عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸
بر آستان رفیع خدایگان جهان
سپهر کوه و قار آفتاب ابر عطا
ستاره لشکر خورشید رای گردون قدر
سکندر آیت جمشید ملک دارا را
خدایگان سلاطین امیر شیخ حسن
که باد کام و مرادش همه روان و روا
کمینه بنده داعی دولتش سلمان
پش از وظیفه ارسال بندگی و دعا
به رسم تذکره در باب حال خویش دو فصل
به عز عرض ضمیر منیر غیب نما
یکی که مدت ده سال می‌رود تا من
درین جناب زبان برگشاده‌ام به ثنا
قوافل دعوات از دل و زبان من اند
رفیق کوکبه صبح و کاروان مسا
ز فاضل صدقات تو بود در دیوان
بنام بنده ازین پیش مباغی مجرا
سه سال شد که از آن کرده‌اند بعضی کم
وزان کمی شده افزون شماتت اعدا
پس از ملازمت ده دوازده ساله
پس از رسالت پنجه قصیده غرا
معایش دگران از فواضل کرمت
زیاده گشت و مراکم چرا شده است اجرا
مرا ز مرحمت خسروانه‌ات اکنون
اشارتی است توقع ز جانب و ز را
که از مواجب من آنچه قطع فرمودند
کشد اضافت مرسوم بنده و قطعا
دگر تغیر و تبدیل ره بدان ندهند
به هیچ وجه و سبب نایبامن استیفا
که تا به دولت شاه از سر فراغ درون
نقود عمر کنم صرف در دعای شما
دوم چو دخل رهی کم شد و زیادت خرج
به خرج بنده نمی‌کرد وجه دخل وفا
قروض شد متراکم ازین سبب بر من
زمانه شد متطاول ازین جهت بر ما
بهد خاک پای تو کز فرط ازدحام عیال
به حال خویشتنم نیست یک زمان پروا
اگر چنانچه مرا کارکی بفرمایید
که وجه قرض توان کرد ازان قضیه ادا
قضای قرض کنم و ز بلا شوم ایمن
که باد جان و تنت ایمن از قضا و بلا
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۸
تاج بخش خسروان شاهی کز آب تیغ او
جویبار مملکت پیوسته سبز و خرم است
رای او را زین زر بر پشت صبح اشهب است
قهر او را داغ کین بر ران شام ادهم است
نجم سیار از شهاب تیغ او یک پرتو است
بحر زخار از ریاض طبع او یک شبنم است
چون بیاض روی خوبان از سواد چین زلف
عکس صبح نصرتش تابان ز شام پرچم است
نوبت کوشش خروش کوس در گوشش بسی
شادی افزاتر ز صوت نغمه زیر و بم است
در علو پایه صدر منصب جمشید را
پیش دست و مسندش دست تواضع بر هم است
دست حکمش تا به صدر قدر باز افکنده‌اند
عدل را انصاف بار افتاده دستی محکم است
چرخ بالا دست گو دارد جهان زیر نگین
روز و شب گردان بر انگشتش بسان خاتم است
خسروا بلقیس ثانی آنکه مهد عصمتش
در جناب قدس بالاتر ز مهد مریم است
کرد در حق من احسانی و تنها حق وی
نیست بر من بلکه بر مجموع اهل عالم است
نایبان یک نیمه زر دادند و زان نیمی برات
بر وجوه تقدمه یعنی که وجهی اقدم است
باز می‌خواهند وجه داده را بعد از دو ماه
کافرم زان وجه اگر باقی مرا یک درهم است
نیست بر من حبه‌ای باقی و در دیوان مرا
مبلغی باقی است باقی رای عالی حاکم است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۰
زهی آصف کز صفاتی کز کفایت
تو را ملک سلیمان در نگین است
چو کلکت دانه مشکین فشاند
هزارش چون عطارد خوشه چین است
قضا با امر و نهیب همعنان است
قدر با صدر قدرت همنشین است
ز خاک درگهت صد پی کشیده
فلک نیل سعادت بر جبین است
ز شوق طاعتت صد ره نهاده
اسد داغ ارادت بر سرین است
وزیرا کاتب دیوان اعلی
چه گویم راستی مردی امین است
دور رسمک داشت در بغداد و واسط
رهی کز بندگان کمترین است
نجس کرد آن یکی را خواجه طاهر
که با خلق خدا دایم به کین است
یکی را خود یمین الدین بر آن است
که حاصل کرده از کد یمین است
یکی مطعون ارباب شمال است
یکی موقوف اصحاب یمین است
نمی‌دانم که در رسم من افتاد
خلل یا رسم این دیوان چنین است
من آن مستوفی نحس نجس را
اگر طاهرتر از ما معین است
سزایی می‌توان داد لیکن
نظر بر خواجه روی زمین است
به استخلاص من پروانه فرمای
که چون شمعم زبانی آتشین است
سخن را بر دعایت ختم کردم
که آمین در دعا روح‌الامین است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۲
خسروا این امیر کرمان چند
کفن خود چو کرم پیله تند
خیل کرمان تو مورگیر و ملخ
با سلیمان و ملک او چه زند
آفرین بر ثبات و حلم تو کو
پشت کوه از شکوه می‌شکند
صبر ایوبی تو کرمان را
من بر آنم که زود بر فکند
گور اگر با پلنگ جوید جنگ
گور خود را بدست خویش کند
