عبارات مورد جستجو در ۵۳۹ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۲ - ستایش سلطان مسعود
ای خرد را به راستی قانون
وی دل تو ز هر هنر قارون
دون طبع تو مایه دریا
زیر قدر تو پایه گردون
فضل را فکرت تو یاری گر
جود را نعمت تو را همنون
هر محاسن که در جهان باشد
نبود از خصال تو بیرون
به کمال بضاعتی منسوب
وز دها و کفایتی معجون
از سعودست نام و کنیت تو
که همه با سعادتی مقرون
بحر طبعی شگفت نیست که هست
همه لفظ تو لؤلؤ مکنون
گرد اقبال تو نیارد گشت
به مضرت زمانه وارون
هر زمان فتنه بر سیاست تو
چون معزم همی کند افسون
هر که از مجلس تو دور بود
همچو من باشد ای عجب مغبون
خون همی گردد و نیارم گفت
دلم از رنج های گوناگون
دارم از حرز مدح تو تعویذ
ورنه در حال گردمی مجنون
باز پشتم قوی به دولت توست
از فلک باک نایدم اکنون
چون تو حری مرا به دست بود
کی براندیشم از زمانه دون
تا کند ماه و آفتاب همی
روز و شب را به روشنی مرهون
باد روزت نهار لهوانگیز
باد بختت هلال روزافزون
وی دل تو ز هر هنر قارون
دون طبع تو مایه دریا
زیر قدر تو پایه گردون
فضل را فکرت تو یاری گر
جود را نعمت تو را همنون
هر محاسن که در جهان باشد
نبود از خصال تو بیرون
به کمال بضاعتی منسوب
وز دها و کفایتی معجون
از سعودست نام و کنیت تو
که همه با سعادتی مقرون
بحر طبعی شگفت نیست که هست
همه لفظ تو لؤلؤ مکنون
گرد اقبال تو نیارد گشت
به مضرت زمانه وارون
هر زمان فتنه بر سیاست تو
چون معزم همی کند افسون
هر که از مجلس تو دور بود
همچو من باشد ای عجب مغبون
خون همی گردد و نیارم گفت
دلم از رنج های گوناگون
دارم از حرز مدح تو تعویذ
ورنه در حال گردمی مجنون
باز پشتم قوی به دولت توست
از فلک باک نایدم اکنون
چون تو حری مرا به دست بود
کی براندیشم از زمانه دون
تا کند ماه و آفتاب همی
روز و شب را به روشنی مرهون
باد روزت نهار لهوانگیز
باد بختت هلال روزافزون
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۴ - در جواب قصیده یکی از شعرا
ای به تو زنده نام حاتم طی
صاحب صد هزار صاحب ری
تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی کنی به قصی
خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروی همی گذاری پی
از سخای تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی
رای تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پی
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا بگرید همی به دست تو می
عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هیبت هی
گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوی تو خوی
یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی
نشر کردی به محمدت ذکری
که سپهرش نکرد یارد طی
آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کی
تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دی
گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز می
معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه کرده ای شگفت انا ای
خوشتر از آب می نبرد کسی
کز همه فضل بهره دارد وی
من رهی را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی
گر چو ماهی نظر بود در یم
که تواند رسید هرگز کی
تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب یازد فی
تا به مردیست نام رستم زال
تا به رادیست ذکر حاتم طی
کاروانی و لشکری را رسم
به همه وقت باج باشد و می
باد کاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی
بر خرد عرض کردم این گفته
گفت هذالکلام لیس به شئی
صاحب صد هزار صاحب ری
تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی کنی به قصی
خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروی همی گذاری پی
از سخای تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی
رای تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پی
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا بگرید همی به دست تو می
عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هیبت هی
گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوی تو خوی
یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی
نشر کردی به محمدت ذکری
که سپهرش نکرد یارد طی
آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کی
تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دی
گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز می
معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه کرده ای شگفت انا ای
خوشتر از آب می نبرد کسی
کز همه فضل بهره دارد وی
من رهی را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی
گر چو ماهی نظر بود در یم
که تواند رسید هرگز کی
تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب یازد فی
تا به مردیست نام رستم زال
تا به رادیست ذکر حاتم طی
کاروانی و لشکری را رسم
به همه وقت باج باشد و می
باد کاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی
بر خرد عرض کردم این گفته
گفت هذالکلام لیس به شئی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۹ - شکوه از گرفتاری و مدح یکی از بزرگان
ای شاد به تو جان من و جان جهانی
هر روز فزون بادا در جان تو جانی
خالی نه ای از مکرمت و حری روزی
فارغ نه ای از رادی و افضال زمانی
پیدا شود از رادی و از دولت هر روز
در جاه تو و مال تو سودی و زیانی
نه راست تر از فکرت و از رای تو تیری
نه تیزتر از عزم و مضای تو سنانی
هنگام خزانست ز مهر تو بهاری
در فصل بهارست ز کین تو خزانی
جاه تو به شادی ها گشتست ضمینی
جود تو به روزی ها کرده ست ضمانی
در دولت امروز به چرخ ایمنم از چرخ
زیرا که مرا جاه تو داده ست امانی
شکر ایزد را هست به فر تو لباسی
وز دولت تو هست بحمدالله نانی
نزد تو سبک بودم از بس که گرانی
آری بر تو گشته ام اکنون چو گرانی
والله که مرا پاک تر از آب یقین است
تابد نبری بر من بیچاره گمانی
نگذاشته ام طبع و زبان را به همه وقت
بیکار ز شکر و ز ثنای تو زمانی
در حبس چه آید ز من و من به چه ارزم
کامروز نمی بینم جز زندانبانی
فردا اگر از دولت تو یاری یابم
جاه تو مرا ندهد دستی و توانی
چون ابر پدید آرم در مدح تو طبعی
چون رعد گشاده کنم از شکر زبانی
در نعمت تو هر روز به موج آرم بحری
در مدح تو هر روز به عرض آرم کانی
گر چرخ ستمکار درین بندم بکشد
این گفته من ماند آخر به نشانی
گر هیچ به فر تو گشاده شوم از بند
در پیش خودم بینی بر بسته میانی
بخشای به من از سر شفقت تو که هرگز
مظلوم تر از من به جهان نیست جوانی
شخصی شده از خوردن اندوه چو مویی
قدی شده از رنج کشیدن چو کمانی
این نام نخواهی که بزرگان همه گویند
بنده است فلانی را امروز فلانی
