هر ساله بر دمد ز چمن
کنون علاج همینست و بسکه برگیریم
به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن
چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما
ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن
زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل
به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن
به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ
ز سر فکندهکله برکتف نهاده رسن
دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان
رسگشود و ضمانگشتشان ز خلق حسن
سهروز ماند و سپهخواند و زر و سیمفشاند
سپس به سوی حصار هرات راندکرن
یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر
به مرزبان هریکای همیشه یار محن
شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر
بهشاده آمد و در جادهجای داشت پرن
همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه
هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن
ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید
که روز گرما در دست خلق بابیزن
بخواست مرکب و از جایجستو بستکمر
پی گریز و به بدرود برگشاد دهن
خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او
گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن
ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری
که هان بمان و مینداز لجین را به لجن
اگر ز جنگگریزی ز ننگ میمگریز
روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن
چسان علاجگریزیکه نیست راهگریز
نیی کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن
نهکرکسیکه بپری ز شوق جانب غرب
همان ز غرب دگر ره کنی به شرق وطن
گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت
گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن
ز چار سوی تو بربستهاند راه گریز
تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن
زکردهای خود انجام کار چون دانی
کهکردگار به دوزخ ترادهد مسکن
به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست
بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن
بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد
نه درز جامه که در وی فرو رود درزن
یکی همان که ببینیم کارکرد سپهر
بود که متفق آید ستارهٔ ریمن
حصار را ز پس پشت خود وقایهکنیم
ز پیش باره برانیم باره بر دشمن
به مویهگفت بدو کاینت رای مستغرب
به ناله گفت بدو کاینت گفت مستهجن
هلا به رهگذر باد میمهل خاشاک
الا به جلوهگه برق میمنه خرمن
به زرق مینتوان بست باد در چنبر
بهکید مینتوان سود آب در هاون
گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ
لجاج محض نماید بدو علاج عنن
مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست
چسان درنگ کند پیش سیل بنیانکن
چو ماکیان بکراچید از غضب دستور
چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن
که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز
وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن
میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز
که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن
طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ
غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن
در حصار به رخ بست مرزبان هری
گشاد قفل و برون ریخت گوهر از مخزن
ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس
ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن
ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور
ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن
همی بداد به صاع و همی بداد به باع
همی بداد بهکیل و همی بدادبه من
موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات
گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن
ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را
برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن
مد به وقعه اگر احورست اگر اعور
دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن
جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل
کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن
زبیل و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر
به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن
به سهم و ناچخ و صمصام و خشت و دهره و شل
بهتیر و نیزهو سرپاش و سف و صارم وسن
به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال
برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن
ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه
ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن
به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار
به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن
ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل
ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن
هم از میانهگزینکرد شش هزار دلیر
هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن
سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز
ببست راه شد آمد بر آن سپاهکشن
شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید
بلارکیکه به مرگ فجاست آبستن
کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب
که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن
بسا سرا که به صارم برید در مغفر
بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن
خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم
همان حکایت لاحول بود و اهریمن
ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک
زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن
بسی نرفتکه از ترکتاز لشکر شاه
ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون
ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه
ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون
بسا سوار کزان رزمگه به گاه گریز
یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن
بسا پیادهکه در جوی و جر بخفت و هنوز
برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن
سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی
چنان که از عقب صید شیر صید افکن
هم آبت ر حشم بدانفتکای دلیر بکوب
هم آن ز قهر بدین گفت کای سوار بزن
ز بسگروههٔ زنبورههای تندر غو
ز بسگلولهٔ خمپارهای تنین ون
هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل
هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن
گمان من که ز فرسوده استخوان گوان
دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن
ازان سپسکه ز میدان فرونشست غبار
ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن
ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او
به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن
گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه
سوی هزاره گره از برای دفع فتن
ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای
که مینگشت گرفتار قید و بند و شکن
همه شکستهدل و مستمند و زار و اسیر
ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن
بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید
فروچکید ز پستان ابر قیرآگن
هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید
سپید پرّ حواصل به کوه و دشت و دمن
مهندسان قویدست اوقلیدس رای
بساختند به فرمان شهریار زمن
مدینهیی چو مداین رزین و شاه گزین
گزید جای درو چون شعیب در مدین
ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر
ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن
گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش
فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن
نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن
نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن
بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم
به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن
ز خشم او دل دستور بردمید از جای
چنانکه دود به نیروی آتش ازگلخن
بدو سرود که ای تند خشم کند زبان
عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن
ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد
کهخود خموشنشینی به گوشهیی چو وثن
کنون زمان علاجست نی زمان لجاج
یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن
مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف
که تازه گردد ازو جان جادوی جوزن
شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای
دو سال رفت که سوی ری آمد از لندن
شگرف دانش و بسیار دان و اندک حرف
درازفکرت و کوتهبیان و چربسخن
کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش
به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن
وسیلهیی بگمار و رسیلهیی بنگار
فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن
پیام ده که ملک گر گرفت ملک هری
عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن
نه قندهار بماند به جای نه کابل
نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون
ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر
ز دیرجات بهکیوان رود غریو غرن
نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان
نه سومنات و نه گجرات نه سرنگ و پتن
نهمنگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی
نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه کوکن
نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر
نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن
همه بنادر هندوستان کند ویران
چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من
کند خراب اگر داکه است اگر کوچی
کند یباب اگر الفی است اگر الچن
هزار جان کند اندر شکار پور شکار
ز خون روان کند اندر بهار پور جون
چنانکه آمد و نگذاشت در دیار هری
نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن
به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل
به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن
تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی
زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن
وزین کرانه به شاه جهان پیام فرست
به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن
که خسروا بد ما را جزای نیک فرست
کت از خدای به نیکی رساد پاداشن
نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما
مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من
گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر
درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن
به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای
شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن
زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر
دهد دوباره به قندیل بختمان روغن
بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو
ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن
ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف
ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن
بر او زبان ملک نرم گشت و خاطر گرم
فراخ کرد بر او تنگنای بند و شکن
به ری برید فرستاد و در رسید سفیر
دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن
زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی
بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن
وزیر روس هم از پی بسان باد شمال
چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن
سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای
ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من
رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا
ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن
زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه
عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین
چو مرزبان هری را بهانه شد سپری
سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن
ز جنگ مدّتی آسوده کامران بوده
کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن
سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون
حصارِ سخت و سپهچست و ملک استرون
بهار آمده دی رفته خاطر آسوده
ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن
به جای ابر بهکهسار پشته پشتهگیاه
به جای برف بهگلزار توده توده سمن
فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار
هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن
دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر
چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن
شکست ساغر پیمان و از خمار غرور
دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن
به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف
به چاره تیر فکندن گرفت چون بیهن
ملک ز خشم بتوفید و لب گزید و گزید
سنانگذار سپاهی قرینه با قارن
همش ز خشم دو چشم آل گشته چون لاله
همش ز قهر دو رخ سرخ گشته چون رویین
مثال داد که از هر کرانه پره زنند
بهگرد باره هژبرافکنان شیرشکن
یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند
به شهربند هری از چهار جانب و جَن
چهار برج زنند از چهار سوی حصار
هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن
درون هر یک گردان کمین کنند و زنند
شراره بر دم آن مارهای مهرهفکن
مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال
مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن
درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر
برآورند عدو را دمار از میهن
شگرفکندهٔ آن باره را بیندایند
بهلای و لوش و نیو نال و خار و خاشه و شن
به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ
چو کام اژدر بهمنربای، بر بهمن
سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود
چنان که شغل شفیعست و رسم بابیزن
به جهدهای مین بست عهدهای متین
بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین
که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان
سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن
شه از سفیر پذیرفت آنچه گفت و نهفت
بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن
سفیر رفتو نکرد آنچهگفت و یکدوسه روز
بماند و زهر بیفزودشان به چرب سخن
ره جدال نمود و در نوالگشود
گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن
به روز چارم برگشت و دیدهبان ملک
به شه چگونگی آورد و کار شد روشن
ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر
که می بر آتش سوزنده برزنی دامن
به لاغ گفت که یا حبذا به لاغ مبین
زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن
چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن
سر وفاق نداری در نفاق مزن
سفیر راستی آورد و عرضهکرد به شاه
کهای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن
خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری
که میبزاید ازین فتح صدهزار شکن
نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب
که رفته رفته شود چشمه سیل بنیانکن
بسا نحیف نهالا که گر نپیراییش
فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن
ملکشنفت و برآشفت زانچه گفت و نهفت
ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن
سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری
سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن
پیام داد به فرمانروای هند که کار
تباهگشت و نشد چیره بر سروش اهرن
سفینهیی دو سه لشکر به شهر فارس فرست
مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن
ملکبماند و سپهخواند و زر فشاندو نشاند
ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن
بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار
فغان کشیده پی چاره گشت دستانزن
گسیلکرد بزرگان و موبدان و ردان
به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن
کنار هریک از آب چشم چون چشمه
درون هریک از باد سرد چون بهمن
شرارهٔ سخط پادشاه زبانهکشید
ز خشک ربشی آن خشکمغزتر دامن
چهگفتگفتکههان نوبت گذشت گذشت
زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن
که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس
که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن
به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه
همه مصالح پیکار در وی آبستن
سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ
بزرگ کرده شکم چون زنان آبستن
ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود
چو لهو بادهگسار از نوای زیرافکن
به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک
نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ کهن
به آب و گل ندهد دل کراست هوش و خرد
به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن
همه ستایش مرد از صفات مرد بود
برای روشن و عزم درست و خلق حسن
کنون که بوم و بر خصم شد خراب و یباب
جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن
بجا نماند جز این یک بهدست خاک خراب
که اندرو سزد ار آشیان کند کوکن
به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری
مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن
مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا
زمخت گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن
دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب
پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن
به مویشان همه بینی غبار جای عبیر
به جسمشان همه یابی هزال جای سمن
بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت
سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن
همه صحایف آفاق را بیاهارد
دمنده ابر سیاه از سپید آمولن
و دیگر آنکه ببینیمکانگلیس خدای
بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن
قضای عهد کند یا به کینه جهد کند
فریشته است مر او را دلیل یا اهرن
اگر به صلح گراید به پادشاه جهان
عنان رزم بتابیم از سکون سنن
و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای
بر آنچه حکم کند عین رحمت ست و منن
عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر
شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن
کنون به دعوی رای رزین و فکر متین
بری چمیم چو موسی به وادی ایمن
به پای تخت سپاریم رخت تا لختی
برون ز سختی آساید و درون ز شکن
سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست
کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن
به میرکابل و سردار قندهار نبشت
شگرفنامهیی از رنگ و بوی مینو ون
ز بس لآلی مضمون سطور او دریا
ز بس جواهر مکنون شطور او معدن
به سیم ساده پریشیده عنبر سارا
به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن
حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود
رموز پیش و پس راز خویش را معلن
مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست
به تخت و بختجوان و به اسم و رسم کهن
ببرد همره خویش از هرات جانب ری
به هرچه خواست نه لا گفت در جواب نه لن
نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش
بسا رمیده رواناکه آرمید به تن
امیرزاده فریدون که شکر شاه جهان
به عهد مهد سرودینشسته لب ز لبن
بر آن سرست که بر جای زر فشاند سر
برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن
ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر
چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن
شها مها ملکا ملکپرورا ملکا
توییکه جنگ تو از یاد برده جنگ پشن
ستایش تو به ذات تو و محامد تست
نه از فزونی سامان و شارسان و شتن
نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل
نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن
به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر
به طیب طینت خود معتبر بود لادن
به نور خویش بود آفتاب عالمگیر
به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن
ستایش تو به ملک هری بدان ماند
که تاکسی بستاید اویس را به قرن
ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول
ثنای او همه از حسنسیرتست و سنن
به آب و تاب گهر را همی نهند سپاس
نه زین قبلی که به عمان در است یا به عدن
ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ
نه زینکههست مر او را ز زر و سیم لگن
تو عزم خویش همی خواستی نمود عیان
به خسروان جهانگیر و مهتران زمن
هری گرفت نمیخواستی ز بهر خراج
که صد خراج هری باشدتکهین داشن
چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری
نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن
به حیلهای که عدو کرد میمباش دژم
که کار خنجر برنده ناید از سوزن
حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان
یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن
همانحکایت صفین بخوان و حیلهٔ عمرو
که کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن
نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس
نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن
یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری
یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن
بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا
که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن
به هرکجاکه شود جلوهگر برندگمان
که راست تازهعروسی بود به شکل و فتن
ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک
رواست گفتن عیب عروس نزد ختن
نخست آنکه قوافی به چند جای در او
مکررست چو انعامشاه در حق من
اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک
همی به شکر فزاید چو برفزود منن
دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت
کنند جامهگدایان بهجای خز ز خشن
ازین دو عیب چو میبگذری به خازن غیب
که نطق ناطقه در مدح او بود الکن
وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه
چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن
بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی
و ان یکاد دمندت همی به پیرامن
مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب
سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن
دوام ملک خداوند تا هزاراناند
بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون
یکی ز شوکت شاه جهانسرای سخن
بخواندهایم بسی بار نامهای قدیم
بدیدهایم بسیکار نامهای کهن
نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم
نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن
چنین مناقب فرخندهکز خدیو زمان
چنین مآثر شایسته کز کیای زمن
مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک
سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن
هزار لجه نهنگست در یکی خفتان
هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن
بهگاهکینه نبیند سراب از دریا
به وقت وقعه نداند حریر از آهن
کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون
کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن
بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان
فراخ دولت او تنگکرده جای حزن
کدام جامهکه از تیغ او نگشت فبا
کدام لامهکه از تیر او نگشتکفن
کجا نشسته بود او ستاده است پشین
کجا سواره بود او پیاده است پشن
ز بانگکوس چنان اندر اهتزاز آید
که هوش پارسیان از سرود اورامن
یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز
کهکارنامه شاهست و بارنامه من
به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست
چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن
به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات
سپهکشید و برانگیخت عزم را توسن
مگو سپاه که یک بیشه شیر جوشنپوش
مگو سپاه که یک پهنه پیل بیلکزن
بساطشان همه هنگام خواجگی میدان
قماطشان همه هنگامکودکی جوشن
هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل
چو زورقی که ازو چار لنگرست آون
فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر
چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن
نود عرادهٔگردنده توپ قلعهگشای
چنان که بر کتف باد سدی از آهن
دمیده از دم هر توپ دود قیراندود
چنانکه باد سیاه ازگلوی اهریمن
درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک
ز اوج گنبد خاکستری عروس ختن
دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش
چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن
ز کوه و دشت چنان درگذشت موکب شاه
که ازکریوهٔ کهسار سیل بنیانکن
همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو
همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن
رسید تا به در حصن غوریان که به خاک
نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن
دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم
بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن
بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین
بیافریده یکی آسمان ز ریماهن
نه بس شکفت که همچون ستاره در تدویر
هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن
هزار پهلو پولاد خای پتیاره
گزیده بهر حراست در آن حصار سکن
درشت هیکل و عفریتخوی و کژمژگوی
سطبرساعد و باریکساق و زفتبدن
زمخت سیرت و زنجیرخای و ناهنجار
وقیحصورت و مویینلباس و رویینتن
کهین برادر دستور مرزبان هرات
مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن
به کو توالی آن دز درون آن ددگان
چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن
سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند
چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن
حصاریان پلنگینه خوی کوه جگر
ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن
ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار
ز خیرگی همه مانند دود درگلخن
جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب
رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن
همه هژبر به چنگ و همه دلیر به جنگ
همه معارکجوی و همه بلارکزن
به پیش بیلک برّنده دیده کرده هدف
به پیش ناوک درنده سینهکرده مجن
وزینکرانه هژبرافکنان لشکر شاه
سطبریال و قویبال وگردو شیرشکن
به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار
به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن
به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم
به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن
پرند هندی ترکان نمودی از پسگرد
چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن
هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر
نمود چون کتف خار پشت و پر زغن
رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک
گزندگان هوام از بخور قردامن
ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان
ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن
نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه
چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن
بهکوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ
که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن
جریح گشته سباه و سلیح گشته تباه
روان ز جسم روان گشته و توان ز تون
چه گفت گفت چه جوشیم در هلاکت جان
چه گفت گفت چه کوشیم در فلاکت تن
گیاه نیست روان کش برند و روید باز
نه شاخ گل که به هر ساله بر دمد ز چمن
کنون علاج همینست و بسکه برگیریم
به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن
چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما
ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن
زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل
به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن
به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ
ز سر فکندهکله برکتف نهاده رسن
دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان
رسگشود و ضمانگشتشان ز خلق حسن
سهروز ماند و سپهخواند و زر و سیمفشاند
سپس به سوی حصار هرات راندکرن
یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر
به مرزبان هریکای همیشه یار محن
شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر
بهشاده آمد و در جادهجای داشت پرن
همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه
هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن
ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید
که روز گرما در دست خلق بابیزن
بخواست مرکب و از جایجستو بستکمر
پی گریز و به بدرود برگشاد دهن
خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او
گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن
ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری
که هان بمان و مینداز لجین را به لجن
اگر ز جنگگریزی ز ننگ میمگریز
روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن
چسان علاجگریزیکه نیست راهگریز
نیی کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن
نهکرکسیکه بپری ز شوق جانب غرب
همان ز غرب دگر ره کنی به شرق وطن
گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت
گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن
ز چار سوی تو بربستهاند راه گریز
تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن
زکردهای خود انجام کار چون دانی
کهکردگار به دوزخ ترادهد مسکن
به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست
بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن
بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد
نه درز جامه که در وی فرو رود درزن
یکی همان که ببینیم کارکرد سپهر
بود که متفق آید ستارهٔ ریمن
حصار را ز پس پشت خود وقایهکنیم
ز پیش باره برانیم باره بر دشمن
به مویهگفت بدو کاینت رای مستغرب
به ناله گفت بدو کاینت گفت مستهجن
هلا به رهگذر باد میمهل خاشاک
الا به جلوهگه برق میمنه خرمن
به زرق مینتوان بست باد در چنبر
بهکید مینتوان سود آب در هاون
گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ
لجاج محض نماید بدو علاج عنن
مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست
چسان درنگ کند پیش سیل بنیانکن
چو ماکیان بکراچید از غضب دستور
چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن
که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز
وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن
میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز
که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن
طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ
غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن
در حصار به رخ بست مرزبان هری
گشاد قفل و برون ریخت گوهر از مخزن
ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس
ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن
ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور
ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن
همی بداد به صاع و همی بداد به باع
همی بداد بهکیل و همی بدادبه من
موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات
گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن
ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را
برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن
مد به وقعه اگر احورست اگر اعور
دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن
جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل
کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن
زبیل و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر
به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن
به سهم و ناچخ و صمصام و خشت و دهره و شل
بهتیر و نیزهو سرپاش و سف و صارم وسن
به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال
برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن
ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه
ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن
به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار
به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن
ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل
ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن
هم از میانهگزینکرد شش هزار دلیر
هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن
سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز
ببست راه شد آمد بر آن سپاهکشن
شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید
بلارکیکه به مرگ فجاست آبستن
کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب
که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن
بسا سرا که به صارم برید در مغفر
بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن
خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم
همان حکایت لاحول بود و اهریمن
ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک
زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن
بسی نرفتکه از ترکتاز لشکر شاه
ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون
ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه
ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون
بسا سوار کزان رزمگه به گاه گریز
یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن
بسا پیادهکه در جوی و جر بخفت و هنوز
برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن
سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی
چنان که از عقب صید شیر صید افکن
هم آبت ر حشم بدانفتکای دلیر بکوب
هم آن ز قهر بدین گفت کای سوار بزن
ز بسگروههٔ زنبورههای تندر غو
ز بسگلولهٔ خمپارهای تنین ون
هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل
هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن
گمان من که ز فرسوده استخوان گوان
دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن
ازان سپسکه ز میدان فرونشست غبار
ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن
ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او
به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن
گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه
سوی هزاره گره از برای دفع فتن
ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای
که مینگشت گرفتار قید و بند و شکن
همه شکستهدل و مستمند و زار و اسیر
ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن
بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید
فروچکید ز پستان ابر قیرآگن
هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید
سپید پرّ حواصل به کوه و دشت و دمن
مهندسان قویدست اوقلیدس رای
بساختند به فرمان شهریار زمن
مدینهیی چو مداین رزین و شاه گزین
گزید جای درو چون شعیب در مدین
ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر
ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن
گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش
فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن
نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن
نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن
بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم
به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن
ز خشم او دل دستور بردمید از جای
چنانکه دود به نیروی آتش ازگلخن
بدو سرود که ای تند خشم کند زبان
عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن
ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد
کهخود خموشنشینی به گوشهیی چو وثن
کنون زمان علاجست نی زمان لجاج
یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن
مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف
که تازه گردد ازو جان جادوی جوزن
شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای
دو سال رفت که سوی ری آمد از لندن
شگرف دانش و بسیار دان و اندک حرف
درازفکرت و کوتهبیان و چربسخن
کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش
به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن
وسیلهیی بگمار و رسیلهیی بنگار
فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن
پیام ده که ملک گر گرفت ملک هری
عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن
نه قندهار بماند به جای نه کابل
نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون
ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر
ز دیرجات بهکیوان رود غریو غرن
نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان
نه سومنات و نه گجرات نه سرنگ و پتن
نهمنگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی
نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه کوکن
نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر
نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن
همه بنادر هندوستان کند ویران
چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من
کند خراب اگر داکه است اگر کوچی
کند یباب اگر الفی است اگر الچن
هزار جان کند اندر شکار پور شکار
ز خون روان کند اندر بهار پور جون
چنانکه آمد و نگذاشت در دیار هری
نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن
به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل
به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن
تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی
زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن
وزین کرانه به شاه جهان پیام فرست
به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن
که خسروا بد ما را جزای نیک فرست
کت از خدای به نیکی رساد پاداشن
نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما
مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من
گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر
درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن
به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای
شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن
زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر
دهد دوباره به قندیل بختمان روغن
بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو
ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن
ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف
ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن
بر او زبان ملک نرم گشت و خاطر گرم
فراخ کرد بر او تنگنای بند و شکن
به ری برید فرستاد و در رسید سفیر
دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن
زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی
بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن
وزیر روس هم از پی بسان باد شمال
چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن
سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای
ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من
رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا
ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن
زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه
عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین
چو مرزبان هری را بهانه شد سپری
سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن
ز جنگ مدّتی آسوده کامران بوده
کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن
سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون
حصارِ سخت و سپهچست و ملک استرون
بهار آمده دی رفته خاطر آسوده
ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن
به جای ابر بهکهسار پشته پشتهگیاه
به جای برف بهگلزار توده توده سمن
فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار
هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن
دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر
چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن
شکست ساغر پیمان و از خمار غرور
دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن
به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف
به چاره تیر فکندن گرفت چون بیهن
ملک ز خشم بتوفید و لب گزید و گزید
سنانگذار سپاهی قرینه با قارن
همش ز خشم دو چشم آل گشته چون لاله