عقل داند که عاقبت چه بود
روبهی را که قصد شیر کند
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ حسن نویان
ای قبله سعادت و ای کعبه صفا
جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا
هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات
هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما
در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال
در مجلس تو مجمره گردان بود، صبا
از جام ساقیان تو خورشید را، فروغ
وز ساز مطربان تو ناهید را، نوا
دارالسلام را بوجود تو افتخار
ذات‌العماد را به جناب تو التجا
بر طایران سدره نشین بانگ می‌زنند
در بوستان سرای تو مرغان خوش سرا
بر گوشه‌های کنگره‌ات، پاسبان به شب
صد بار بیش بر سر کیوان نهاده پا
در مرکز حضیض بماند چنان حقیر
از اوج تو فلک، که بر اوج فلک سها
بعد از هزار سال به بام زحل رسید
گر پاسبان ز بام تو سنگی کند رها
این آن اساس نیست که گردد خلل پذیر
لودکت الجبال، او انشقت السما
چون روضه بهشت، زمین تو روح بخش
چون چشمه حیات، هوای تو جانفزا
داری تو جای آنکه نشاند بجای جام
در تابخانه تو فلک آفتاب را
بیرون و اندرون تو سبز است و نور بخش
اول خضر لقایی وانگه خضر بقا
خورشید ذره‌وار اگر یافتی مجال
خود را به روزن تو درافکندی از هوا
از عشق نیم ترک تو بیم است کاسمان
این طاق لاجوردی، اطلس کند قبا
در زیر طاق صفه‌ات، ارکان دولتمند
همچون ستون ستاده به یک پای دایما
خرم‌تر از خورنقی و خوشتر از سریر
وانگه برین سخن درو دیوار تو گوا
از رشح برکه تو بود، بحر را ذهاب
وز دود مطبخ تو بود، ابر را حیا
رکن مبارکت چو برآورد سر ز آب
بگذشت ز آب و خاک به صد پایه از صفا
اضداد چارگانه عالم به اتفاق
گفتند: شد پدید صفایی میان ما
بازار خود ز سایه او سرد در تموز
پشت زمین به پشتی او گرم، در شتا
از شرم این سواد که او جان عالم است
تبریز در میانه خوی زد مراغه‌ها
از آب روی دجله دگر بر جمال مصر
نیل کشیده را نبود، زینت و بها
در تیره شب، ز بس لمعان چراغ و شمع
بر روی صبح دجله زند خنده از صفا
بغداد خطه‌ای است معطر که خاک او
ارزد به خون نافه مشکین دم خطا
یا حبذا عراق که، از یمن این مقام
امروز شرق و غرب جهان راست، ملتجا
دراج بوم او، همه شاهین کند شکار
و آهوی دشت او، همه سنبل کند چرا
گاهی نسیم بر طرف دجله، درع باف
گاهی شمال بر گذر رقه، عطرسا
ماهی تنان و ماهر خان در میان شط
چون عکس مه در آب و چو ماهی در آشنا
روی شط از سفینه، سپهریست پر هلال
در هر هلال، زهره نوایی قمر لقا
شبها که ماهتاب فتد در میان آب
پیدا شود هزار صفا در میان ما
بغداد سایه بر سر آفاق ازان فکند
کافکند سایه بر سر او سایه خدا
سلطان نشان خسرو اقلیم سلطنت
بالا نشین منصب ایوان کبریا
دارای عهد، شیخ حسن، آفتاب ملک
نویین خصم بند خدیو جهان گشا
گر در میان تیر فتد عکس تیغ او
اعضای توامان شود از یکدگر جدا
تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر
کالبدر فی الدجیه، کالشمس فی الضحی
ای نعل بارگیر تو قدر گوشوار
وی خاک بارگاه تو را فعل کیمیا
سلطان کبریای تو را روز عرض و بار
بالای گرد بالش خورشید متکا
خاک در سرای تو کاکسیر دولت است
در چشم روشنان فلک گشته توتیا
تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی
دولت تو را چو سایه دوان است در قفا
رای منور تو سپهری همه قرار
ذات مبارک تو جهانی همه وفا
من مادح سرای تو و وین شاه بیت را
سلمان صفت مدیح سرایی بود سزا
روز و شب تو ما طلع الشمس و القمر
صبح و مسات، اختلف الصبح و المسا
بادا همه مبارک و اقبال و شادیت
پیوسته خواجه تاش و غلامان این سرا
گردون به لاجورد ابد بر کتابه‌اش
تحریر کرده « دام لک العز و البقا »
هجرت گذشته هفتصد و پنجاه و چار سال
کین بیت شد تمام بر ابیات این بنا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان اویس
زامروز تا به حشر بر ابنای روزگار
شکرانه واجب است به روزی هزار بار
کامروز نور باصره آفرینش است
در عین صحت از نظر آفریدگار
دارای عهد شاه اویس آنکه می کند
از تیغ گرد خطه دین آهنین حصار
هر دم به آستین کرم پاک می کند
انصاف او زدامن آخر زمان غبار