تا به رزمی آید ز دو مخلوق نتاجی
تا بر فلک افتد ز دو سیاره قرانی
مشغول همه ساله یمین تو به رطلی
آراسته همواره یسارت به عنانی
گوش تو به الحانی چون نغمه بلبل
چشم تو به معشوق چون صورت مانی
آسوده شود ارجو از امن تو مسعود
زانگونه که آسوده شدست از تو جهانی
در طبع نکوخواه تو نوری و سروری
در مغز بداندیش تو ناری و دخانی
هر روز فزون بادا در جان تو جانی
خالی نه ای از مکرمت و حری روزی
فارغ نه ای از رادی و افضال زمانی
پیدا شود از رادی و از دولت هر روز
در جاه تو و مال تو سودی و زیانی
نه راست تر از فکرت و از رای تو تیری
نه تیزتر از عزم و مضای تو سنانی
هنگام خزانست ز مهر تو بهاری
در فصل بهارست ز کین تو خزانی
جاه تو به شادی ها گشتست ضمینی
جود تو به روزی ها کرده ست ضمانی
در دولت امروز به چرخ ایمنم از چرخ
زیرا که مرا جاه تو داده ست امانی
شکر ایزد را هست به فر تو لباسی
وز دولت تو هست بحمدالله نانی
نزد تو سبک بودم از بس که گرانی
آری بر تو گشته ام اکنون چو گرانی
والله که مرا پاک تر از آب یقین است
تابد نبری بر من بیچاره گمانی
نگذاشته ام طبع و زبان را به همه وقت
بیکار ز شکر و ز ثنای تو زمانی
در حبس چه آید ز من و من به چه ارزم
کامروز نمی بینم جز زندانبانی
فردا اگر از دولت تو یاری یابم
جاه تو مرا ندهد دستی و توانی
چون ابر پدید آرم در مدح تو طبعی
چون رعد گشاده کنم از شکر زبانی
در نعمت تو هر روز به موج آرم بحری
در مدح تو هر روز به عرض آرم کانی
گر چرخ ستمکار درین بندم بکشد
این گفته من ماند آخر به نشانی
گر هیچ به فر تو گشاده شوم از بند
در پیش خودم بینی بر بسته میانی
بخشای به من از سر شفقت تو که هرگز
مظلوم تر از من به جهان نیست جوانی
شخصی شده از خوردن اندوه چو مویی
قدی شده از رنج کشیدن چو کمانی
این نام نخواهی که بزرگان همه گویند
بنده است فلانی را امروز فلانی
تا به رزمی آید ز دو مخلوق نتاجی
تا بر فلک افتد ز دو سیاره قرانی
مشغول همه ساله یمین تو به رطلی
آراسته همواره یسارت به عنانی
گوش تو به الحانی چون نغمه بلبل
چشم تو به معشوق چون صورت مانی
آسوده شود ارجو از امن تو مسعود
زانگونه که آسوده شدست از تو جهانی
در طبع نکوخواه تو نوری و سروری
در مغز بداندیش تو ناری و دخانی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - ثنا
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۶ - مدح امیر بهمن
باز کس چون امیر بهمن نیست
آن کش از خلق هیچ دشمن نیست
مایه دانش و خردمندی است
وصل نیکی و نیک پیوندی است
محتشم زاد و محتشم دوده ست
به همه وقت محترم بوده ست
سخت معروف و نیک منظورست
راست گویی که پاره نورست
بیشتر لفظ خرمی گوید
دل از آن خرمی همی جوید
رسم مجلس چو او نداند کس
در لطافت بدو نماند کس
چو مر او را عدو به پیش آید
گذرد راه را بیاراید
آن سواری کند نشسته بران
که نکرده ست رستم دستان
آن کش از خلق هیچ دشمن نیست
مایه دانش و خردمندی است
وصل نیکی و نیک پیوندی است
محتشم زاد و محتشم دوده ست
به همه وقت محترم بوده ست
سخت معروف و نیک منظورست
راست گویی که پاره نورست
بیشتر لفظ خرمی گوید
دل از آن خرمی همی جوید
رسم مجلس چو او نداند کس
در لطافت بدو نماند کس
چو مر او را عدو به پیش آید
گذرد راه را بیاراید
آن سواری کند نشسته بران
که نکرده ست رستم دستان
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۸ - مدح امیر ماهو
ماهو آن سید ستوده خصال
باشد آهسته طبع در همه حال
مایه دانش است پنداری
هست مستی او چو هشیاری
ذات دانا و طبع برنا نیست
مثل او هیچ تیز و دانا نیست
در همه کارها کند انجاح
نبود مثل او به هزل و مزاح
شه چو از حال او خبر دارد
هر زمانش عزیز تر دارد
بنهد بد سگال را گردن
گر چه خو دارد او فرو خوردن
می کند نرم نرم کوشش خویش
می کند آشکاره جوشش خویش
دلش ار گه گهی گران گردد
در سر او همیشه آن گردد
که بود جاهش از دگر کس بیش
داردش شه عزیز و خاصه خویش
برتر از دست خود نخواهد کس
عیب او این توان نهادن و بس
از همه چیز جاه دارد دوست
این ز اصل بزرگ و همت اوست
باشد آهسته طبع در همه حال
مایه دانش است پنداری
هست مستی او چو هشیاری
ذات دانا و طبع برنا نیست
مثل او هیچ تیز و دانا نیست
در همه کارها کند انجاح
نبود مثل او به هزل و مزاح
شه چو از حال او خبر دارد
هر زمانش عزیز تر دارد
بنهد بد سگال را گردن
گر چه خو دارد او فرو خوردن
می کند نرم نرم کوشش خویش
می کند آشکاره جوشش خویش
دلش ار گه گهی گران گردد
در سر او همیشه آن گردد
که بود جاهش از دگر کس بیش
داردش شه عزیز و خاصه خویش
برتر از دست خود نخواهد کس
عیب او این توان نهادن و بس
از همه چیز جاه دارد دوست
این ز اصل بزرگ و همت اوست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴ - د رمدح شمس الدین ابوالفتح محمد بن علی وزیر
ای صورت سیادت و ای مایهٔ سخا
بر تو بی نفاق و عطای تو بی ریا
از طبع تو فروخته شد آیت هنر
وز کف تو فراخه شد رأیت سخا
چرخ از مناقب تو ستاند همی علو
ابر از شمایل تو ستاند همی صفا
آنجا که بخشش تو ، همه سود بی زیان
و آنجا که کوشش تو ، همه خوف بی رجا
مأخوذ فتنه را زمساعی تو نجات
بیمار فاقه را زایادی تو شفا
با امر و نهی تو نزند دم همی قدر
امر روان تو چو شهاب است بی مضا
از نور رأی تو فلک ملک مرا فروغ
وز فیض کف تو شجر جود را نما
امر تو در ممالک عالم شده روان
کام تو بر خلایق گیتی شده روا
ای شمس دین ، تویی که بسعی تو باز بست
ایزد نظام و مصلحت دین مصطفا
آنی که هست طبع تو پیرایهٔ کرم
و آنی که هست ذات تو سرمایه حیا
از جاه تست دیدهٔ تأیید را بصر
وز سعی تست قالب اقبال را بقا
در عفو همچو آبی و در خشم همچو نار
در حلم همچو خاکی و در لطف چون هوا
در دولت تو طایر بخل و عنا و ظلم
از دیدها نهفه چو سیمرغ و کیمیا
فرسوده در مشقت و آسوده در نعم
از عنف و لطف تو دل اعدا و اولیا
احرار دهر کرده بر آثار تو مدیح
و اجرام چرخ داده باحکام تو رضا
گردی که بر هوا شود از سم مرکبت
در چشم اختران کشدش چرخ توتیا
کرده سیاست تو و داده نوال تو
بد خواه را سزا و نکو خواه را جزا
فرزانگان بخدمت تو جسته اتصال
و آزادگان بحضرت تو کرده التجا
از لفظ مکرمات تو روزی هزار بار
با فر و با مهابت و با نور و ضیا
چون چشمه بهشتی و چون روضهٔ بهشت
لفظ در عذوبت و طبع تو در ذکا
قس بن ساعده بر تو طالب هنر
معن بن زایده بر تو سایل عطا
عبدالحمید پیش عبارات تو هدر
ابن العمید پیش رسالت تو هبا
در پیش خط تو، که بود مقلة البصر
خطهای ابن مقله را نبود رونق و بها
وقت سخن عطارد چیره سخن بود
همچون هلال یک شبه در پیش تو دوتا
یک کس در اختلال نماندست و اعتزال
از سعی های خوب تو در ملک پادشا
تا لعل چون حجر نشود ،شهد چون شرنک
تا ماه چون سها نبود ، صبح چون مسا
بادا ولی صدر تو در روضهٔ طرب !
بادا عدوی جاه تو در قبضهٔ فنا!