همش ز قهر دو رخ سرخ گشته چون رویین
مثال داد که از هر کرانه پره زنند
بهگرد باره هژبرافکنان شیرشکن
یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند
به شهربند هری از چهار جانب و جَن
چهار برج زنند از چهار سوی حصار
هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن
درون هر یک گردان کمین کنند و زنند
شراره بر دم آن مارهای مهرهفکن
مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال
مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن
درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر
برآورند عدو را دمار از میهن
شگرفکندهٔ آن باره را بیندایند
بهلای و لوش و نیو نال و خار و خاشه و شن
به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ
چو کام اژدر بهمنربای، بر بهمن
سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود
چنان که شغل شفیعست و رسم بابیزن
به جهدهای مین بست عهدهای متین
بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین
که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان
سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن
شه از سفیر پذیرفت آنچه گفت و نهفت
بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن
سفیر رفتو نکرد آنچهگفت و یکدوسه روز
بماند و زهر بیفزودشان به چرب سخن
ره جدال نمود و در نوالگشود
گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن
به روز چارم برگشت و دیدهبان ملک
به شه چگونگی آورد و کار شد روشن
ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر
که می بر آتش سوزنده برزنی دامن
به لاغ گفت که یا حبذا به لاغ مبین
زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن
چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن
سر وفاق نداری در نفاق مزن
سفیر راستی آورد و عرضهکرد به شاه
کهای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن
خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری
که میبزاید ازین فتح صدهزار شکن
نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب
که رفته رفته شود چشمه سیل بنیانکن
بسا نحیف نهالا که گر نپیراییش
فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن
ملکشنفت و برآشفت زانچه گفت و نهفت
ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن
سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری
سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن
پیام داد به فرمانروای هند که کار
تباهگشت و نشد چیره بر سروش اهرن
سفینهیی دو سه لشکر به شهر فارس فرست
مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن
ملکبماند و سپهخواند و زر فشاندو نشاند
ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن
بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار
فغان کشیده پی چاره گشت دستانزن
گسیلکرد بزرگان و موبدان و ردان
به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن
کنار هریک از آب چشم چون چشمه
درون هریک از باد سرد چون بهمن
شرارهٔ سخط پادشاه زبانهکشید
ز خشک ربشی آن خشکمغزتر دامن
چهگفتگفتکههان نوبت گذشت گذشت
زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن
که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس
که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن
به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه
همه مصالح پیکار در وی آبستن
سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ
بزرگ کرده شکم چون زنان آبستن
ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود
چو لهو بادهگسار از نوای زیرافکن
به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک
نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ کهن
به آب و گل ندهد دل کراست هوش و خرد
به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن
همه ستایش مرد از صفات مرد بود
برای روشن و عزم درست و خلق حسن
کنون که بوم و بر خصم شد خراب و یباب
جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن
بجا نماند جز این یک بهدست خاک خراب
که اندرو سزد ار آشیان کند کوکن
به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری
مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن
مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا
زمخت گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن
دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب
پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن
به مویشان همه بینی غبار جای عبیر
به جسمشان همه یابی هزال جای سمن
بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت
سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن
همه صحایف آفاق را بیاهارد
دمنده ابر سیاه از سپید آمولن
و دیگر آنکه ببینیمکانگلیس خدای
بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن
قضای عهد کند یا به کینه جهد کند
فریشته است مر او را دلیل یا اهرن
اگر به صلح گراید به پادشاه جهان
عنان رزم بتابیم از سکون سنن
و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای
بر آنچه حکم کند عین رحمت ست و منن
عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر
شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن
کنون به دعوی رای رزین و فکر متین
بری چمیم چو موسی به وادی ایمن
به پای تخت سپاریم رخت تا لختی
برون ز سختی آساید و درون ز شکن
سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست
کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن
به میرکابل و سردار قندهار نبشت
شگرفنامهیی از رنگ و بوی مینو ون
ز بس لآلی مضمون سطور او دریا
ز بس جواهر مکنون شطور او معدن
به سیم ساده پریشیده عنبر سارا
به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن
حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود
رموز پیش و پس راز خویش را معلن
مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست
به تخت و بختجوان و به اسم و رسم کهن
ببرد همره خویش از هرات جانب ری
به هرچه خواست نه لا گفت در جواب نه لن
نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش
بسا رمیده رواناکه آرمید به تن
امیرزاده فریدون که شکر شاه جهان
به عهد مهد سرودینشسته لب ز لبن
بر آن سرست که بر جای زر فشاند سر
برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن
ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر
چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن
شها مها ملکا ملکپرورا ملکا
توییکه جنگ تو از یاد برده جنگ پشن
ستایش تو به ذات تو و محامد تست
نه از فزونی سامان و شارسان و شتن
نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل
نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن
به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر
به طیب طینت خود معتبر بود لادن
به نور خویش بود آفتاب عالمگیر
به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن
ستایش تو به ملک هری بدان ماند
که تاکسی بستاید اویس را به قرن
ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول
ثنای او همه از حسنسیرتست و سنن
به آب و تاب گهر را همی نهند سپاس
نه زین قبلی که به عمان در است یا به عدن
ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ
نه زینکههست مر او را ز زر و سیم لگن
تو عزم خویش همی خواستی نمود عیان
به خسروان جهانگیر و مهتران زمن
هری گرفت نمیخواستی ز بهر خراج
که صد خراج هری باشدتکهین داشن
چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری
نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن
به حیلهای که عدو کرد میمباش دژم
که کار خنجر برنده ناید از سوزن
حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان
یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن
همانحکایت صفین بخوان و حیلهٔ عمرو
که کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن
نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس
نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن
یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری
یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن
بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا
که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن
به هرکجاکه شود جلوهگر برندگمان
که راست تازهعروسی بود به شکل و فتن
ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک
رواست گفتن عیب عروس نزد ختن
نخست آنکه قوافی به چند جای در او
مکررست چو انعامشاه در حق من
اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک
همی به شکر فزاید چو برفزود منن
دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت
کنند جامهگدایان بهجای خز ز خشن
ازین دو عیب چو میبگذری به خازن غیب
که نطق ناطقه در مدح او بود الکن
وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه
چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن
بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی
و ان یکاد دمندت همی به پیرامن
مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب
سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن
دوام ملک خداوند تا هزاراناند
بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۷ - ذکر منصور عباسی
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۴
و بی بلار وزیر که بقیت کفات عالم و دهات بنی آدم است، وهم او از راز زمانه غدار بیاگاهاند و فراست او بر اسرار سپهر دوار اطلاع دهد، نظام ممالک و رونق اعمال و حصول اموال و اقامت اخراجات و آبادانی خزاین چگونه دست دهد؟
در ملک برو هیچ کس نیست برابر
سودا چه پزی بیهده؟ طوبی و سپیدار!
و بی کمال دبیر که نقش بند فلک شاگرد بنان اوست و دبیر آسمان چاکر بیان او، و هر کلمه ای ازان او دری هرچه ثمین تر و سحری هرچه مبین تر، صدهزار سوار وا زو نامه ای، و صدهزار نیزه و ازو خامه ای،
هر خط که او نویسد شیرین ازان بود
کان هست صورت سخونان چو شکرش
مصالح اطراف و حوادث نواحی چگونه معلوم شود، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان بچه تاویل وقوف افتد؟ و هرگاه که این دو بنده کافی و این دو ناصح واقف که هر یک بمحل دست گیرا و چشم بینااند.
باطل گرداند و فواید مناصحت و آثار کفایت ایشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد؟ و بی پیل سپید که شخص او چو خرمن ماه، خرم و تابان و چون هیکل چرخ آراسته و گردان است، مهد او هم کاخی دل گشای، و منظری نزه است، و هم قلعتی حصین و پناهی منیع.
پیش دشمن چگونه روم؟ و آن دو پیل دیگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند، دو خرطوم ایشان چون اژدها که از بالای کوه معلق باشد، و مانند نهنگ که از میان دریا خویشتن درآویزد، در حمله چون گردباد مردم ربایند، و در جنگ بسان سیل دمان خصم را فروگیرند، و در روز نورد بینی.
دندان یکی سخت شده در دل مرطخ
خرطوم یکی حلقه شده گرد ثریا
مصاف خصمان چگونه شکنم؟ و بی جمازه بختی که در تگ دست صبا خلخالش نپساید و جرم شمال گرد پایش نشکافد.
هایل هیونی تیزرو، اندک خور بسیار دو
ا زآهوان برده گرو، درپویه و در تاختن
هامون گذار کوه وش، دل برتحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن
سیاره در آهنگ او، خیره زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او، از حد طایفت تاختن
گردون پلاسش بافته، اختر مهارش تافته
وزدست و پایش یافته، روی زمین شکل مجن
چگونه بر اخبار وقوف یابم و نامهای بشارت ودیگر مهمات باطراف رسانم؟ و بی شمشیر بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ماننده مورچه ای بر روی جوی آب در سبزه روان، آب شکلی که آتش فتنه از هیبت آن مرده است، آتش زخمی که آب روی ملک از وی بجای مانده
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
در جنگها چگونه اثری نمایم؟ و هرگاه که از این اسباب بی بهره شدم و عزیزان و معینان را باطل کردم از ملک و زندگانی چه لذت یابم؟ که فراق عزیزان کاری دشوار و شربتی بدگوار است، و کفایت مهمات و تمشیت اشغال بی یار و خدمتگار سعیی باطل و نهمتی متعذر است.
در ملک برو هیچ کس نیست برابر
سودا چه پزی بیهده؟ طوبی و سپیدار!
و بی کمال دبیر که نقش بند فلک شاگرد بنان اوست و دبیر آسمان چاکر بیان او، و هر کلمه ای ازان او دری هرچه ثمین تر و سحری هرچه مبین تر، صدهزار سوار وا زو نامه ای، و صدهزار نیزه و ازو خامه ای،
هر خط که او نویسد شیرین ازان بود
کان هست صورت سخونان چو شکرش
مصالح اطراف و حوادث نواحی چگونه معلوم شود، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان بچه تاویل وقوف افتد؟ و هرگاه که این دو بنده کافی و این دو ناصح واقف که هر یک بمحل دست گیرا و چشم بینااند.
باطل گرداند و فواید مناصحت و آثار کفایت ایشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد؟ و بی پیل سپید که شخص او چو خرمن ماه، خرم و تابان و چون هیکل چرخ آراسته و گردان است، مهد او هم کاخی دل گشای، و منظری نزه است، و هم قلعتی حصین و پناهی منیع.
پیش دشمن چگونه روم؟ و آن دو پیل دیگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند، دو خرطوم ایشان چون اژدها که از بالای کوه معلق باشد، و مانند نهنگ که از میان دریا خویشتن درآویزد، در حمله چون گردباد مردم ربایند، و در جنگ بسان سیل دمان خصم را فروگیرند، و در روز نورد بینی.
دندان یکی سخت شده در دل مرطخ
خرطوم یکی حلقه شده گرد ثریا
مصاف خصمان چگونه شکنم؟ و بی جمازه بختی که در تگ دست صبا خلخالش نپساید و جرم شمال گرد پایش نشکافد.