دیبای صبح را دل او بافته است پود
اکسون شام را غضبش تافته است تار
در جنب رفعتش نبود چرخ سر افراز
با تاب حمله اش نبود کوه پایدار
رایش چو بر مدارج همت نهد قدم
بر دوش آفتاب نهد دست اعتبار
ای زمره ملوک مطیعت به اتفاق
وی خسرو نجوم غلامت به اختیار
هم عقل را کمال زذات تو مستفاد
هم روح را حیات ز لطف تو مستعار
شاخی است رایت تو که نصرت دهد ثمر
بازی است همت تو که گردون کند شکار
پیش افق ز تیغ تو سدی اگر کشد
چتر سیاه شب نشود زین پس آشکار
ز اعجاز عدل توست که ابنای عصر را
در دور دولت تو به توفیق کردگار
رفت آنچنان خیال می از سر که بعد ازین
بیند به خواب چشم بتان مستی و خمار
شاها در این دو هفته که خورشید ملک را
شد منحرف مزاج مبارک هلال وار
دور از جناب شاه بر اعیان مملکت
روز سپید بو سیه چون شبان تار
نی نبض باد داشت در آن روز جنبشی
نی طبع خاک بود درآن حال بر قرار
چون شمع مومنان همه شب زنده داشتند
با سینه های سوخته و چشم اشکبار
شکر خدا که عاقبت کار جمله را
باز آمد آب دیده و سوز جگر به کار
قاروره سپهر زتاب درون خلق
دارد هنوز گونه نارنج وعکس تار
دیدم بنفشه وار سپهر خمیده قد
سر بر زمین نهاده روان اشک بر عذار
از بهر جان درازی تو ساکنان خاک
بگشاده دستها همه چون سرو و چون چنار
صد بار کردم عزم زمین عیسی از فلک
بهر علاج و باز همی گشت شرمسار
زیرا که از دمش فلک از روی پند گفت
کین کار نیست کار تو و چون تو صد هزار
لطف خداست جوهر ذات مبارکش
این کار هم به لطف خداوند واگذار
کاری اگر همی کنی اندر جوار خویش
زآفتاب رعشه براز آسمان دوار
بر پای بود تخت به پیش چو بندگان
بر صدر دستها بنهاده در انتظار
تا کی تو پای بر سرو و بر دست او نهی
و او سر بر آسمان برساند زافتخار؟
منت خدای را که نشستی به فال سعد
بر صدر تخت بار دگر باز بختیار
آوازه سلامت ذاتت بگوش ملک
گاه از یمین همی نهد و گاه از یسار
گر زانکه آسمان ز پی عرض حال خویش
درد سریت داد برو سرگردان مدار
آن روزه تیره باد که در ملک سلطنت
خواند زمانه جز تو کسی را به شهریار
و آن روز خود مبارک که دوران چرخ را
آلا به گرد نقط چترت بود مدار
تو جان روزگاری و جانها به جان تو
پیوسته اند جان تو به جان روزگار
تو شمع دلفروز شبستان عالمی
حاشا که بر سر تو بود باد را گذر
پیوسته تا بود سبب صحت بدن
بیماری نسیم روان بخش در بهار
ذات مبارکت ز همه رنج و آفتی
محروس باد در کنف لطف کردگار
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در بیان اوضاع نامناسب ساوه
چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار
آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار
ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان
اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار
زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام
مشتری رای عطارد فطنت کیوان وقار
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
کاسمان را بر مدار رای او باشد مدار
از خراب آباد شهر ساوه کردم عزم جزم
ساعتی میمون به فال سعد و روز اختیار
جمعی از واماندگان موج طوفان بلا
قومی از سرگشتگان تیه ظلم روزگار
جمله در فتراک من آویختند از هر طرف
کاخر از بهر خدا پا از پی اهل تبار
چون به سعی کعبه حاجات داری روی دل
حاجتی داریم حاجتمند را حاجت برآر
هدهدی تاج کرامت، بر سرت حال سبا
گر مجالی با شدت پیش سلیمان عرضه دار
کای سکندر معدلت از جور یاجوج الامان
وی سلیمان زمان از ظلم دیوان زینهار
ساوه شهری بود بل بحری پر از گوهر که بود
اصل او را معجز مولود احمد یادگار
هم نهاد خطه‌اش را زینت بیت الحرام
هم سواد عرصه‌اش را رتبت دارالقرار
باد او چون باد عیسی دلگشا و روح بخش
آب او چون آب کوثر غمزدای و سازگار
در شمال فصل تابستان او، برد شتا
در مزاج آذر و آبان او، لطف بهار
هیچ تشویشی در او نابوده جز در زلف دوست
هیچ بیماری درو ناخفته الا چشم یار
همچو نرگس مست و زردست ایمن نیم شب
خفته بودندی غریبان بر سر هر رهگذار
خواجگان ما دلدار معتبر در وی چنانک
هر یکی را همچو قارون بود صد سرمایه دار
خواجه شد بی اعتبار ومال شد مار سیه
ای خداوندان مال ، الاعتبار الاعتبار!