جاه تو بر تضاید و امر تو بی خلل
عز تو بر تواتر و عمر تو با بقا
مقبول از تو طاعت خالق ، رضای خلق
در آجلت مصوبت و در آجلت ثنا
بر تو بی نفاق و عطای تو بی ریا
از طبع تو فروخته شد آیت هنر
وز کف تو فراخه شد رأیت سخا
چرخ از مناقب تو ستاند همی علو
ابر از شمایل تو ستاند همی صفا
آنجا که بخشش تو ، همه سود بی زیان
و آنجا که کوشش تو ، همه خوف بی رجا
مأخوذ فتنه را زمساعی تو نجات
بیمار فاقه را زایادی تو شفا
با امر و نهی تو نزند دم همی قدر
امر روان تو چو شهاب است بی مضا
از نور رأی تو فلک ملک مرا فروغ
وز فیض کف تو شجر جود را نما
امر تو در ممالک عالم شده روان
کام تو بر خلایق گیتی شده روا
ای شمس دین ، تویی که بسعی تو باز بست
ایزد نظام و مصلحت دین مصطفا
آنی که هست طبع تو پیرایهٔ کرم
و آنی که هست ذات تو سرمایه حیا
از جاه تست دیدهٔ تأیید را بصر
وز سعی تست قالب اقبال را بقا
در عفو همچو آبی و در خشم همچو نار
در حلم همچو خاکی و در لطف چون هوا
در دولت تو طایر بخل و عنا و ظلم
از دیدها نهفه چو سیمرغ و کیمیا
فرسوده در مشقت و آسوده در نعم
از عنف و لطف تو دل اعدا و اولیا
احرار دهر کرده بر آثار تو مدیح
و اجرام چرخ داده باحکام تو رضا
گردی که بر هوا شود از سم مرکبت
در چشم اختران کشدش چرخ توتیا
کرده سیاست تو و داده نوال تو
بد خواه را سزا و نکو خواه را جزا
فرزانگان بخدمت تو جسته اتصال
و آزادگان بحضرت تو کرده التجا
از لفظ مکرمات تو روزی هزار بار
با فر و با مهابت و با نور و ضیا
چون چشمه بهشتی و چون روضهٔ بهشت
لفظ در عذوبت و طبع تو در ذکا
قس بن ساعده بر تو طالب هنر
معن بن زایده بر تو سایل عطا
عبدالحمید پیش عبارات تو هدر
ابن العمید پیش رسالت تو هبا
در پیش خط تو، که بود مقلة البصر
خطهای ابن مقله را نبود رونق و بها
وقت سخن عطارد چیره سخن بود
همچون هلال یک شبه در پیش تو دوتا
یک کس در اختلال نماندست و اعتزال
از سعی های خوب تو در ملک پادشا
تا لعل چون حجر نشود ،شهد چون شرنک
تا ماه چون سها نبود ، صبح چون مسا
بادا ولی صدر تو در روضهٔ طرب !
بادا عدوی جاه تو در قبضهٔ فنا!
جاه تو بر تضاید و امر تو بی خلل
عز تو بر تواتر و عمر تو با بقا
مقبول از تو طاعت خالق ، رضای خلق
در آجلت مصوبت و در آجلت ثنا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹ - هم او راست و اعجاز ابیات دو بیت دوبیت مجانست
زهی! دشمنت از طرب بینوا
زده چرخ در مدحت تو نوا
هدی یافته از جلالت جمال
جهان ساخته از نوالت نوا
معانی بلفظ تو یابد شرف
معانی ز جاه تو گیر بها
بوقت سخا گوهر آبدار
چو خاکست نزدیک تو بی بها
ولی را وفاقت صوایی صواب
عدو را خلافت خطایی خطا
نه چون رای تو اختران فلک
نه چون خط تو لعبتان ختا
شده امر تو در ممالک روان
شده حکم تو بر خلایق روا
ز تو گشته پشت محامد قوی
ز تو برده روی مکارم روا
نه در گفت های تو سهو و غلط
نه در کرد های تو چون و چرا
بعهد تو از غایت عدل تو
کند میش در ظل گرگان چرا
ترا حلم خاک و علو اثیر
ترا لطف آب و صفای هوا
بمدح تو فرزانگان را شرف
بصدر تو آزادگان را هوا
نهادست در ذات تو کردگار
وفور مروت ، کمال صفا
ازین رویی بر زایران صدر تو
گزینست چون مروه و چون صفا
نه همچون جوار کریمت جوار
نه همچون فنای رفیعت فنا
نصیب نکو خواه از تو حیات
نصیب بد اندیش از تو فنا
تو عین صوابی «علی من اطاع»
تو محض عقابی «علی من عصا »
پدید آمده از تو وز کلک تو
همان کز کلیم آمده وز عصا
همه صورت تو کمال و جمال
همه سیرت تو وفا و حیا
ز دست تو زایند فیض کرم
چو از ابر بارنده صوب حیا
ز گفتار تو گوش ها را نشاط
ز دیدار تو دیده هارا جلا
ز خوف تو اعدای صدر تو را
ز اوطان خویش اوفتاده جلا
ز لطف تو خیره نعیم بهشت
ز خلق تو طیره نسیم صبا
عزیزست بر جان من خدمتت
چو روز شباب و چو عهد صبا
بنوشیدم از تو شراب طرب
بپوشیدم از تو لباس غنا
ثنای تو در گوش من خوشترست
ز آواز چنگ و ز لحن غنا
مرا نیست از لفظ تو جز لطف
مرا نیست از دست تو جز ندا
همه از ره مردمی و کرم
بگوش من آید ز لطفت ندا
الا، تا بود میغ ها را سرشک
الا، تا بود تیغ ها را مضا
تورا باد اقبال در مابقی !
فزون ز آنچه بودست در ما مضا
زده چرخ در مدحت تو نوا
هدی یافته از جلالت جمال
جهان ساخته از نوالت نوا
معانی بلفظ تو یابد شرف
معانی ز جاه تو گیر بها
بوقت سخا گوهر آبدار
چو خاکست نزدیک تو بی بها
ولی را وفاقت صوایی صواب
عدو را خلافت خطایی خطا
نه چون رای تو اختران فلک
نه چون خط تو لعبتان ختا
شده امر تو در ممالک روان
شده حکم تو بر خلایق روا
ز تو گشته پشت محامد قوی
ز تو برده روی مکارم روا
نه در گفت های تو سهو و غلط
نه در کرد های تو چون و چرا
بعهد تو از غایت عدل تو
کند میش در ظل گرگان چرا
ترا حلم خاک و علو اثیر
ترا لطف آب و صفای هوا
بمدح تو فرزانگان را شرف
بصدر تو آزادگان را هوا
نهادست در ذات تو کردگار
وفور مروت ، کمال صفا
ازین رویی بر زایران صدر تو
گزینست چون مروه و چون صفا
نه همچون جوار کریمت جوار
نه همچون فنای رفیعت فنا
نصیب نکو خواه از تو حیات
نصیب بد اندیش از تو فنا
تو عین صوابی «علی من اطاع»
تو محض عقابی «علی من عصا »
پدید آمده از تو وز کلک تو
همان کز کلیم آمده وز عصا
همه صورت تو کمال و جمال
همه سیرت تو وفا و حیا
ز دست تو زایند فیض کرم
چو از ابر بارنده صوب حیا
ز گفتار تو گوش ها را نشاط
ز دیدار تو دیده هارا جلا
ز خوف تو اعدای صدر تو را
ز اوطان خویش اوفتاده جلا
ز لطف تو خیره نعیم بهشت
ز خلق تو طیره نسیم صبا
عزیزست بر جان من خدمتت
چو روز شباب و چو عهد صبا
بنوشیدم از تو شراب طرب
بپوشیدم از تو لباس غنا
ثنای تو در گوش من خوشترست
ز آواز چنگ و ز لحن غنا
مرا نیست از لفظ تو جز لطف
مرا نیست از دست تو جز ندا
همه از ره مردمی و کرم
بگوش من آید ز لطفت ندا
الا، تا بود میغ ها را سرشک
الا، تا بود تیغ ها را مضا
تورا باد اقبال در مابقی !