هایل هیونی تیزرو، اندک خور بسیار دو
ا زآهوان برده گرو، درپویه و در تاختن
هامون گذار کوه وش، دل برتحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن
سیاره در آهنگ او، خیره زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او، از حد طایفت تاختن
گردون پلاسش بافته، اختر مهارش تافته
وزدست و پایش یافته، روی زمین شکل مجن
چگونه بر اخبار وقوف یابم و نامهای بشارت ودیگر مهمات باطراف رسانم؟ و بی شمشیر بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ماننده مورچه ای بر روی جوی آب در سبزه روان، آب شکلی که آتش فتنه از هیبت آن مرده است، آتش زخمی که آب روی ملک از وی بجای مانده
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
در جنگها چگونه اثری نمایم؟ و هرگاه که از این اسباب بی بهره شدم و عزیزان و معینان را باطل کردم از ملک و زندگانی چه لذت یابم؟ که فراق عزیزان کاری دشوار و شربتی بدگوار است، و کفایت مهمات و تمشیت اشغال بی یار و خدمتگار سعیی باطل و نهمتی متعذر است.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۴۳ - جنوب مصر
و اگر از مصر به جانب جنوب بروند و از ولایت نوبه بگذرند به ولایت مصامده رسند و آن زمین است علف خوار عظیم و چهار پای بسیار و مردم سیاه پوست درشت استخوان غلیظ باشند و قوی ترکیب و از آن جنس در مصر لشکریان بسیار باشند زشت و هیاکل عظیم ایشان را مصامده گویند پیاده جنگ کنند به شمشیر و نیزه و دیگر آلات کار نتوانند فرمود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۴۵ - صفت فتح خلیج
صفت فتح خلیج. بدان وقت که رود نیل وفا کند یعنی از دهم شهریورماه تا بیستم آبان ماه قدیم که آب زاید باشد هژده گز ارفتاغ گیرد از آچه در زمستان بوده باشد. و سر این جویها و نهرها بسته باشد به همه ولایت. پس این نهر که خلیج میگویند و ابتدای آن پیش شهر مصر است و به قاهره برمی گذرد و آن خاص سلطان است. سلطان برنشیند و حاضر شود تا آن بگشایند. آن وقت دیگر خلیجها و نهرها و جویها بگشایند در همه ولایت و آن روزها بزرگ تر عیدها باشد و آن را رکوب فتح الخلیج گویند، چون موسم آن نزدیک رسد بر سر آن جوی بارگاهی عظیم متکلف به جهت سلطان بزنند از دیبای رومی همه به زر دوخته و به جواهر مکلل کرده با همه الات که در آن جا باشد جنان که صد سوار در سایه آن بتوانند ایستا دف و در پیش این شراع خیمه ای بروقلمون خرگاه عظیم زده باشند، و پیش از رکوب در اصطبل سه روز طبل و بوق و کوس زنند تا اسپان با آن آووازها الفت گیرند تا چون سلطان برنشیند ده هزار مرکب به زین زین و طوق و سرافسار مرصع ایستاده باشند همه نمد زین های دیبای رومی و بوقلمون چنانچه قاصدا بافته باشند و نه بریده ونه دوخته و کتابه بر حواشی نوشته به نام سلطان مصر و بر هر اسبی زرهی یا جوشنی افکنده و خودی بر کوهه زین نهاده و هرگونه سلاحی دیگر و بسیار شتران با کجاوه های آراسته و استران با عماره های آراسته همه به زر و جواهر مرصع کرده و به مروارید حلیله های آن دوخته آورده باشند در این روز خلیج که اگر صفت آن کننند سخن به تطویل انجامد. و آن روز لشکر سلطان همه برنشینند گروه گروه و فوج فوج، و هر قومی را نامی و کنیتی باشد گروهی را کتامیان گویند ایشان از قیروان در خدمت المعز لدین الله بودن و گفتند بیست هزار سوارند، و گروهی را باطلیان گویند مردم مغرب بودن که پیش ازا آمدن سلطان به مصر آمده بودن دگفتند پانزده هزار سوارند. گروهی را مصامده میگفتند ایشان سیاهانند از زمین مصمودیان و گفتند بطست هزار مردهند، و گروهی را مشارقه میگفتند و ایشان ترکان بودن د و عجمیان سبب ن که اصل ایشان تازی نبده است اگر چه ایشان بیشتر همان جا در مصر زادهاند اما اسم ایشان از اصل مشتق بود. گفتند ایشان ده هزار مرد بودند عظیم هیکل. گروهی را عبید الشراء گویند ایشان بندگان درم خریده بودند، گفتند ایشان سی هزار مردند. گروهی را بدویان میگفتند مردمان حجاز بودند همه نیزه وران، گفتند پنجاه هزار سوارند. گروهی را استادان میگفتند هه خادمان بودند سفید و سیاه که به نام خدمت خریده بودند و اشان سی هزار سوارند. گروهی را سراییان میگفتند و پیادگان بودن داز هر ولایتی آمده بودند و ایشان را سپاهسلالاری باشد جداگانه که تیمار ایشان دارد و ایشان هر قومی به سلاح ولایت خویش کار کنند، ده هزار مرد بودند. گروهی را زنوج میگفتند ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و پس گفتند ایشان سی هزار مردند. و این همه لشکر روزی خوار سلطان بودند و هریک را به قدر مرتبه مرسوم و مشاهره معین بود که هرگز براتی به یک دینار بر هیچ عامل و رعیت ننوشتندی الا آن که عمال آنچه مال ولایت بودی سال به سال تسلیم خزانه کردندی و ازخزانه به وقت معین ارزاق آن لشکر بدادندی چنان که هیچ علمدار و رعیت را از تقاضای لشکری رنجی نرسیدی. و گروهی ملک زادگان و پادشاه زادگان اطراف عالم بودند که آن جا رفته بودند وایشان را از حساب لشکری و سپاهی نشمردندی. از مغرب و یمن و روم و صقلاب ونوبه و حبشه و ابنای خسرو دهلی و دمارد ایشان به آن جا رفته بودند، و فرزندان شاهان گرجی و ملک زادگان دیلمیان و پسران خاقان ترکستان و دیگر طبقات اصناف مردم چون فضلا و ادبا و شعرا و فقها بسیار آن جا حاضر بودند و همه را ارزاق معین بود و هیچ بزرگ زاده را کم از پانصد دینار ارزاق نبود و ببود که دوهزار دینار مغربی بود و هیچ کار ایشان را نبودی الا آن که چون وزیر بر نشستی رفتندی سلام کردندی و باز به جای خود شدندی. اکنون با سر حدیث فتح خلیج رویم؛ آن روز که بامداد سلطان به فتح خلیج بیرون خواست شد ده هزار مرد به مزد گرفتندی که هریک از آن جنیبتان که ذکر کردیم یکی را به دست گرفته بودی و صد صد میکشیدندی، و در پیش بوق و دهل و سرنا نمی زدند ی، و فوجی از لشکر برعقب ایشان میشدی. از در حرم سلطان همچنین تا سرفتح خلیج بردندی و باز آوردندی، هر مزدوری که از آن جنیبتی کشیده بود سه درم بدادندی. و از پس اسپان شتران با مهدها و مرقدها بکشیدندی. و ازپس ایشان استران با عمرای ها. آن وقت سلطان از همه لشکرها و جنیبتها دو ر میآمد. مردی جوان. تمام هیکل. پاک صورت، از فرزندان امیرالمومنین حسین بن علی بن ابی طالب صلوات الله علیهما و موی سر سترده بودی. بر استری نشسته بود زین و لگامی بی تکلف چنان که زر وس یم بر آن بنبود و خویشتن پیراهنی پوشیه سفید با فوطه ای فراخ بزرگ چنان که در بلاد عرب رسم است و به عجم دراعه میگویند و گفتند آن پیراهن را دیبقی میگویند و قیمت آن ده هزار دینار باشد و عمامه ای هم از آن رنگ بر سر بسته و همچنین تازیانه ای عظیم قیمتی در دست گرفته و درپیش او سیصد مرد دیلم میرفت همه پیاده و جامه های زربفت رومی پوشیده و میان بسته آستین های فراخ به رسم مردم مصر همه با زوپینها و تیرها و پایتابها پیچیده و مظله داری با سلطان میرود بر اسپی نشسته و دستاری زرین و تیرها و پایتابها پیچیده و مظله داری با سلطان میرود بر اسپی نشسته و دستاری زرین مرصع بر سر او و دستی جامه پوشیده که قیمت آن ده هزار دینار زر مغربی باشد و آن چتر که به دست دارد به تکلفی عظیم همه مرصع و مکلل هیج سوار دیگر با سلطان نباشد، و در پیش او این دیلمیان بودند و بر دست راست و چپ او چندین مجمره دار میروند از خادمان و عنبر و عود میسوزند، و رسم ایشان آن بود که هر کجا سلطان به مردم رسیدی او را سجده کردندی و صلوات دادند ی، از پس او وزیر میآمدی با قاضی القضاة و فوجی انبوه از اهل علم و ارکان دولت. و سلطان برفتی تا آن جا که شراع زده بودند و برسربند خلیج یعنی فم النهر و سواره در زیر آن بایستادی ساعتی بعد از آن خشت زوپینی به دست سلطان دادندی تا بر این بند زدی و مردم به تعجیل به کلنگ و بیل و مخرفه آن بند را بر دریدندی. آب خود که بالا گرفته باشد قوت کند و به یکبار فرو رود و به خلیج اندر افتد. این روز همه خلق مصر و قاهره به نظاره آن فتح خلیج آمده باشند و انواع بازی های عجیب بیرون آورند، و اول کشتی که در خلیج افکنده باشد جماعتی اخراسان که به پارسی گنگ و لال میگویند در آن کشتی نشانده باشند مگر آن را به فال داشته بودهاند و آن روز سلطان ایشان را صدقات فرماید. و بیست و یک کشتی بود از آن سلطان که آبگیری نزدیک قصر سلطان ساخته بودند چندان که دو سه میدان و آن کشتیها هر یک را مقدار پنجاه گز طول و بیست گز عرض بود همه به تکلف با زر و سیم و جواهر و دیباها آراسته که اگر صفت آن کنند اوراق بسیار نوشته شود و بیش تر اوقات آن کشتیها را در آن آبگیر چنان که استر در استرخانه بسته بودندی. و باغی بود سلطان را به دو فرسنگی شهر که آن را عین الشمس میگفتند. و چشمه ای نیکو در آن جا، و باغ را خود به چشمه باز میخوانند و میگویند که آن باغ فرعون بوده است، وبه نزدیک آن عمارتی کهنه دیدم چهار پاره سنگ بزرگ هر یک چون مناره ای و سی گز قایم ایستاده و از سرهای آن قطرات آبچکان و هیچ کس نمی دانست که آن چیست و در باغ درخت بلسان بود میگفتند پدران آن سلطان از مغرب آن تخم بیاوردند و آن جا بکشتند و در همه آفاق جایی نیست و به مغرب نیز نشان نمی دهند و آن را هرچند تخم هست اما هر کجا میکارند نمی روید و اگر میروید روغن حاصل نمی شود و درخت آن چون درخت مورد است که چون بالغ میشود شاخه های آن را به تیغی خسته میکنند و شیشه ای بر هر موضعی میبندند تا این دهونه همچنان که صمغ از آن جا بیرون میآید. چون دهن تمام بیرون آید درخت خشک میشود و چوب آن را باغبانان به شهر آورند و بفروشند. پوستی سطبر باشد که چون از آن جا باز میکنند و میخورند طعم لوز دارد و از بیخ آن درخت سال دیگر شاخهها برمی آید و همان عمل با آن میکنند. شهر قاهره را ده محلت است وایشان محلت را حاره میگویند و اسامی آن این است : اول حاره برجوان، جاره زویله، حاره الجودریه، حاره الامرا، حراه الدیالمه، حاره الروم، حاره الباطلیه، قصر الشوک، عبید الشری، حاره المصامده.