بوده از خوبی سوادش چون سواد خال جمع
وز پریشانی شده چون زلف خوبان تار تار
بقعه ای بینی چو دریا در تموج ز اضطراب
مردمی دروی چو در دریا غریق اضطراب
عین گستاخی است گفتن در چنین حضرت به شرح
آنچه در وی رفت از قحط وبا پیرار وپار
قحط تا حدی که مرد از فرط بی قوتی چو شمع
چشم خود را سوختی در آتش و بردی به کار
شب همه شب تا سحر بر ناله های رود زن
خون شوهر می کشد از کاسه سر چون عقار
هر دم از شوق سر پستان مادر می گرفت
در دهان پیکان خون آلود طفل شیر خوار
آه از آن اشرار کایشان ز آتش شمشیر میر
می جهند ونی نمی میرند هر یک چون شرار
اولا بردند هر یک از سرای وخان ومان
هر چه بود از نقد وجنس اندر نهان وآشکار
تا به آب دیده هازان خیکها کردند تر
تا به خشت خانه ها بر اشتران کردند بار
آن که مهتر بود بهتر از پی سیبی به چوب
پوست برتن سر به سر بشکافتنذش چون انار
همچو آتش چوب می خوردند می دادند زر
وانکه از بی طاقتی بر خاک می مردند زار
همچو اشک افتاده مردم زادگان از چشم خلق
رخ بی خون لعل شسته جسته از مردم کنار
آنکه دوش از ناز چون گل بود با صد پیرهن
می کند امروز بهر خورده ای خود از افکار
بر گل رخسار وسروقد خوبان چگل
چشم کردند چون سحاب از روی غیرت آشکار
توده توده بی کفن اندامهای نازنین
درمیان خاک وگل افتاده همچون خار وخوار
آنک از صد دست بودش جامه در تن این زمان
دستها بر پیش وپس دارد زخجلت چون چنار
تاج بردند از سر منبر چو دستار از خطیب
طاق بر کندند از مسجد چو قندیل از منار
بوریا در ناخن عابدزنان هر دم که خیز
حلقه بیرون کن زگوش وطوق پس پیش من آر
در ضیاع او که هر یک بود شهری معتبر
گور وآهو راست مسکن شیر وروبه را قرار
باغ چون راغش خراب ودشت گشتن چون سراب
زاغ آن را باغان وقاز این را باز یار
می کند هر شب به جای بلبلان فریادبوم
کا الفرار عاقلان زین وحشت آباد ، الفرار
خسرو الله دمی از حال مسکینان بپرس
((حسبه الله )) نظر بر حال مسکینان گمار
الامان از تیغ زهر آلود درویش الامان
الحذار از ناوک فریاد مظلوم ، الحذر !