فزون ز آنچه بودست در ما مضا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح صدرالدین علی وزیر
تا کی کند حوادث گیتی مرا طلب ؟
کز دست آن طلب شدم آواره طرب
من با عزیمت هرب و فتنه از قفا
من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب
گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول
گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب
هر جا که من روم عقب من رود عقاب
هر جا که من بوم تبع من بود تعب
از بس که جور روز و شب آمد بروی من
چونان شدم که روز ندانم همی ز شب
هر روز چرخ حادثهای آردم عجیب
هر لحظه دهر واقعی ای زایدم عجب
گویند: هر رجب عجبی آورد جهان
پس عمر من شدست سراسر همه رجب
با من سپهر نرد محالات باخته
برده هزار گنج مرا در یکی ندب
اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان
و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب
دایم بدان سبب ز فلک در شکایتم
کزمن فلک دمار برآورد بی سبب
جرمی دگر نکرده جز از رادی و وفا
عیبی دگر ندارم جز دانش و ادب
معنی معجز من و لفظ بدیع من
سرمایهٔ عجم شد و پیرایهٔ عرب
با پاک زادگی من آزادگیست نیک
و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب
کانیست طبع من که بود دانشش گهر
نخلیست جان من که بود حکمتش رطب
فخرم پس آنکه در صفت صدر دین حق
« لی منطق تحیر عن حدتی شطب»
چرخ علو علی که بنازد لقب بدو
گر سروران عصر بنازد بر لقب
صدری، که هست مرجع او از بلا
صدری، که هست مجلس او مأمن از نوب
بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ
بر پشت دست او ز افاضل نشان لب
فرزند حیدرست و خداوند مفخرست
چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟
فارغ شدست دولتش از خوف انتقال
آمن شدست حشمتش از بیم منقلب
از فتنهٔ سیاست او چرخ در هراس
وز حملهٔ مهابت او دهر در هرب
قدرش سپهر جاه و معالی درو نجوم
کفش درخت جود و ایادی برو شعب
از قدر او مراتب عیوق منتسحل
وز صدر او مطایب فردوس منتخب
ای ناصحت خزانهٔ رحمت چو بوتراب
وی حاسدت نشانه لعنت چو بولهب
منسوخ نفس صدق تو شد آیت ریا
مقهور آب عفو تو شد آتش غضب
مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر
جاه تو طبع ماه و بداندیش تو قصب
دوزخ بود ز تف نهیب تو یک شرار
کوثر بود ز آب عطای تو یک حبب
شخص ترا ز عصمت مردانگی لباس
جان ترا ز حکمت فرزانگی سلب
از خدمت جوار تو احباب در حرم
و ز ضربت نهیب تو حساد در ضرب
نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت
تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب
حاشا که گویمت چو تو خصمت کجا بود
«سیف من الحدید کسیف من الخشب»؟
از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط
از قربت جناب تو زایل شود کرب
اولی تری بمجد و معالی ز کل خلق
«کالنمل بالورانة و الجار بالعصب»
جود تو طالبان عطار است مرتجی
عفو تو راکبان خطا راست مرتجب
دین را باجتهاد تو واضح شده طریق
حق را باعتقاد تو محکم شده سبب
داری ذهب برای عطا و سخای خلق
در مذهب تو نیست دفین کردن ذهب
ملک از جمال جاه تو خرم چنان که باغ
از عارض شکوفه و از دیدهٔ عنب
تا نام نیک خاطب ابکار نظم شد
جود تو شد صداق و ثنای تو شد خطب
منت خدای را که در ایام تو نماند
ابکار نظم بیوه و نام نکو عزب
هر کو تعصب تو گزیند ببردش
گردون بتیغ حادثه هم رسغ و هم عصب
بدگوی تو چو حاطب لیلست و عاقبت
اسباب ویل خویش ببیند در آن حطب
تو اندرین بلاد و سخای تو در حجاز
تو اندرین دیار و ثنای تو در حلب
تا در امور شرع فریضه است و نافله
تا در بحور شعر سریعست و مقتضب
بادا همیشه دولت تو ناظر الریاض !
بادا همیشه همت تو عالی الرطب!
ماه صیام آمد و آوردت از بهشت
خلعت ردای رحمت و تحفه رضای رب
صوم تو با صیانت و فطر تو بی شبه
فعل تو با امانت و قول تو بی ریب
روز قضا مقام تو در ظل مصطفی
و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب
باد آن زمان نصاب کرامت نصیب تو
و آنگاه از نصیب تو بدخواه در نصب
کز دست آن طلب شدم آواره طرب
من با عزیمت هرب و فتنه از قفا
من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب
گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول
گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب
هر جا که من روم عقب من رود عقاب
هر جا که من بوم تبع من بود تعب
از بس که جور روز و شب آمد بروی من
چونان شدم که روز ندانم همی ز شب
هر روز چرخ حادثهای آردم عجیب
هر لحظه دهر واقعی ای زایدم عجب
گویند: هر رجب عجبی آورد جهان
پس عمر من شدست سراسر همه رجب
با من سپهر نرد محالات باخته
برده هزار گنج مرا در یکی ندب
اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان
و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب
دایم بدان سبب ز فلک در شکایتم
کزمن فلک دمار برآورد بی سبب
جرمی دگر نکرده جز از رادی و وفا
عیبی دگر ندارم جز دانش و ادب
معنی معجز من و لفظ بدیع من
سرمایهٔ عجم شد و پیرایهٔ عرب
با پاک زادگی من آزادگیست نیک
و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب
کانیست طبع من که بود دانشش گهر
نخلیست جان من که بود حکمتش رطب
فخرم پس آنکه در صفت صدر دین حق
« لی منطق تحیر عن حدتی شطب»
چرخ علو علی که بنازد لقب بدو
گر سروران عصر بنازد بر لقب
صدری، که هست مرجع او از بلا
صدری، که هست مجلس او مأمن از نوب
بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ
بر پشت دست او ز افاضل نشان لب
فرزند حیدرست و خداوند مفخرست
چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟
فارغ شدست دولتش از خوف انتقال
آمن شدست حشمتش از بیم منقلب
از فتنهٔ سیاست او چرخ در هراس
وز حملهٔ مهابت او دهر در هرب
قدرش سپهر جاه و معالی درو نجوم
کفش درخت جود و ایادی برو شعب
از قدر او مراتب عیوق منتسحل
وز صدر او مطایب فردوس منتخب
ای ناصحت خزانهٔ رحمت چو بوتراب
وی حاسدت نشانه لعنت چو بولهب
منسوخ نفس صدق تو شد آیت ریا
مقهور آب عفو تو شد آتش غضب
مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر
جاه تو طبع ماه و بداندیش تو قصب
دوزخ بود ز تف نهیب تو یک شرار
کوثر بود ز آب عطای تو یک حبب
شخص ترا ز عصمت مردانگی لباس
جان ترا ز حکمت فرزانگی سلب
از خدمت جوار تو احباب در حرم
و ز ضربت نهیب تو حساد در ضرب
نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت
تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب
حاشا که گویمت چو تو خصمت کجا بود
«سیف من الحدید کسیف من الخشب»؟
از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط
از قربت جناب تو زایل شود کرب
اولی تری بمجد و معالی ز کل خلق
«کالنمل بالورانة و الجار بالعصب»
جود تو طالبان عطار است مرتجی
عفو تو راکبان خطا راست مرتجب
دین را باجتهاد تو واضح شده طریق
حق را باعتقاد تو محکم شده سبب
داری ذهب برای عطا و سخای خلق
در مذهب تو نیست دفین کردن ذهب
ملک از جمال جاه تو خرم چنان که باغ
از عارض شکوفه و از دیدهٔ عنب
تا نام نیک خاطب ابکار نظم شد
جود تو شد صداق و ثنای تو شد خطب
منت خدای را که در ایام تو نماند
ابکار نظم بیوه و نام نکو عزب
هر کو تعصب تو گزیند ببردش
گردون بتیغ حادثه هم رسغ و هم عصب
بدگوی تو چو حاطب لیلست و عاقبت
اسباب ویل خویش ببیند در آن حطب
تو اندرین بلاد و سخای تو در حجاز
تو اندرین دیار و ثنای تو در حلب
تا در امور شرع فریضه است و نافله
تا در بحور شعر سریعست و مقتضب
بادا همیشه دولت تو ناظر الریاض !
بادا همیشه همت تو عالی الرطب!