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پند دادن گرشاسب نریمان را
بدو گفت پیش از شدن هوش دار
نگر تا چه گویم به دل گوش دار
جوان را اگر چه سخن سودمند
ز پیران نکوتر پذیرند پند
تو لشکر نبردی دگر زی نبرد
ندیدی ز گیتی بسی گرم و سرد
نهاد سپه بردن و تاختن
بیآموز با صّف کین ساختن
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد
سپه پیش دارد و بنه باز پس
ز گرد بنه گرد بسیار کس
چنان تاختن بر که اسپان ز کار
نباشند سست ار بود کارزار
به دشواری اندر مرو با سپاه
نه بیرهنمونان به نادیده راه
همان دیدهبان دار بر تیغ کوه
به هامون طلایه گروها گروه
چو پیدا شود کینه خواهی بزرگ
که باشد قوی با سپاهی بزرگ
به هر گوشه کارآگهان برگمار
نهانش همی جوی با آشکار
ز نخچیر و از می به پرهیز باش
بهشب دیر خسب و بهگه خیز باش
چو لشکرگه آید برابر فراز
شبیخون نگه دار و لشکر بساز
بگرد سپه سربهسر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن
هم از کنده و چاه پوشیده سر
بپرهیز و آسان شبیخون مبر
به نوبت ز جاندار وز پاسبان
کسان دار هم گرد و هم مهربان
سپه پاک با ترگ و خفتان کین بدان
شب و روز میدار و اسپان به زین
گه که آراست خواهی مصاف به
منی بفکن از سر گه نام و لاف
داد و دهش دل بیارای و رای
پذیرش کن از نیکوی با خدای
به دشت گل وخار و کند آب و چاه
مکن رزم کافتد به سختی سپاه
همیدون میآرای از آن سو نبرد
که در دیده باد آورد خاک و گرد
وز آن روی کز تیغ کوه آفتاب
دو چشم ترا تیره دارد ز تاب
به جایی گزین رزمگاه استوار
به آب و علف راه نزدیک وخوار
ز پس دار در استواری بنه
برش لشکری رزم را یک تنه
پیاده به پیش ار صف ساخته
سپر در سپر تیغ و خشت آخته
پس از هر سپر هم پی بدگمان
خدنگ افکنی در کمین با کمان
چنان کن که هرنیزه وز روز جنگ
سپردار باشد کمانی به چنگ
به نیزه درون ره چنان ساخته
کزو ناوکی گردد انداخته
به هر ده دلاور یک آتش فکن
نهاده به پیکار و کین جان و تن
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشتشان زنده پیلان رده
صفی راست هربرراه و صفیبهخم
صفی چارسو درکشیده به هم
پیاده چو دیوار بر چای پیش
سواران درآمد شد از جای خویش
گروهی به کوشش میان بسته تنگ
گروهی در آسایش از بهر جنگ
پس پشت لشکر سری با سپاه
کمین را ز هر گوشه بربسته راه
گشاده ره پیل تا در شکست
از ایشان نگردد سپه پای خوست
پر انبوه صندوق پیل نبرد
ز چرخی و از آتش انداز مرد
سران را سزا جای دیدار کن
درفش از چپ و راست بسیار کن
فراوان ز گردان گردنفراز
ز بهر پسین حمله را دار باز
نخستین تن از دشمنت دار گوش به
پس آنگاه بر زخم دشمن بکوش
گردون روان قلعهها کن بلند
بر آنسان کز آتش نیاید گزند
همه برج آن قلعه بالا و زیر
پر از گونهگون رزم ساز دلیر
ز هر یک چنان ساخته بانگ تیز
کزاو پیل و اسپ اوفتد در گریز
چنان ساز قلبت که از چپ و راست
رسد زود یاور چو فریاد خاست
ممان کارد از قلب کس پیش پای
مگر قلب دشمن بجنبد ز جای
چو داری پیاده سپه یکسره
بود جای پیکار کوه و دره
سوی رزم باید شدن همگروه
گرفتن سر تیغ و پایان کوه
وگر دشت ساده بود رزمگاه
به هم حلقه باید که بندد سپاه
وگر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود
سوارانت را بر یکی جا بدار
که تا مانده گردند ایشان ز کار
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب
که تا پیل گردد هراسیده دل
نیارد نهان پی از بوی گل
چو آید گه جمله کت بسپرد
رهش باز ده زود تا بگذرد
به پیکان الماس چشمش بدوز
دگر تخت و صندوقش ازبر بسوز
همه تیر بر پای و ناخن زنش
مراو را فکن گرز بر گردنش
وگر خیل بدخواه از آن تو بیش
توجایی گزین تنگ برگرد خویش
مجوی از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای و دیگر ببند
بسازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین
سپاه ترا دل ده اندر نبرد
همی گرد هر جای با دار و برد
کسی گر به پیکار نام آورد
سر جنگجویی به دام آورد
مراو را به نیکی و خلعت رسان
که تا زور گیرند دیگر کسان
به جنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون
ز دشمن چو بینی سواری دلیر
میان دو صف بر یلان تو چیر
سواران جنگی بر او بر گمار
ستوه آورش هر سوی از کار
ز بدخواه در آشتی ساختن
زار بترس از شبیخون و از تاختن
نگه کن کمینش به گاه ستیز
هم از بازگشتنش گاه گریز
از او تا نپردازی اندر شکست
سپه را مده سوی تاراج دست
چوبینی که دشمن زپس رختوساز
همی اندک اندک فرستند باز
گر از درد باشند بیمار و سست
گر از خستگیها به تن نادرست
وگر کم بود کس که جنگی بود
وگر از علف راه تنگی بود بود
ور از رزمگه کاهل آیند پیش
حملههاشان نه بر جای خویش
بدین وقتها رأی آویختن
فزون کن که خواهند بگریختن
چو زنهار خواهند، زنهار ده
که زنهار دادن به پیکار به
چنانشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یکبارگی
ز بن بر گزیندگان ره مگیر
مریز از کسی خون که باشد گزیر
چو تنوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ
به هر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز
به جنگ ارچه رفتن زه بهروزیست
گریز به هنگام پیروزیست
چو گویند کز جنگ برگاشت پشت
از آن به که گویند دشمنش کشت
بدّم گریزندگان شب مپوی
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی
وگر کار کوشش بباشد دراز
نگردد همی دشمن از جنگ باز
ممان کز علف هیچ یابند بهر
نهان آبخورشان بیاکن به زهر
فکن تخم بد در چراگاهشان
خسک ریز و چه ساز در راهشان
همه یاد دار آنچت آموختم
که من کین بدین چارهها توختم
بدو پاک بسپرد زاول سپاه
نریمان به شبگیر برداشت راه
نگر تا چه گویم به دل گوش دار
جوان را اگر چه سخن سودمند
ز پیران نکوتر پذیرند پند
تو لشکر نبردی دگر زی نبرد
ندیدی ز گیتی بسی گرم و سرد
نهاد سپه بردن و تاختن
بیآموز با صّف کین ساختن
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد
سپه پیش دارد و بنه باز پس
ز گرد بنه گرد بسیار کس
چنان تاختن بر که اسپان ز کار
نباشند سست ار بود کارزار
به دشواری اندر مرو با سپاه
نه بیرهنمونان به نادیده راه
همان دیدهبان دار بر تیغ کوه
به هامون طلایه گروها گروه
چو پیدا شود کینه خواهی بزرگ
که باشد قوی با سپاهی بزرگ
به هر گوشه کارآگهان برگمار
نهانش همی جوی با آشکار
ز نخچیر و از می به پرهیز باش
بهشب دیر خسب و بهگه خیز باش
چو لشکرگه آید برابر فراز
شبیخون نگه دار و لشکر بساز
بگرد سپه سربهسر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن
هم از کنده و چاه پوشیده سر
بپرهیز و آسان شبیخون مبر
به نوبت ز جاندار وز پاسبان
کسان دار هم گرد و هم مهربان
سپه پاک با ترگ و خفتان کین بدان
شب و روز میدار و اسپان به زین
گه که آراست خواهی مصاف به
منی بفکن از سر گه نام و لاف
داد و دهش دل بیارای و رای
پذیرش کن از نیکوی با خدای
به دشت گل وخار و کند آب و چاه
مکن رزم کافتد به سختی سپاه
همیدون میآرای از آن سو نبرد
که در دیده باد آورد خاک و گرد
وز آن روی کز تیغ کوه آفتاب
دو چشم ترا تیره دارد ز تاب
به جایی گزین رزمگاه استوار
به آب و علف راه نزدیک وخوار
ز پس دار در استواری بنه
برش لشکری رزم را یک تنه
پیاده به پیش ار صف ساخته
سپر در سپر تیغ و خشت آخته