می رباید خال اقبال از رخ مقبل به حکم
تیر آه مستمندان در دل شبهای تار
چون روا داری که در ایام عدل شاملت
کز تواضع می فرستد باز تاج سر به سار
شیر وآهو دست ها در گردن هم کرده خو
خفته باشند ایمن و آسوده در هر مرغزار
آنکه از تشویش ما را جای در سورا خ موش
و آنکه از بیداد ما را پای بر دنبال مار
لجه دریا وما لب خشک چون کشتی صفت
حضرت خورشید وما محروم از وخفاش وار
اند آن شهر این زمان جمعی که باقی مانده اند
از فقیر واز توانگر وز صغار وز کبار
بر امید طلعت خورشید عدلت این زمان
همچو حربا بر سر راهند چشم انتظار
گر زاظهار عنایت هیچ تقصیری فتد
بعد از این دیار کی گردد به گرد این دیار؟
آفتابی از دل ما نور حشمت وا مگیر
آسمانی از سر ما ظل رحمت بر مدار
تا دعای دولتت را از سر امن وامن
می کنیم اندر ((اناء الیل )) و((اطراف انهار))
در کلامم چون که بود اطناب از بیم ملال
بر دو بیت عنصری کردم سخن از اختصار
(( تا ببندد تا گشاید تا ستاند تا دهد
تا جهان بر پای باشد شاه را این یادگار
آنچه بستاند ولایت ، آنچا بدهد خواسته
آنچا بندد پای دشمن ، وآنچه بگشاید حصار ))
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح سلطان اویس
ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا
خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا
رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب
سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»
باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته
فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما
آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه
آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا
با غبار نعل شبذیر تو می‌ارزد کنون
خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها
شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس
چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا
این بشارت در چمن هر دم که می‌آرد نسیم
می‌نهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را
می‌نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ
می‌زند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا
ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب!
وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما!
سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است
بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا!
ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین
عطف ذیل عاطفت می‌گستراند بر خطا
وصف لطفت در چمن می‌کرد ابر نوبهار
سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حیا
در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین
بازگردانی افق را نیز ننماید قفا
دور رای استوارت کافتابش نقطه‌ایست
در کشید از استقامت، خط به خط استوا
غنچه‌ای بودی به نسبت بر درخت همتت
گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما
رایت عزم شریفت دولتی بی‌انقلاب
سده قدر رفیعت سدره بی‌منتها
در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است
بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا
در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل
در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا
آفتاب از عکس شمشیر تو می‌گیرد فروغ
آسمان از بار احسان تو می‌گردد دو تا
در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم
کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا
گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب
کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا!
ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی
در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا
پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو
جبهه و اکلیل را بر ارض می‌ساید، سما
اطلسی بر قد قدرت در ازل می‌دوختند
وصله‌ای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا
صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب
جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا
هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل
هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا
تا شبانگاه امل می‌گردد ایمن از زوال
گر به چترت می‌کند چون سایه خورشید التجا
طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز
نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا
کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت
از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا
دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است
بر سرش می‌آید و می‌سازدش در دم دوا
هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر
خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا
هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت
در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا
هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت
گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا
تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر
چشمه خورشید چشم روشنایی از سها
خویش را بیگانه می‌دارد ز مدحت طبع من
زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا
چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من
این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا
در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا
بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا
شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد
باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را
تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود
در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا
من به بویت کرده‌ام با باد خو در همرهی
لاجرم بی باد یک دم بر نمی‌آید مرا
هست دایی بی‌دوا در جان من از عشق تو
بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما
در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو
خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا
خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است
از غبار موکب جمشید افریدون لقا
آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست
تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا
دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایه‌اند
آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا
پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کرده‌است
دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا
درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار
در ثبات و پایداری درد آرد پای ما
نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد
هر زمان می‌جنبد و پایم نمی‌جنبد ز جا
شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟
کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا
ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف
سرنگون بر پای می‌خیزم به یاری عصا
درد پایم کرد منع از خاک بوس درگهت
خاک بر سر می‌کنم هر ساعتی از درد پا
اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا
گفته‌ام حقا دعایت، در صباح و در مسا
مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من
همره ایشان نکردم کاروانی از دعا
تا چو باد نوبهاری مژده گل می‌دهد
لاله می‌اندازد از شادی کله را بر هوا
هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان
هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما
گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب
صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا
تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب
آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا
روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار
باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا
عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد
جاودان در سایه این رایت گیتی گشا
باد ماه روزه‌ات میمون و هر ساعت زنو
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
حکایت
بود در عهد ما شهی کافر
نام او در جهان به عدل شمر
سایهٔ عدل بر جهان گسترد
خلق را در خط امان آورد
ملک خود را به عدل‌کرد آباد
کآفرین بر شهان عادل باد!