ماه صیام آمد و آوردت از بهشت
خلعت ردای رحمت و تحفه رضای رب
صوم تو با صیانت و فطر تو بی شبه
فعل تو با امانت و قول تو بی ریب
روز قضا مقام تو در ظل مصطفی
و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب
باد آن زمان نصاب کرامت نصیب تو
و آنگاه از نصیب تو بدخواه در نصب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سید طاهر علوی
آنی ، که حشمت تو در ایام ظاهرست
ذات تو از عیوب چو نام تو طاهرست
فرخنده رعایت شرف تو بهر مکان
چون آیت بنوت جد تو ظاهرست
از کف باذل تو قوام مکارمست
و ز جاه کامل تو نظام مفاخرست
بر چرخ محمدت هنر تو کواکبست
و زکان مکرمت اثر تو جواهرست
بایسته صورت تو بری از معایبست
شایسته سیرت تو جدا از مفاخرست
حق را ، گه بیان ، کلمات تو مظهرست
دین را، گه بقا، سطوات تو ناصرست
از حشمت منیع تو ایام عاجزست
از همت رفیع تو افلاک قاصرست
اندر ضیا بنان تو خورشید انورست
وندر ثنا بیان تو دریای ذاخرست
آیات بخل را کف راد تو ناسخست
ارکان علم را دل پاک تو عامرست
حزم تو هچو عزم متین تو صایبست
علم تو همچو حلم مبین تو وافرست
هر چان نموده شد زر سومت بدایعست
هر چان ستوده شد زخصالت نوادرست
بر قمع خیل نیستی و لشکر ستم
خیل سخا و لشکر عدل تو قادرست
اندر همه نواحی عالم ، بشرق و غرب
چون ذکر سایر تو عطای تو سایرست
دارند قصد سایر و زایر بتو از انک
صدرت پناه سایر و مساوای زایرست
جوید همیشه بخت خجسته مجاورت
با آنکه او خجسته درت را مجاورست
ای صدر آل حیدر ، اگر غایبم زتو
اندر دلم محبت صدر تو حاضرست
دارد تنم زخدمت اهل زمانه عار
لیکن بخدمت در والات فاخرست
بر حمد و شکر مدح تو مقصور کرده ام
تا در تنم دلست و زبانست و خاطرست
من خود کیم که شکر تو گویم؟که در بهشت
جان نبی و جان وصی از تو شاکرست
همواره تا زمین بر اجسام ساکنست
پیوسته تا سپهر بر اجرام سایرست
در کارها باول و آخرت یار باد
آنکس که اول همه اشیا و آخرست
ذات تو از عیوب چو نام تو طاهرست
فرخنده رعایت شرف تو بهر مکان
چون آیت بنوت جد تو ظاهرست
از کف باذل تو قوام مکارمست
و ز جاه کامل تو نظام مفاخرست
بر چرخ محمدت هنر تو کواکبست
و زکان مکرمت اثر تو جواهرست
بایسته صورت تو بری از معایبست
شایسته سیرت تو جدا از مفاخرست
حق را ، گه بیان ، کلمات تو مظهرست
دین را، گه بقا، سطوات تو ناصرست
از حشمت منیع تو ایام عاجزست
از همت رفیع تو افلاک قاصرست
اندر ضیا بنان تو خورشید انورست
وندر ثنا بیان تو دریای ذاخرست
آیات بخل را کف راد تو ناسخست
ارکان علم را دل پاک تو عامرست
حزم تو هچو عزم متین تو صایبست
علم تو همچو حلم مبین تو وافرست
هر چان نموده شد زر سومت بدایعست
هر چان ستوده شد زخصالت نوادرست
بر قمع خیل نیستی و لشکر ستم
خیل سخا و لشکر عدل تو قادرست
اندر همه نواحی عالم ، بشرق و غرب
چون ذکر سایر تو عطای تو سایرست
دارند قصد سایر و زایر بتو از انک
صدرت پناه سایر و مساوای زایرست
جوید همیشه بخت خجسته مجاورت
با آنکه او خجسته درت را مجاورست
ای صدر آل حیدر ، اگر غایبم زتو
اندر دلم محبت صدر تو حاضرست
دارد تنم زخدمت اهل زمانه عار
لیکن بخدمت در والات فاخرست
بر حمد و شکر مدح تو مقصور کرده ام
تا در تنم دلست و زبانست و خاطرست
من خود کیم که شکر تو گویم؟که در بهشت
جان نبی و جان وصی از تو شاکرست
همواره تا زمین بر اجسام ساکنست
پیوسته تا سپهر بر اجرام سایرست
در کارها باول و آخرت یار باد
آنکس که اول همه اشیا و آخرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در وصف بلخ و مدح سید ضیاء الدین
فدای بلخ دل من،که روضهٔ ارمست
حریم او بامان همچو بیضهٔ حرمست
همه سعادت بلخ و همه سلامت او
که بیضهٔ حرمست و چو روضهٔ ارمست
نه بحر و چرخ و لیکن چو بحر و چرخ مقیم
پر از جواهر مجد و کواکب حرمست
چنین مواخر آن خطه را بسیست و لیک
همه بجنب وجود ضیاء دین عدمست
پناه دودهٔ حیدر که از سیاست او
تفاخر عربست و تظاهر عجمست
بزرگواری ، فرزانه ای ، خداوندی
که پیش درگه او پشت آسمان بخمست
بلند همت او همچو چرخ مرفوعست
بزرگ مجلس او همچو کعبه محترمست
بهر کجا که نهد در طریق دین قدمی
همه ذخایر عقبی طفیل آن قدمست
بعلم و حلم و سخا و وفا عدل و حیا
بعالم چون اندر جد خویشتن علمست
ضیاء دین پیمبر تو آن سرافرازی
که بر صحیفهٔ اقبال نام تو رقمست
معلقست بفرخنده کلک میمونت
همه مصالح دنیا ، مگر نگین جمست؟
هر آنکه پیش تو همچو قلم بسر نرود
سرش بریده و سینه دریده چون قلمست
بنظم و نثر در الفاظ تو همه نکتست
بامر و نهی در احکام تو همه حکمست
ضمیر ناصح صدرت خزانهٔ طربست
روان حاسد جاهت نشانهٔ المست
منم که تا ز جناب و دور ماندستم
هر آن دمی که برآرم ندیدم او ندمست
زشوق مجلس و هجر رخ توام دل و چشم
یکی عدیل تفست و یکی ندیم نمست
عنای طبع من و روح روح من بی تو
چو دولت تو فزون و چو حاسد تو کمست
مراست غم که کنون صدر تو نمیبینم
کسی که صدرتو بیند بعالمش چه غمست؟
همیشه تا که حدوثست و صف هر موجود
مگر خدای تعالی که وصف او قدمست
دل تو شاد و رخت تازه باد ، کز بر چرخ
دل عدوی تو پرانده و رخش دژمست
حریم او بامان همچو بیضهٔ حرمست
همه سعادت بلخ و همه سلامت او
که بیضهٔ حرمست و چو روضهٔ ارمست
نه بحر و چرخ و لیکن چو بحر و چرخ مقیم
پر از جواهر مجد و کواکب حرمست
چنین مواخر آن خطه را بسیست و لیک
همه بجنب وجود ضیاء دین عدمست
پناه دودهٔ حیدر که از سیاست او
تفاخر عربست و تظاهر عجمست
بزرگواری ، فرزانه ای ، خداوندی
که پیش درگه او پشت آسمان بخمست
بلند همت او همچو چرخ مرفوعست
بزرگ مجلس او همچو کعبه محترمست
بهر کجا که نهد در طریق دین قدمی
همه ذخایر عقبی طفیل آن قدمست
بعلم و حلم و سخا و وفا عدل و حیا
بعالم چون اندر جد خویشتن علمست
ضیاء دین پیمبر تو آن سرافرازی
که بر صحیفهٔ اقبال نام تو رقمست
معلقست بفرخنده کلک میمونت
همه مصالح دنیا ، مگر نگین جمست؟
هر آنکه پیش تو همچو قلم بسر نرود
سرش بریده و سینه دریده چون قلمست
بنظم و نثر در الفاظ تو همه نکتست
بامر و نهی در احکام تو همه حکمست
ضمیر ناصح صدرت خزانهٔ طربست
روان حاسد جاهت نشانهٔ المست
منم که تا ز جناب و دور ماندستم
هر آن دمی که برآرم ندیدم او ندمست
زشوق مجلس و هجر رخ توام دل و چشم
یکی عدیل تفست و یکی ندیم نمست
عنای طبع من و روح روح من بی تو
چو دولت تو فزون و چو حاسد تو کمست
مراست غم که کنون صدر تو نمیبینم
کسی که صدرتو بیند بعالمش چه غمست؟
همیشه تا که حدوثست و صف هر موجود
مگر خدای تعالی که وصف او قدمست
دل تو شاد و رخت تازه باد ، کز بر چرخ
دل عدوی تو پرانده و رخش دژمست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح وزیر ثقة الدین
صدر ثقة الدین کنف خلق جهانست
خاک دراو کعبهٔ اشراف زمانست
آراسته از طالع او روی سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقویت خرد و بزرگست
از نعمت او تربیت پیر و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دلیلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