پس از هر سپر هم پی بدگمان
خدنگ افکنی در کمین با کمان
چنان کن که هرنیزه وز روز جنگ
سپردار باشد کمانی به چنگ
به نیزه درون ره چنان ساخته
کزو ناوکی گردد انداخته
به هر ده دلاور یک آتش فکن
نهاده به پیکار و کین جان و تن
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشتشان زنده پیلان رده
صفی راست هربرراه و صفیبهخم
صفی چارسو درکشیده به هم
پیاده چو دیوار بر چای پیش
سواران درآمد شد از جای خویش
گروهی به کوشش میان بسته تنگ
گروهی در آسایش از بهر جنگ
پس پشت لشکر سری با سپاه
کمین را ز هر گوشه بربسته راه
گشاده ره پیل تا در شکست
از ایشان نگردد سپه پای خوست
پر انبوه صندوق پیل نبرد
ز چرخی و از آتش انداز مرد
سران را سزا جای دیدار کن
درفش از چپ و راست بسیار کن
فراوان ز گردان گردنفراز
ز بهر پسین حمله را دار باز
نخستین تن از دشمنت دار گوش به
پس آنگاه بر زخم دشمن بکوش
گردون روان قلعهها کن بلند
بر آنسان کز آتش نیاید گزند
همه برج آن قلعه بالا و زیر
پر از گونهگون رزم ساز دلیر
ز هر یک چنان ساخته بانگ تیز
کزاو پیل و اسپ اوفتد در گریز
چنان ساز قلبت که از چپ و راست
رسد زود یاور چو فریاد خاست
ممان کارد از قلب کس پیش پای
مگر قلب دشمن بجنبد ز جای
چو داری پیاده سپه یکسره
بود جای پیکار کوه و دره
سوی رزم باید شدن همگروه
گرفتن سر تیغ و پایان کوه
وگر دشت ساده بود رزمگاه
به هم حلقه باید که بندد سپاه
وگر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود
سوارانت را بر یکی جا بدار
که تا مانده گردند ایشان ز کار
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب
که تا پیل گردد هراسیده دل
نیارد نهان پی از بوی گل
چو آید گه جمله کت بسپرد
رهش باز ده زود تا بگذرد
به پیکان الماس چشمش بدوز
دگر تخت و صندوقش ازبر بسوز
همه تیر بر پای و ناخن زنش
مراو را فکن گرز بر گردنش
وگر خیل بدخواه از آن تو بیش
توجایی گزین تنگ برگرد خویش
مجوی از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای و دیگر ببند
بسازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین
سپاه ترا دل ده اندر نبرد
همی گرد هر جای با دار و برد
کسی گر به پیکار نام آورد
سر جنگجویی به دام آورد
مراو را به نیکی و خلعت رسان
که تا زور گیرند دیگر کسان
به جنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون
ز دشمن چو بینی سواری دلیر
میان دو صف بر یلان تو چیر
سواران جنگی بر او بر گمار
ستوه آورش هر سوی از کار
ز بدخواه در آشتی ساختن
زار بترس از شبیخون و از تاختن
نگه کن کمینش به گاه ستیز
هم از بازگشتنش گاه گریز
از او تا نپردازی اندر شکست
سپه را مده سوی تاراج دست
چوبینی که دشمن زپس رختوساز
همی اندک اندک فرستند باز
گر از درد باشند بیمار و سست
گر از خستگیها به تن نادرست
وگر کم بود کس که جنگی بود
وگر از علف راه تنگی بود بود
ور از رزمگه کاهل آیند پیش
حملههاشان نه بر جای خویش
بدین وقتها رأی آویختن
فزون کن که خواهند بگریختن
چو زنهار خواهند، زنهار ده
که زنهار دادن به پیکار به
چنانشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یکبارگی
ز بن بر گزیندگان ره مگیر
مریز از کسی خون که باشد گزیر
چو تنوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ
به هر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز
به جنگ ارچه رفتن زه بهروزیست
گریز به هنگام پیروزیست
چو گویند کز جنگ برگاشت پشت
از آن به که گویند دشمنش کشت
بدّم گریزندگان شب مپوی
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی
وگر کار کوشش بباشد دراز
نگردد همی دشمن از جنگ باز
ممان کز علف هیچ یابند بهر
نهان آبخورشان بیاکن به زهر
فکن تخم بد در چراگاهشان
خسک ریز و چه ساز در راهشان
همه یاد دار آنچت آموختم
که من کین بدین چارهها توختم
بدو پاک بسپرد زاول سپاه
نریمان به شبگیر برداشت راه
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - فتح ورشو
قیصر گرفت خطهٔ ورشو را
درهم شکست حشمت اسلو را
جیش تزار را یرشش بگسیخت
چون داس باغبان علف خو را
دیری نمانده کز یورشی دیگر
مسکف زکف گذارد مسکو را
روس آنکه در لهستان چنگالش
برتافت دست چندین خسرو را
ورشو که بدعروس لهستان کشت
همخوابه آن یله شده ورزو را
بنگر که خود چگونه ازو گیهان
برتافت چنگ و بستد ورشو را
آنگه که از پروس سوی مغرب
قیصر فکند ولوله و غو را
بلژیک شد به خیره سپر تا آنک
پاریس شده پذیره روا رو را
پاریس از انگلستان یاری جست
حق سیاست کلمانسو را
یکسو به روس گفت که هان بشکن
چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را
روس از پروس شرقی پیش آمد
کرده دلیل هی هی و هوهو را
یکسو سپه کشید بریطانی
بگرفت وادی و دره و زو را
زبن سو فرانس کرد بهم جیشی
تا خودکه میبرد ز میان دو را
یکسر سلاح جنگ به کف دادند
خدمتگر و ذخیره و معفو را
برق تفنگ و توپ به کار آورد
تاب درخش و غرش بختو را
گشت جهان دوباره به یاد آورد
فرفرنگ و جنگ واترلو را
البرت ازین واترلو شد بیتخت
در هاور برد تختگه نو را
تخت فرانس نیز به (بردو) رفت
عزت فزودگیتی، بردو را
قیصر فسون نمود چو مار افسای
کر مارو کفچه و کل بر سو را
وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر
وز پیش راند دشمن کجرو را
زد در پروس شرقی بر دشمن
چون اخگری که لطمه زند قو را
بشکست خصم را و به ورشو تاخت
داده نوید، راجی و مرجو را
یکسو مکنزن آن که سرتیغش
پهلو دریده دشمن پهلو را
ییشش بخوانده «غاصب کالیسی»
مستد برانه آیت ولّو را
در «پرزمیشل» داده جو اسبان
پسداده در «پلن» دیرین جو را
یک لشکر از جنوب لهستان تفت
پیمود راه «رستو» و «خارکو» را
وز مشرق «پلن» سپهی دیگر
بگرفته پیش، خطهٔ مسکو را
یکسو سپاه سرکش هندنبرگ
آموخته به خصم تک و دو را
وز بر و بحر مملکت بالتیک
تهدید کرده مرکز اسلو را
آن مرکزی که کرده مصیبتگاه
رامشگه گزر سس و خسرو را
خرس بزرگ آن که نه پذرفتی
از صید خسته، لابه و مومو را
اینک ز بیم گشته چو خرگوشی
کز دور بنگرد سک «ترنو» را
امروز کافتاب جهانگیری
ز ایران دریغ دارد پرتو را
جیش تزار از چه در این کشور
بگرفته خوی مردم شبرو را
دعوت شدند کی زی ایران
حق برکناد داعی و مدعو را
درهم شکست حشمت اسلو را
جیش تزار را یرشش بگسیخت
چون داس باغبان علف خو را
دیری نمانده کز یورشی دیگر
مسکف زکف گذارد مسکو را
روس آنکه در لهستان چنگالش
برتافت دست چندین خسرو را
ورشو که بدعروس لهستان کشت
همخوابه آن یله شده ورزو را
بنگر که خود چگونه ازو گیهان
برتافت چنگ و بستد ورشو را
آنگه که از پروس سوی مغرب
قیصر فکند ولوله و غو را
بلژیک شد به خیره سپر تا آنک
پاریس شده پذیره روا رو را
پاریس از انگلستان یاری جست
حق سیاست کلمانسو را
یکسو به روس گفت که هان بشکن
چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را
روس از پروس شرقی پیش آمد
کرده دلیل هی هی و هوهو را
یکسو سپه کشید بریطانی
بگرفت وادی و دره و زو را
زبن سو فرانس کرد بهم جیشی
تا خودکه میبرد ز میان دو را
یکسر سلاح جنگ به کف دادند
خدمتگر و ذخیره و معفو را
برق تفنگ و توپ به کار آورد
تاب درخش و غرش بختو را
گشت جهان دوباره به یاد آورد
فرفرنگ و جنگ واترلو را
البرت ازین واترلو شد بیتخت
در هاور برد تختگه نو را
تخت فرانس نیز به (بردو) رفت
عزت فزودگیتی، بردو را
قیصر فسون نمود چو مار افسای
کر مارو کفچه و کل بر سو را
وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر
وز پیش راند دشمن کجرو را
زد در پروس شرقی بر دشمن
چون اخگری که لطمه زند قو را
بشکست خصم را و به ورشو تاخت
داده نوید، راجی و مرجو را
یکسو مکنزن آن که سرتیغش
پهلو دریده دشمن پهلو را
ییشش بخوانده «غاصب کالیسی»
مستد برانه آیت ولّو را
در «پرزمیشل» داده جو اسبان
پسداده در «پلن» دیرین جو را
یک لشکر از جنوب لهستان تفت
پیمود راه «رستو» و «خارکو» را
وز مشرق «پلن» سپهی دیگر
بگرفته پیش، خطهٔ مسکو را
یکسو سپاه سرکش هندنبرگ
آموخته به خصم تک و دو را
وز بر و بحر مملکت بالتیک
تهدید کرده مرکز اسلو را
آن مرکزی که کرده مصیبتگاه
رامشگه گزر سس و خسرو را
خرس بزرگ آن که نه پذرفتی
از صید خسته، لابه و مومو را
اینک ز بیم گشته چو خرگوشی
کز دور بنگرد سک «ترنو» را
امروز کافتاب جهانگیری
ز ایران دریغ دارد پرتو را
جیش تزار از چه در این کشور
بگرفته خوی مردم شبرو را
دعوت شدند کی زی ایران
حق برکناد داعی و مدعو را
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در شکست یافتن داراشکوه از قلعه داران ایرانی قندهار
شکر کز اقبال روزافزون شاه تاجدار
آفتاب فتح طالع شد ز برج قندهار
مظهر صاحبقرانی، شاه عباس دوم
در جهاد اکبر از فرماندهان شد کامکار
بار دیگر از ته بال و پر زاغان هند
بیضه اسلام چون خورشید گردید آشکار
از جنود آسمانی لشکر اصحاب فیل
بار دیگر شد ازین حصن مبارک سنگسار
گر چه کم بودند مردان حصاری از سه الف
زان سپاه بی عدد کشتند بیش از چل هزار
تیر روی ترکش هندوستان، داراشکوه
آه خون آلود شد از خاکمال این حصار
رخنه ها کز سیبه در مغز زمین انداختند
از برای دفنشان روز یورش آمد به کار
سرکشان هند را شمشیر کج بیدار کرد
زین کجک شد فیل های مست یکسر هوشیار
والی هندوستان از بیم تیغ غازیان
چون غلامان کرد شب را نیمه از دارالقرار
از ازل مشقی که می کردند از بهر گریز
هندیان روسیه را عاقبت آمد به کار
زان سپاه بیکران رفتند ازین دریای خون
جسته جسته همچو بز معدود چندی بر کنار
تا به شش مه خاک می کردند بر سر هندیان
باد در کف عاقبت رفتند تا دارالبوار
در تن فیلان چو رود نیل در هر حمله ای
کوچه ها از زخم تیغ غازیان شد آشکار
چون لوای شاه، روی قلعه داران شد سفید
هندیان گشتند یکسر زردروی و شرمسار
از سیاهی گر چه بالاتر نباشد هیچ رنگ
زردرویی غالب آمد بر سیاهان در فرار
آنچنان کز آسمان خیل شیاطین از شهاب
منهزم گردد، چنان گردید هندو تارومار
بس که شد آلوده هر سنگی به خون هندیان
کوه بزکش شد سراسر کوههای قندهار
خاک را از بس به خون هندیان آمیختند
چون شفق، از خاک خون آلود می خیزد غبار
لشکر فرعون را نامد به پیش از رود نیل
آنچه پیش هندیان آمد ز تیغ ذوالفقار
بس که لاش این کلاغان شد نصیب کرکسان
شهپر هر کرکسی گردید لوح صد مزار
گر در آتش کشته خود را نمی انداختند
کوهها از هندوان کشته می شد آشکار
راه خشکی هند را از کابل و ملتان نماند
ریختند از بس که خون هندیان وقت فرار
تا جهان آباد اگر خواهند، ازین دریای خون
می توان رفتن به کشتی از سواد قندهار
جوز هندی بعد ازین بی مغز روید از درخت
زین سرسختی که هندی خورد ازین محکم حصار
بعد ازین مشکل که نیشکر کمر بندد دگر
زین شکست تازه کاندر هند گردید آشکار
این که عمری خاک می کردند بر سر فیل ها
زین مصیبت بود کاکنون گشت در هند آشکار
زین تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتاد
ریخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسار
تا نشد تسلیم، روی خواب آسایش ندید
هر سبکپایی که بیرون برد جان زین کارزار
آنچنان کآیینه می گیرد ز خاکستر صفا
شد قتل هندیان افزون جلای ذوالفقار
برخورد یارب ازین دولت که تا دامان حشر
ختم شد مردانگی از قلعه داران بر اتار
پیش این سد سکندر لشکر یأجوج چیست؟
پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟
برنیاید با جوان دولت کهن دولت، بس است
قصه دارا و اسکندر برای اعتبار
کوته اندیشی که با صاحبقران گردد طرف
می گذارد این چنین گردون سزایش در کنار
صورت تاریخ این فتح از قضا شد جلوه گر
چون «سیاهی » خاست از «مرآت حصن قندهار»
آفتاب فتح طالع شد ز برج قندهار
مظهر صاحبقرانی، شاه عباس دوم
در جهاد اکبر از فرماندهان شد کامکار
بار دیگر از ته بال و پر زاغان هند
بیضه اسلام چون خورشید گردید آشکار
از جنود آسمانی لشکر اصحاب فیل
بار دیگر شد ازین حصن مبارک سنگسار
گر چه کم بودند مردان حصاری از سه الف
زان سپاه بی عدد کشتند بیش از چل هزار
تیر روی ترکش هندوستان، داراشکوه
آه خون آلود شد از خاکمال این حصار
رخنه ها کز سیبه در مغز زمین انداختند
از برای دفنشان روز یورش آمد به کار
سرکشان هند را شمشیر کج بیدار کرد
زین کجک شد فیل های مست یکسر هوشیار
والی هندوستان از بیم تیغ غازیان
چون غلامان کرد شب را نیمه از دارالقرار
از ازل مشقی که می کردند از بهر گریز
هندیان روسیه را عاقبت آمد به کار
زان سپاه بیکران رفتند ازین دریای خون
جسته جسته همچو بز معدود چندی بر کنار
تا به شش مه خاک می کردند بر سر هندیان
باد در کف عاقبت رفتند تا دارالبوار
در تن فیلان چو رود نیل در هر حمله ای
کوچه ها از زخم تیغ غازیان شد آشکار
چون لوای شاه، روی قلعه داران شد سفید
هندیان گشتند یکسر زردروی و شرمسار
از سیاهی گر چه بالاتر نباشد هیچ رنگ
زردرویی غالب آمد بر سیاهان در فرار
آنچنان کز آسمان خیل شیاطین از شهاب
منهزم گردد، چنان گردید هندو تارومار
بس که شد آلوده هر سنگی به خون هندیان
کوه بزکش شد سراسر کوههای قندهار
خاک را از بس به خون هندیان آمیختند
چون شفق، از خاک خون آلود می خیزد غبار
لشکر فرعون را نامد به پیش از رود نیل
آنچه پیش هندیان آمد ز تیغ ذوالفقار
بس که لاش این کلاغان شد نصیب کرکسان
شهپر هر کرکسی گردید لوح صد مزار
گر در آتش کشته خود را نمی انداختند
کوهها از هندوان کشته می شد آشکار
راه خشکی هند را از کابل و ملتان نماند
ریختند از بس که خون هندیان وقت فرار
تا جهان آباد اگر خواهند، ازین دریای خون
می توان رفتن به کشتی از سواد قندهار
جوز هندی بعد ازین بی مغز روید از درخت
زین سرسختی که هندی خورد ازین محکم حصار
بعد ازین مشکل که نیشکر کمر بندد دگر
زین شکست تازه کاندر هند گردید آشکار
این که عمری خاک می کردند بر سر فیل ها
زین مصیبت بود کاکنون گشت در هند آشکار
زین تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتاد
ریخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسار
تا نشد تسلیم، روی خواب آسایش ندید
هر سبکپایی که بیرون برد جان زین کارزار
آنچنان کآیینه می گیرد ز خاکستر صفا
شد قتل هندیان افزون جلای ذوالفقار
برخورد یارب ازین دولت که تا دامان حشر
ختم شد مردانگی از قلعه داران بر اتار
پیش این سد سکندر لشکر یأجوج چیست؟
پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟
برنیاید با جوان دولت کهن دولت، بس است
قصه دارا و اسکندر برای اعتبار
کوته اندیشی که با صاحبقران گردد طرف
می گذارد این چنین گردون سزایش در کنار
صورت تاریخ این فتح از قضا شد جلوه گر
چون «سیاهی » خاست از «مرآت حصن قندهار»