مهربان بود بر رعیت خود
از برای صلاح دولت خود
در پناهش رعیت آسوده
ده به داد و دهش بیفزوده
ایزدش عز این جهانی داد
مدتی دیر زندگانی داد
روزگاری جهانگشایی کرد
کامرانی و پادشایی کرد
رهی معیری : رباعیها
مسعود
مسعود که یافت عز و جاه از لاهور
تابید چو نور صبحگاه از لاهور
سالار سخنوران به تازی و دری است
خواه از همدان باشد و خواه از لاهور
اقبال لاهوری : اسرار خودی
حکایت نوجوانی از مرو که پیش حضرت سید مخدوم علی هجویری رحمة الله علیه آمده از ستم اعدا فریاد کرد
سید هجویر مخدوم امم
مرقد او پیر سنجر را حرم
بند های کوهسار آسان گسیخت
در زمین هند تخم سجده ریخت
عهد فاروق از جمالش تازه شد
حق ز حرف او بلند آوازه شد
پاسبان عزت ام الکتاب
از نگاهش خانه ی باطل خراب
خاک پنجاب از دم او زنده گشت
صبح ما از مهر او تابنده گشت
عاشق و هم قاصد طیار عشق
از جبینش آشکار اسرار عشق
داستانی از کمالش سر کنم
گلشنی در غنچه ئی مضمر کنم
نوجوانی قامتش بالا چو سرو
وارد لاهور شد از شهر مرو
رفت پیش سید والا جناب
تا رباید ظلمتش را آفتاب
گفت «محصور صف اعداستم
درمیان سنگها میناستم
با من آموز ای شه گردون مکان
زندگی کردن میان دشمنان»
پیر دانائی که در ذاتش جمال
بسته پیمان محبت با جلال
گفت «ای نامحرم از راز حیات
غافل از انجام و آغاز حیات
فارغ از اندیشه ی اغیار شو
قوت خوابیده ئی بیدار شو
سنگ چون بر خود گمان شیشه کرد
شیشه گردید و شکستن پیشه کرد
ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
نقد جان خویش با رهزن سپرد
تا کجا خود را شماری ماء و طین
از گل خود شعله ی طور آفرین
با عزیزان سرگران بودن چرا
شکوه سنج دشمنان بودن چرا
راست می گویم عدو هم یار تست
هستی او رونق بازار تست
هر که دانای مقامات خودی است
فضل حق داند اگر دشمن قوی است
کشت انسان را عدو باشد سحاب
ممکناتش را برانگیزد ز خواب
سنگ ره آبست اگر همت قویست
سیل را پست و بلند جاده چیست؟
سنگ ره گردد فسان تیغ عزم
قطع منزل امتحان تیغ عزم
مثل حیوان خوردن ، آسودن چسود
گر بخود محکم نه ئی بودن چسود
خویش را چون از خودی محکم کنی
تو اگر خواهی جهان برهم کنی
گر فنا خواهی ز خود آزاد شو
گر بقا خواهی بخود آباد شو
چیست مردن از خودی غافل شدن
تو چه پنداری فراق جان و تن
در خودی کن صورت یوسف ، مقام
از اسیری تا شهنشاهی خرام
از خودی اندیش و مرد کار شو
مرد حق شو حامل اسرار شو
شرح راز از داستانها می کنم
غنچه از زور نفس وا می کنم
«خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران»
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه بقای نوع از امومت است و حفظ و احترام امومت اسلام است
نغمه خیز از زخمهٔ زن ساز مرد
از نیاز او دو بالا ناز مرد
پوشش عریانی مردان زن است
حسن دلجو عشق را پیراهن است
عشق حق پروردهٔ آغوش او
این نوا از زخمهٔ خاموش او
آنکه نازد بر وجودش کائنات
ذکر او فرمود با طیب و صلوة
مسلمی کو را پرستاری شمرد
بهره ئی از حکمت قرآن نبرد
نیک اگر بینی امومت رحمت است
زانکه او را با نبوت نسبت است
شفقت او شفقت پیغمبر است
سیرت اقوام را صورتگر است
از امومت پخته تر تعمیر ما
در خط سیمای او تقدیر ما
هست اگر فرهنگ تو معنی رسی
حرف امت نکته ها دارد بسی
گفت آن مقصود حرف «کن فکان»
زیر پای امهات آمد جنان
ملت از تکریم ارحام است و بس
ورنه کار زندگی خام است و بس
از امومت گرم رفتار حیات
از امومت کشف اسرار حیات
از امومت پیچ و تاب جوی ما
موج و گرداب و حباب جوی ما
آن دخ رستاق زادی جاهلی
پست بالای سطبری بد گلی
نا تراشی پرورش ناداده ئی
کم نگاهی کم زبانی ساده ئی
دل ز آلام امومت کرده خون
گرد چشمش حلقه های نیلگون
ملت ار گیرد ز آغوشش بدست
یک مسلمان غیور و حق پرست
هستی ما محکم از آلام اوست
صبح ما عالم فروز از شام اوست
وان تهی آغوش نازک پیکری
خانه پرورد نگاهش محشری
فکر او از تاب مغرب روشن است
ظاهرش زن باطن او نازن است
بندهای ملت بیضا گسیخت