ای آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قرآن چرخ بزرگی نشانست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرآنست
از مائدهٔ جود تو آسایش جسمست
وز فایدهٔ لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمین جاه ترا زیر نگینست
گردنده فلک قدر ترا زیر عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خیل و سپاهست
بر حجت دین قول تو صد تیر و سنانست
از حسن شمایل تو چو رضوان جنانی
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تویی آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توفیق امانست
سرمایهٔ سودی همه کس را و رهی را
در عهد تو از فتنهٔ اوباش زیانست
رفت آب من از روی و مرا روز و شب از رنج
دو چشمهٔ خونابه زد و چشم روانست
آن عیش چو نوش من ازین غصه شرنگست
وآن قد چو تیر من ازین غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعیی بکن آخر، که بآفاق بگویند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تامدح تو گویند همه عمر از دل و از جان
بنده، بزبانی که همه محض بیانست
از تازی و از پارسی ارهست تفاخر
پس بندهٔ تو والی این هر دو زبانست
فضلم چو ایادی تو بی حد و شمارست
عقلم چو معالی تو بی حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادی تو بشادی، که مخالف بغریوست
بادی تو بعزت، که منازع بهوانست
خالقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
خاک دراو کعبهٔ اشراف زمانست
آراسته از طالع او روی سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقویت خرد و بزرگست
از نعمت او تربیت پیر و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دلیلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
ای آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قرآن چرخ بزرگی نشانست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرآنست
از مائدهٔ جود تو آسایش جسمست
وز فایدهٔ لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمین جاه ترا زیر نگینست
گردنده فلک قدر ترا زیر عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خیل و سپاهست
بر حجت دین قول تو صد تیر و سنانست
از حسن شمایل تو چو رضوان جنانی
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تویی آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توفیق امانست
سرمایهٔ سودی همه کس را و رهی را
در عهد تو از فتنهٔ اوباش زیانست
رفت آب من از روی و مرا روز و شب از رنج
دو چشمهٔ خونابه زد و چشم روانست
آن عیش چو نوش من ازین غصه شرنگست
وآن قد چو تیر من ازین غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعیی بکن آخر، که بآفاق بگویند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تامدح تو گویند همه عمر از دل و از جان
بنده، بزبانی که همه محض بیانست
از تازی و از پارسی ارهست تفاخر
پس بندهٔ تو والی این هر دو زبانست
فضلم چو ایادی تو بی حد و شمارست
عقلم چو معالی تو بی حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادی تو بشادی، که مخالف بغریوست
بادی تو بعزت، که منازع بهوانست
خالقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح خاقان ارسلان خاقان کما الدین ابوالقاسم محمود و شکر کنیزکان که بوی داده
آفتاب جلال و عالم جود
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح شمسالدین وزیر
جز مکارم زشمس دین ناید
سیرت سروران چنین باید
رتبت ملک و زینت دولت
از خصالش همی بیفزاید
معجزات از بیان او خیزد
مکرمات از بنان او زاید
کام دل از زمانه بستاند
هر کش از اعتقاد بستاید
فضل او راه عیب بر بندد
عقل او راز غیب بگشاید
ای بزرگی ، که در خلال جلال
مثل تو دور چرخ ننماید
با لقای تو شمس کی تابد ؟
با عطای تو گنج کی پاید؟
همهٔ ترتیب و تربیت حق را
همت عالی تو فرماید
یمن حزم تو دولت افزورد
امن عزم تو ملت آراید
هر که بگراید او بطاعت تو
هرگزش زهر دهر نگزاید
هر که برتابد از رضای تو سر
سر او روزگار برباید
خامهٔ تو ، که رنگ ملک ازوست
رنگ از روی فضل بزداید
بر بساط نشاطی و قهرت
جان دشمن همی بفرساید
سهمت از خون دل و رخ اعدا
این بپالاید ، و آن بیالاید
عنف و لطف تو وقت کینه و مهر
این نبخشاید، آن ببخشاید
هر که نام عداوت تو برد
بر سر خاک باد بپیماید
باد بر تخت بخت جایگهت
که چنین جایگه ترا شاید
سیرت سروران چنین باید
رتبت ملک و زینت دولت
از خصالش همی بیفزاید
معجزات از بیان او خیزد
مکرمات از بنان او زاید
کام دل از زمانه بستاند
هر کش از اعتقاد بستاید
فضل او راه عیب بر بندد
عقل او راز غیب بگشاید
ای بزرگی ، که در خلال جلال
مثل تو دور چرخ ننماید
با لقای تو شمس کی تابد ؟
با عطای تو گنج کی پاید؟
همهٔ ترتیب و تربیت حق را
همت عالی تو فرماید
یمن حزم تو دولت افزورد
امن عزم تو ملت آراید
هر که بگراید او بطاعت تو
هرگزش زهر دهر نگزاید
هر که برتابد از رضای تو سر
سر او روزگار برباید
خامهٔ تو ، که رنگ ملک ازوست
رنگ از روی فضل بزداید
بر بساط نشاطی و قهرت
جان دشمن همی بفرساید
سهمت از خون دل و رخ اعدا
این بپالاید ، و آن بیالاید
عنف و لطف تو وقت کینه و مهر
این نبخشاید، آن ببخشاید
هر که نام عداوت تو برد
بر سر خاک باد بپیماید
باد بر تخت بخت جایگهت
که چنین جایگه ترا شاید
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - قصیدۀ ذو بحرین در مدح علاء الدوله اتسز خوارزمشاه
ای در تو مقصد اهل هنر
بر در تو حادثه نکند گذر
منهزم از خلق تو خیل فساد
منتظم از نطق تو عقد گهر
خدمت تو پیشهٔ هر کامگار
حضرت تو کعبهٔ هر نامور
رایت ایمان بتو شد مرتفع
آیت احسان بتو شد مستقر
در دل تو مایهٔ علم علی
بر در تو سایهٔ عدل عمر
طبع تو در پیکر دانش روان
کف تو در دیدهٔ بخشش بصر
مجلس محروس تو کهف هدی
درگه مأنوس تو حصن بشر
صیت تو اندر همه عالم علم
نام تو اندر همه گیتی سمر
ای شده با قدر تو گردون زمین
وی شده با دست تو دریا شمر
طایع فرمان تو گشته قضا
تابع پیمان تو گشته قدر
همت والای تو رشک نجوم
نکتهٔ زیبای تو شرم درر
مکرمت از کف تو صافی زلال
مملکت از جاه تو عالی خطر
حشمت تو بیضهٔ حق را پناه
گفتهٔ تو روضهٔ دین را مطر
کوشش تو غارت جان و روان
بخشش تو آفت زر و گهر
از دل تو دانش و دین ملتمس
وز کف تو زر و گهر منتظر
خدمت تو منبع نامست و نان
حضرت تو معدن فخرست و فر
دولت احباب تو از به بهست
حالت اعدای تو از بد بتر
گنبد عالی بر تو منخفض
عالم کامل بر تو مختصر
تا بود اندر فلک اوج نجوم
تا بود اندر مدر اصل شجر
بهرهٔ احباب تو بادا طرب
قسمت اعدای تو بادا ضرر
قالب بد گوی تو زار و نزار
خانهٔ بد خواه تو زیر و زبر
بر در تو حادثه نکند گذر
منهزم از خلق تو خیل فساد
منتظم از نطق تو عقد گهر
خدمت تو پیشهٔ هر کامگار
حضرت تو کعبهٔ هر نامور
رایت ایمان بتو شد مرتفع
آیت احسان بتو شد مستقر
در دل تو مایهٔ علم علی
بر در تو سایهٔ عدل عمر
طبع تو در پیکر دانش روان
کف تو در دیدهٔ بخشش بصر
مجلس محروس تو کهف هدی
درگه مأنوس تو حصن بشر
صیت تو اندر همه عالم علم
نام تو اندر همه گیتی سمر
ای شده با قدر تو گردون زمین
وی شده با دست تو دریا شمر
طایع فرمان تو گشته قضا
تابع پیمان تو گشته قدر
همت والای تو رشک نجوم
نکتهٔ زیبای تو شرم درر
مکرمت از کف تو صافی زلال
مملکت از جاه تو عالی خطر
حشمت تو بیضهٔ حق را پناه
گفتهٔ تو روضهٔ دین را مطر
کوشش تو غارت جان و روان
بخشش تو آفت زر و گهر
از دل تو دانش و دین ملتمس
وز کف تو زر و گهر منتظر
خدمت تو منبع نامست و نان
حضرت تو معدن فخرست و فر
دولت احباب تو از به بهست
حالت اعدای تو از بد بتر
گنبد عالی بر تو منخفض
عالم کامل بر تو مختصر
تا بود اندر فلک اوج نجوم
تا بود اندر مدر اصل شجر
بهرهٔ احباب تو بادا طرب
قسمت اعدای تو بادا ضرر
قالب بد گوی تو زار و نزار
خانهٔ بد خواه تو زیر و زبر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدیحه گوید
ای زگفتار تو پرداخته آیات هنر
وی زکردار تو افروخته رایات ظفر
گشته ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
گشته اسلام ز آثار تو با قدر و خطر
قدر تو هست چو جوزا بعلو و جلال
صدرتو هست چو دریا بسخا و بهتر
از تو اسلام پر از یمن و ظفر شد جمله
وز تو ایام پر از حسن و بها شد یکسر
کمترین طایع فرمانت زمان گشت و زمین
کهترین تابع پیمانت قضا گشت و قدر
مانده در حیرت فرزانگیت هر سرور
مانده در غیرت مردانگیت هر صفدر
شده پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
شده آراسته از نامهٔ تو هر کشور
ای صفای سیرت جسم کرم را چو روان
وی ضیای هنرت چشم خرد را چو بصر
در معانی همه اقوال سدید تو مثل
در معالی همه اخلاق حمید تو سمر
از اطایب شده گویندهٔ مدحت دلشاد
وز مصایب شده جویندهٔ قدحت غم خور
هست انعام تو در برج مروت اختر
هست اکرام تو در درج فتوت گوهر
گشتهٔ اوصاف تو سرمایهٔ اشراف جهان
گشتهٔ الطاف تو پیرایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت و رنج
ارتفاع هممت دافع هر ظلمت و شر
عاقلان را ز بیان تو همه حکمت و علم
سایلان را ز بیان تو همه نعمت و زر
تا جهانست در و باد ترا لذت و عیش
تا زمانست در و باد ترا حشمت و فر
وی زکردار تو افروخته رایات ظفر
گشته ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
گشته اسلام ز آثار تو با قدر و خطر
قدر تو هست چو جوزا بعلو و جلال
صدرتو هست چو دریا بسخا و بهتر
از تو اسلام پر از یمن و ظفر شد جمله
وز تو ایام پر از حسن و بها شد یکسر
کمترین طایع فرمانت زمان گشت و زمین
کهترین تابع پیمانت قضا گشت و قدر
مانده در حیرت فرزانگیت هر سرور
مانده در غیرت مردانگیت هر صفدر
شده پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
شده آراسته از نامهٔ تو هر کشور
ای صفای سیرت جسم کرم را چو روان
وی ضیای هنرت چشم خرد را چو بصر
در معانی همه اقوال سدید تو مثل
در معالی همه اخلاق حمید تو سمر
از اطایب شده گویندهٔ مدحت دلشاد
وز مصایب شده جویندهٔ قدحت غم خور
هست انعام تو در برج مروت اختر
هست اکرام تو در درج فتوت گوهر
گشتهٔ اوصاف تو سرمایهٔ اشراف جهان
گشتهٔ الطاف تو پیرایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت و رنج
ارتفاع هممت دافع هر ظلمت و شر
عاقلان را ز بیان تو همه حکمت و علم
سایلان را ز بیان تو همه نعمت و زر
تا جهانست در و باد ترا لذت و عیش
تا زمانست در و باد ترا حشمت و فر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح تاج الدین وزیر
تاح دولت ، ای جوان بی نظیر
از تو عاقل تر نباشد هیچ پیر
هست در اصلت بلندی بی خلاف
خود چنین باید وزیر بن الوزیر
در میان دولت تو می زییم
تا زجور چرخمان باشد مجیر
بهمنی ابرست اندر کوی تو
از وجود جود آن کف مطیر
تا کمان بزم غزی یافتی
خانه شد از زخم تیرت چون خمیر
عز عالم گشتی و خصم تو هست
از مذلت سال و ماه اندر نفیر
دشمن تو سخت گیرست و شود
سست از یک تیر تو صد سخت گیر
بر کلاه کبر خصمان تیز ده
پس بزی آنگاه بی کرم و زحیر
من ترا خوانم حبیب الملک از آنک
بس محب گردیده ای نزد امیر
تیرها بر پشت آید خلق را
گر نباشد خلق را جاهت ظهیر
گیر در کوی تو گر مأوی کند
گبر را از کوی خود بجهان بتیر
گر بر نجت میبریم ، از ما مرنج
ما فقیریم این پسندیست از فقیر
گوز داری تا پنیر آرم بتو
هر کرا گوزست پیش آرم پنیر
من بسوزم تا بخانه مر ترا
گر سوی خانه کنی عزم مسیر
تو کبر خور سیر در صحرای لهو
کز حسد شد زرد خصمت چون زریر
از تو عاقل تر نباشد هیچ پیر
هست در اصلت بلندی بی خلاف
خود چنین باید وزیر بن الوزیر
در میان دولت تو می زییم
تا زجور چرخمان باشد مجیر
بهمنی ابرست اندر کوی تو
از وجود جود آن کف مطیر
تا کمان بزم غزی یافتی
خانه شد از زخم تیرت چون خمیر
عز عالم گشتی و خصم تو هست
از مذلت سال و ماه اندر نفیر
دشمن تو سخت گیرست و شود
سست از یک تیر تو صد سخت گیر
بر کلاه کبر خصمان تیز ده
پس بزی آنگاه بی کرم و زحیر
من ترا خوانم حبیب الملک از آنک
بس محب گردیده ای نزد امیر
تیرها بر پشت آید خلق را
گر نباشد خلق را جاهت ظهیر
گیر در کوی تو گر مأوی کند
گبر را از کوی خود بجهان بتیر
گر بر نجت میبریم ، از ما مرنج
ما فقیریم این پسندیست از فقیر
گوز داری تا پنیر آرم بتو
هر کرا گوزست پیش آرم پنیر
من بسوزم تا بخانه مر ترا
گر سوی خانه کنی عزم مسیر
تو کبر خور سیر در صحرای لهو
کز حسد شد زرد خصمت چون زریر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح شمسالدین وزیر
ایا بفضل و کرم در جهان شده معروف
ضمیر پاک ترا بر نهان چرخ وقوف
تو شمس دینی، لیکن بسان شمس ترا
مباد خوف زوال و مباد بیم کسوف
جوار تو سپر صرف روزگار شدست
که باد چشم بد از روزگار تو مصروف
بیان اهل هنر بر ثنای تو مقصور
زبان اهل خرد بر دعای تو موقوف
نه چون وفاق تو شغلیست در جهان مرجو
نه چون خلاف تو کاریست در زمانه مخوف
همه سخاوت وجودست از کفت معتاد
همه کرامت و فضلت از دلت مألوف
ز صدمت تو شود منهدم بنای ضلال
ز حشمت تو شود منهزم سپاه صروف
بکشف دین کلمات ترا ضیای نجوم
بصف کین عزمات ترا مضای سیوف
منم که هست تن من بخدمتت موسوم
منم که هست دل من بطاعتت موصوف
تو آن کسی که به رغم عدو رسانیدست
مکارم تو ز آحاد مال من بالوف
خطیر خاطر من، تا ترا بقا باشد
نبود خواهد الا بمدح تو مشعوف
همیشه تا که مکرم بود زبان بسخن
همیشه تا که مرکب بود سخن ز حروف
عدوت بادا در ذل محنت و تا حشر
بعز و دولت بادا جناب تو محفوف
ضمیر پاک ترا بر نهان چرخ وقوف
تو شمس دینی، لیکن بسان شمس ترا
مباد خوف زوال و مباد بیم کسوف
جوار تو سپر صرف روزگار شدست
که باد چشم بد از روزگار تو مصروف
بیان اهل هنر بر ثنای تو مقصور
زبان اهل خرد بر دعای تو موقوف
نه چون وفاق تو شغلیست در جهان مرجو
نه چون خلاف تو کاریست در زمانه مخوف
همه سخاوت وجودست از کفت معتاد
همه کرامت و فضلت از دلت مألوف
ز صدمت تو شود منهدم بنای ضلال
ز حشمت تو شود منهزم سپاه صروف
بکشف دین کلمات ترا ضیای نجوم
بصف کین عزمات ترا مضای سیوف
منم که هست تن من بخدمتت موسوم
منم که هست دل من بطاعتت موصوف
تو آن کسی که به رغم عدو رسانیدست
مکارم تو ز آحاد مال من بالوف
خطیر خاطر من، تا ترا بقا باشد
نبود خواهد الا بمدح تو مشعوف
همیشه تا که مکرم بود زبان بسخن
همیشه تا که مرکب بود سخن ز حروف
عدوت بادا در ذل محنت و تا حشر
بعز و دولت بادا جناب تو محفوف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - نیز در ستایش اتسز
ای ز حکیمان شنوده علم اوایل
هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل
طبع تو افروخته بنور حقایق
جان تو آراسته بنقش فضایل
چند مسایل کنم سؤال ز حکمت
تا تو که گویی درین جواب مسائل؟
چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟
کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟
وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟
بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل
گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را
هیچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل
عقل مدیر ویست و داند این حال
هر که بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست
آیت کون و فساد را شده قابل
این همه را آفریدگار خدایست
لم یزل و لایزال و منعم و مفضل
فعلی بس محکمست گیتی و باشد
فعلی محکم دلیل حکمت فاعل
ظل خدایست بر سر همه گیتی
خسرو حق، شهریار عالم عادل
شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوی هوای او شده ساکن
چرخ بسوی رضای او شده مایل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت میمون اوست کافی و کامل
ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نیست فلک با علو قدر تو عالی
نیست جهان با کمال ذات تو کامل
خیره شده از نفاذ امر تو صرصر
طیره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ایمان تویی بیمن مساعی
زینت گیهان تویی بحسن شمایل
مانده نهاد کرم بجود تو باقی
گشته نشان ستم بعدل تو زایل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقلت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبلهٔ سران قبایل
همت تو کارساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زایر وسایل
باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت
دشمن جاه ترا رسیده بساحل
هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل
طبع تو افروخته بنور حقایق
جان تو آراسته بنقش فضایل
چند مسایل کنم سؤال ز حکمت
تا تو که گویی درین جواب مسائل؟
چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟
کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟
وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟
بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل
گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را
هیچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل
عقل مدیر ویست و داند این حال
هر که بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست
آیت کون و فساد را شده قابل
این همه را آفریدگار خدایست
لم یزل و لایزال و منعم و مفضل
فعلی بس محکمست گیتی و باشد
فعلی محکم دلیل حکمت فاعل
ظل خدایست بر سر همه گیتی
خسرو حق، شهریار عالم عادل
شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوی هوای او شده ساکن
چرخ بسوی رضای او شده مایل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت میمون اوست کافی و کامل
ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نیست فلک با علو قدر تو عالی
نیست جهان با کمال ذات تو کامل
خیره شده از نفاذ امر تو صرصر
طیره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ایمان تویی بیمن مساعی
زینت گیهان تویی بحسن شمایل
مانده نهاد کرم بجود تو باقی
گشته نشان ستم بعدل تو زایل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقلت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبلهٔ سران قبایل
همت تو کارساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زایر وسایل
باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت
دشمن جاه ترا رسیده بساحل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - قصیدۀ ملمع در مدح جمال الدین وزیر
ای جمال دولت ، ای چرخ جلال
وی ز تو افزوده گیتی را جمال
ای سعادت را بصدرت انتما
وی سیادت را بقدرت اتصال
اختران از رای تو جویندنور
سروران از روی تو گیرند فال
بنده بودن جز ترا باشد خطا
مدح گفتن جز ترا باشد محال
مکرمت را از کف تو نظم کار
محمدت را از دل تو حسن حال
از مساعی نیست طبعت را ستوه
وز ایادی نیست دستت را ملال
همچو اسلاف بزرگ تو نبود
بوستان دین و دولت را نهال
اهل حاجت را ز اطراف جهان
نسیت الا سوی صدرت ارتحال
انت فی بدر المعالی کامل
صانک الرحمن عن عین الکمال
کفک الوطفاء ضیعت للندی
تبذل الاموال من قبل السؤال
دارک الفیحاء ماوی للعلی
رفقک المأمول مثوی للرجال
آلک الاخیار کانوا فی الهدی
باتفاق من بنیه خیر آل
ان عرتهم حظته ماز عز عوا
ان ریح ز عزمت شم الجبال
کلهم کانوا لیوثا للوغا
کلهم کانو عنوثا للنوال
کان فی ایدیهم اقلامهم
فاعلات للعدی فعل ال نصال
ای افاضل را ظلال جاه تو
از سموم نکبت گردون مآل
کاشکی من نیز همچون دیگران
هستمی اندر پناه آل ظلال
هست دیدار تو مر چشم مرا
چون دهان تشنه آب زلال
هست روزم بی لقای تو چو شب
هست ماهم بی جمال تو چو سال
چرخ آورد از سر نامردمی
نعمت دیدار را بر من زوال
کی تواند کرد جز چرخ لئیم
این چنین نامردمی را احتمال ؟
بادیا چون بدر بر برج شرف
پشت بدخواهت بخم همچون هلال
وی ز تو افزوده گیتی را جمال
ای سعادت را بصدرت انتما
وی سیادت را بقدرت اتصال
اختران از رای تو جویندنور
سروران از روی تو گیرند فال
بنده بودن جز ترا باشد خطا
مدح گفتن جز ترا باشد محال
مکرمت را از کف تو نظم کار
محمدت را از دل تو حسن حال
از مساعی نیست طبعت را ستوه
وز ایادی نیست دستت را ملال
همچو اسلاف بزرگ تو نبود
بوستان دین و دولت را نهال
اهل حاجت را ز اطراف جهان
نسیت الا سوی صدرت ارتحال
انت فی بدر المعالی کامل
صانک الرحمن عن عین الکمال
کفک الوطفاء ضیعت للندی
تبذل الاموال من قبل السؤال
دارک الفیحاء ماوی للعلی
رفقک المأمول مثوی للرجال
آلک الاخیار کانوا فی الهدی
باتفاق من بنیه خیر آل
ان عرتهم حظته ماز عز عوا
ان ریح ز عزمت شم الجبال
کلهم کانوا لیوثا للوغا
کلهم کانو عنوثا للنوال
کان فی ایدیهم اقلامهم
فاعلات للعدی فعل ال نصال
ای افاضل را ظلال جاه تو
از سموم نکبت گردون مآل
کاشکی من نیز همچون دیگران
هستمی اندر پناه آل ظلال
هست دیدار تو مر چشم مرا
چون دهان تشنه آب زلال
هست روزم بی لقای تو چو شب
هست ماهم بی جمال تو چو سال
چرخ آورد از سر نامردمی
نعمت دیدار را بر من زوال
کی تواند کرد جز چرخ لئیم
این چنین نامردمی را احتمال ؟
بادیا چون بدر بر برج شرف
پشت بدخواهت بخم همچون هلال