تا ز چشمش عشوه ها حل کرده ریخت
شوخ چشم و فتنه زا آزادیش
از حیا نا آشنا آزادیش
علم او بار امومت بر نتافت
بر سر شامش یکی اختر نتافت
این گل از بستان ما نارسته به
داغش از دامان ملت شسته به
لااله گویان چو انجم بی شمار
بسته چشم اندر ظلام روزگار
پا نبرده از عدم بیرون هنوز
از سواد کیف و کم بیرون هنوز
مضمر اندر ظلمت موجود ما
آن تجلی های نامشهود ما
شبنمی بر برگ گل ننشسته ئی
غنچه هائی از صبا نا خسته ئی
بر دمد این لاله زار ممکنات
از خیابان ریاض امهات
قوم را سرمایه ای صاحب نظر
نیست از نقد و قماش و سیم و زر
مال او فرزند های تندرست
تر دماغ و سخت کوش و چاق و چست
حافظ رمز اخوت مادران
قوت قرآن و ملت مادران
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
خطاب به مخدرات اسلام
ای ردایت پردهٔ ناموس ما
تاب تو سرمایهٔ فانوس ما
طینت پاک تو ما را رحمت است
قوت دین و اساس ملت است
کودک ما چون لب از شیر تو شست
لااله آموختی او را نخست
می تراشد مهر تو اطوار ما
فکر ما گفتار ما کردار ما
برق ما کو در سحابت آرمید
بر جبل رخشید و در صحرا تپید
ای امین نعمت آئین حق
در نفسهای تو سوز دین حق
دور حاضر تر فروش و پر فن است
کاروانش نقد دین را رهزن است
کور و یزدان ناشناس ادراک او
ناکسان زنجیری پیچاک او
چشم او بیباک و ناپرواستی
پنجهٔ مژگان او گیراستی
صید او آزاد خواند خویش را
کشتهٔ او زنده داند خویش را
آب بند نخل جمعیت توئی
حافظ سرمایهٔ ملت توئی
از سر سود و زیان سودا مزن
گام جز بر جادهٔ آبا مزن
هوشیار از دستبرد روزگار
گیر فرزندان خود را در کنار
این چمن زادان که پر نگشاده اند
ز آشیان خویش دور افتاده اند
فطرت تو جذبه ها دارد بلند
چشم هوش از اسوهٔ زهرا مبند
تا حسینی شاخ تو بار آورد
موسم پیشین بگلزار آورد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو ای کودک منش خود را ادب کن
تو ای کودک منش خود را ادب کن
مسلمان زاده ئی ترک نسب کن
برنگ احمر و خون و رگ و پوست
عرب نازد اگر ، ترک عرب کن
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکمت فرنگ
شنیدم که در پارس مرد گزین
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید و مرد
بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
به نالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل چاک چاک
کمالی ندارد به این یک فنی
نداند فن تازهٔ جان کنی
برد جان و ناپخته در کار مرگ
جهان نو شد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنرها شگرف
بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پرگار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم
ز طیارهٔ او هوا خورده بم
نبینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غاز او روز کور
تفنگش به کشتن چنان تیز دست
که افرشتهٔ مرگ را دم گسست
فرست این کهن ابله را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به شاخ زندگی ما نمی ز تشنه لبی است
به شاخ زندگی ما نمی ز تشنه لبی است
تلاش چشمهٔ حیوان دلیل کم طلبی است
حدیث دل به که گویم چه راه بر گیرم
که آه بی اثر است و نگاه بی ادبی است
غزل به زمزمه خوان پرده پست تر گردان
هنوز نالهٔ مرغان نوای زیر لبی است
متاع قافلهٔ ما حجازیان بردند
ولی زبان نگشائی که یار ما عربی است
نهال ترک ز برق فرنگ بار آورد
ظهور مصطفوی را بهانه بولهبی است
مسنج معنی من در عیار هند و عجم
که اصل این گهر از گریه های نیم شبی است
بیا که من ز خم پیر روم آوردم
می سخن که جوان تر ز باده عنبی است
اقبال لاهوری : زبور عجم
در فن تعمیر مردان آزاد
یک زمان با رفتگان صحبت گزین
صنعت آزاد مردان هم ببین
خیز و کار ایبک و سوری نگر
وا نما چشمی اگر داری جگر
خویش را از خود برون آورده اند
این چنین خود را تماشا کرده اند
سنگها با سنگها پیوسته اند
روزگاری را به آنی بسته اند
دیدن او پخته تر سازد ترا
در جهان دیگر اندازد ترا
نقش سوی نقشگر می آورد
از ضمیر او خبر می آورد
همت مردانه و طبع بلند
در دل سنگ این دو لعل ارجمند
سجده گاه کیست این از من مپرس
بی خبر روداد جان از تن مپرس
وای من از خویشتن اندر حجاب
از فرات زندگی ناخورده آب
وای من از بیخ و بن بر کنده ئی
از مقام خویش دور افکنده ئی
محکمی ها از یقین محکم است
وای من شاخ یقینم بی نم است
در من آن نیروی الا الله نیست
سجده ام شایان این درگاه نیست
یک نظر آن گوهر نابی نگر
تاج را در زیر مهتابی نگر
مرمرش ز آب روان گردنده تر
یک دم آنجا از ابد پاینده تر
عشق مردان سر خود را گفته است
سنگ را با نوک مژگان سفته است
عشق مردان پاک و رنگین چون بهشت
می گشاید نغمه ها از سنگ و خشت
عشق مردان نقد خوبان را عیار
حسن را هم پرده در هم پرده دار
همت او آنسوی گردون گذشت
از جهان چند و چون بیرون گذشت
زانکه در گفتن نیاید آنچه دید
از ضمیر خود نقابی بر کشید
از محبت جذبه ها گردد بلند
ارج می گیرد ازو ناارجمند
بی محبت زندگی ماتم همه
کاروبارش زشت و نامحکم همه
عشق صیقل می زند فرهنگ را
جوهر آئینه بخشد سنگ را
اهل دل را سینهٔ سینا دهد
با هنرمندان ید بیضا دهد
پیش او هر ممکن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمی افکار ما از نار اوست
آفریدن جان دمیدن کار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
«عشق تنها هر دو عالم را بس است»
دلبری بی قاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پیغمبری است
هر دو را در کار ها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نغمهٔ بعل
آدم این نیلی تتق را بر درید
آنسوی گردون خدائی را ندید
در دل آدم به جز افکار چیست
همچو موج این سر کشید و آن رمید
جانش از محسوس می گیرد قرار
بو که عهد رفته باز آید پدید
زنده باد افرنگی مشرق شناس
آنکه ما را از لحد بیرون کشید
ای خدایان کهن وقت است وقت
در نگر آن حلقهٔ وحدت شکست
آل ابراهیم بی ذوق الست
صحبتش پاشیده جامش ریز ریز
آنکه بود از بادهٔ جبریل مست
مرد حر افتاد در بند جهات
با وطن پیوست و از یزدان گسست
خون او سرد از شکوه دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست
ای خدایان کهن وقت است وقت
در جهان باز آمد ایام طرب
دین هزیمت خورده از ملک و نسب
از چراغ مصطفی اندیشه چیست
زانکه او را پف زند صد بولهب
گرچه می آید صدای لااله
آنچه از دل رفت کی ماند به لب
اهرمن را زنده کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب
ای خدایان کهن وقت است وقت
بند دین از گردنش باید گشود
بندهٔ ما بندهٔ آزاد بود
تا صلوت او را گران آید همی
رکعتی خواهیم و آن هم بی سجود
جذبه ها از نغمه می گردد بلند
پس چه لذت در نماز بی سرود
از خداوندی که غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی که آید در شهود
ای خدایان کهن وقت است وقت
اقبال لاهوری : جاویدنامه
زیارت امیر کبیر حضرت سید علی همدانی و ملا طاهر غنی کشمیری
حرف رومی در دلم سوزی فکند
آه پنجاب آن زمین ارجمند
از تپ یاران تپیدم در بهشت
کهنه غمها را خریدم در بهشت
تا در آب گلشن صدائی دردمند
از کنار حوض کوثر شد بلند
«جمع کردم مشت خاشاکی که سوزم خویش را
گل گمان دارد که بندم آشیان در گلستان»
غنی
گفت رومی «آنچه می آید نگر
دل مده با آنچه بگذشت ای پسر
شاعر رنگین نوا طاهر غنی
فقر او باطن غنی ، ظاهر غنی
نغمه ئی می خواند آن مست مدام
در حضور سید والا مقام
سید السادات ، سالار عجم
دست او معمار تقدیر امم
تا غزالی درس الله هو گرفت
ذکر و فکر از دودمان او گرفت
مرشد آن کشور مینو نظیر
میر و درویش و سلاطین را مشیر
خطه را آن شاه دریا آستین
داد علم و صنعت و تهذیب و دین
آفرید آن مرد ایران صغیر
با هنر های غریب و دلپذیر
یک نگاه او گشاید صد گره
خیز و تیرش را بدل راهی بده»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود
«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود